«داستان یوسف کی بودی تو؟»
مهنوش ریاحی
سالها همسایه و همکلاس بودیم؛ واسه همین، فکر میکردم که همه خموچمشُ میدونم.
من، نه که نخوام دل به درس ندم، وقتشُ نداشتم. اَ مَردِسه مستقیم میرفتم مغازه آقام، کمک بهحالش باشم. ولی مصطفی مجبور نبود کار کنه. خونهشونُ که عوض کردن، دیگه اَ هم بیخبر موندیم تا اینکه اتفاقی، تو اینستاگرام عکسشُ دیدم. قیافه-میافهش عوض نشده بود. همونجور مونده بود، با همون موهای خوشفرم سیاهش که رو به بالا میزد، با همون صورت لاغر ُ چونهی درازش، با اون چِشای کشیدهی مرموز ُ ابروی خنجریش.
همه چیش خودش بود، ولی اسمشُ گذاشته بود مِیسون ایرانی. براش پیام دادم: «مصطفی خودتی؟» جواب داد: «شما؟» نفهمیدم تیریپ-میریپ روشنفکری گرفته، یا چون کچل شدم، منو نشناخته! به دل نگرفتم؛ دل ما عین آینه صافُ شفافه. تازه، عکس پروفایلم مال قدیمتره که هنو گِلگیرامُ داشتم، عکس الانمُ اگه میدید که کلهم عینهو کویر لوت شده، عمرا منو میشناخت. این ریش بزیُ هم مجبور شدم بذارم که شکل کلهپاچه نباشم. ریش بزی خِعلی بهم میاد. شدم عین این هنرپیشه آمریکاییه هست که اکشن بازی میکنه؟… اسمش تُک زبونمهها؛… اه، یادم نمییاد.
خلاصه، گفتم: «اکبرم، اکبر شاقول.»
نه که تو مغازه نجاری آقام کار میکردم، بچهها لقب شاقول بهم داده بودن. مصطفی فوری شناختام.
سلام ُ علیک ُ برو ُ بیا ُ کجایی، فَـمیدم که- البته بروز نمیدادا، لابهلا حرفاش فَـمیدم- که اونم تو دفتر آقاش میرزابنویس شده. آقاش محضردار بود. مصطفی میگفت با مدرکش نتونسته کار مربوط به رشتهش گیر بیاره. گفتم: «چه کاری راحتتر از این که همهش بشینی بنویسی کپی با اصل برابر است؟» صورتک خنده فِرساد. از خانوادهی هم پرسیدیم. من از خانومم گفتم ُ دوتا پسرام، اون گفت که از زنش جدا شده، بچه هم نداره. ناراحت شدم. شماره تلفن ردوبدل کردیم. بعد نوشت که تو اینستاگرام مطلب مینویسه. منم دعوت کرد که تو جلسه زنده داستانخونیش شرکت کنم. من که فکر کنم میخواد مدرکش هرز نره؛ شایدم اصلا مدرک نگرفته باشه، قپی مییاد! مثِ من که به همه میگم دیپلم دارم. ولی باید مدرکم ُ بالاتر بگم، آخه همه مهندس صدام میکنن.
مصطفی اَ بچگی، دلش میخواس نویسنده شه. زنگ انشا، همیشه دس بلند میکرد تا نفر اول باشه که انشاشُ بخونه. ولی هیچوَخ بیس نگرفت؛ فوقش شونزَه میشد. یه بارم واسه امتحان انشا، بهش صفر دادن. خیلی خودشُ کنترل کرد که گریهش نگیره. دستاشُ جوری مشت کرده بود انگار دوتا بَسّه سنگین دَس گرفته. سرش میلرزید، چونه درازش بیشتر. همه بچهها مسخرهش میکردن. تیغش میزدی، خونش در نمییومد. خودش میگفت معلمه باهاش لجه، ولی چو پیچیده بود کپی کرده. یادمه ازش پرسیدم جریان کپی چیه؟ طفره میرفت، ولی چه میدونم، لابد فکر کرده بود ممکنه منم ولش کنم، تنها ُ بییاور بمونه، گفت از معصومه- خواهر بزرگش- که با دوستاش جلسات احضار روح دارن، یاد گرفته روح حاضر کنه. میگفت با یه روح دوست شده که بهش ایدههای خوب انشا ُ داستان ُ شعر ُ از این چیزا میده. من، راسّش، ربط روح ُ با صفر انشای مصطفی نگرفتم، ولی انقد از ارتباط با روح شوکه شده بودم که هیچچیز دیگهای بهنظرم نمییومد. نمیدونم راس میگفت، یا شِرّ ُوِر میبافت؛ هرچی بود، مصطفی اعجوبهای بود واس خودش. همون سال بود که اَ محل ما رفتن.
سهشنبه شب هفته پیش، موعد داستانخونی زندهش بود. ما هم شاد ُ شنگول که رفیق ما نویسندهس، نشسّیم پای اینستا. گروپگروپ قلب قرمز بود که اَ پایین صفحه، فواره میزد بالا. نه بابا! ببین چقد مشهور شده که مردم با قلب، واسش فرش قرمز پهن میکنن! اونوَخ، واسه اینستای بیزینس ما، فوقش ده-دوازده تا دل بتپه. وضع مالیم خوبه البتهها. شاگرد نجارِ بابا بودن واسم هم سرمایه آورد، هم تجربه. چاکرتون، کابینتساز شدم. خداروشکر، مشتری هم فت ُ فراوون. بالاخره، این همه برج میزنن، کابینت اَم میخواد دیگه. خودتون که واقفین.
کجا بودم؟ آهان، یه ذره از یه داستان خوند که مایهش نامهنگاری بین دوتا عاشق بود انگار. مرده نوشته بود نمیدونم، «صبح که بیدار شدم، انگار پرواز میکردم»، یا نه خدایا، «بالی داشتم برای پرواز چون دیدم پرده پنجره اتاقت بالاست و فهمیدم که این پیام صبحبهخیر توست.» یه همچی چیزی.
یا نمیدونم، «بالا رفتن پرده اول صبح، یعنی روز خوبی داشته باشی ماهان.»
آره، پسره اسمش ماهان بود.
چه میدونم، «دم غروب که پرده افتاده باشد، یعنی باید بروم استراحت کنم.»
خلاصه همش بحث پرده بود. باید مینوشت ماهان پردهدوز بوده، یا نصاب پرده، وگرنه کیه که ندونه تو روابط عاشقونه، پرده چه معنیای داره؟ اصلا نباید حرف از پرده بزنه. دُرُس نیس! من نمیدونم این داستانا که نویسندهها مینویسن، واقعا اتفاق افتادن، یا نویسنده تو عالم بچگی خودش مونده ُ رشد نکرده. انگار هنوز داره بازی میکنه!
کجا بودم؟ آهان، من رفتم سراغ کامنتا. آخه نیست که دائم کامنتای زنم ُ خواهرام ُ چک میکنم، عادت دارم فِرت برم کامنتخونی. ناموسمن خب؛ باید حواسم باشه کسی خدای نکرده، باهاشون رِل نزنه.
خلاصه، اولش چند تا «درود بر استاد میسون» بود ُ «وای، شما معرکهاید» ُ لَوَندی به اینور ُ اونور. بعدش، یکی نوشته بود: «چهقدر این داستان آشنا بود! انگار جایی خوانده بودمش.» بعد، آخآخ، خدا بهدور! فُش بود که نصیب استاد میسون میشد با اتهام دزدی ادبی. من نمیدونم، مگه ادب اَم دزدیدنیه؟ قبلنا، میگفتن «ادب از که آموختی؟ از بیادبان» حالا باید بگن «ادب از که دزدیدی؟ از نویسندگان» هههه.
خلاصه، یکی نوشته بود این داستان «بیچارگان» هس از فلانی. اسمش چیز بود، شبیه این: «داستان یوسف کی». اینو که اون نوشت، بقیهم پشتبندش دراومدن که آره، تو این داستانُ از اون دزدیدی. حالا شاید اصلا خودشونم خبر نداشتنا! مصطفی هم هی قسم میخورد به خدا، به پیر، به پیغمبر که «من اصلا رمان بیچارگان داستان یوسف کی ُ نخوندم.» آقا، فحاشیا شدت گرفت. یه عده میگفتن: «دروغ میگی عین سگ!» من نمیفَمم، آخه مگه سگ بیچاره حرف میزنه که راس یا دروغش پیدا باشه؟ یه عده هم میگفتن: «کسی که از داستان یوسف کی نخونده باشه، غلط میکنه خودشُ استاد قلم بزنه.» همونی که اول کار آتیش بهپا کرده بود، گفت: «تو فقط اسم شخصیتا رو عوض کردی.» میگفت بهجای اسمِ نمیدونم ماکار، گذاشته ماهان. آخه اصلا ماکار معنی میده؟ آدم یاد ماکارونی میفته. اسم دختره چی بود؟ آهان، نوشته بود که «اسم دختره رو هم از واروارا تغییر دادی به ویدا.» هههه، واروارا عین وروره! ورورهی جادو! اینم شد اسم؟
خلاصه، شیرتوشیری بود! بدبَخ مصطفی مجبور شد هم پخش زنده رو ببنده، هم حسابشُ.
دلنگرونش بودم، ولی نمیخواسّم زنگ بزنم؛ مبادا خجالت بکشه! ولی باید سردرمیآوردم خب. اول، براش پیام دادم که تو خوبی ُ اونا بدن، نادونن. باید دلبهدلش میذاشتم. آخر هفته هم بهش زنگ زدم. گفت: «خیلی تنهام، یه سر بهم بزن.» ما هم زن و بچهها رو برداشتیم، بردیم گذاشتیمشون خونه مادرزنماینا لواسون، بعد برگشتم به یاد قدیم، دوتا پیراشکی و دوتا گوشفیل گرفتم با یه جعبه نون خامهای ُ رفتم پیشش. طفلک هنو دمغ بود. آخه اولش اِنقد بهش استاداستاد چسبونده بودن که کلهش چسبیده بود به سقف، بعد یهویی ناغافل از اون بالا پرتش کردن تو چاه. تف تو ذاتشون! شنیده بودم زمان دکتر مصدق خدابیامرزم صبح براش زندهباد گفته بودن، عصر مردهباد! مصطفی که به یه ساعت هم نکشید بدبخت!
خواسّم یه کم باهاش شوخی کنم سر حال بیاد. گفتم: «حالا، داستانِ یوسفِ کی بودی تو شیطون؟»
هاج ُ واج نگام کرد: «یعنی چی؟»
– همون نویسندهه که مردم میگفتن دیگه، داستان یوسف کی!
یه چند ثانیه بِرّوبِر نگام کرد. زبونش بند اومده بود ننهمرده! «داستان یوسف کی کدومه؟ داستایوفسکی! نویسنده مشهور روسی!»
– عجب اسم سختی داره! تو دهن آدم نمیچرخه. همو که من میگم بهتره.
خندید. «لابد اسمهای ما هم واسه اونا سخته.»
خندهش دو ثانیهم طول نکشید. دوباره رفت تو فاز بدبختی خودش. «به جون مامانم که میدونی چهقدر برام عزیزه، من سرقت ادبی نکردم!»
تازه فَمیدم دزدی ادبی همون کپی کردنه. یادم افتاده بود به شایعه کپی کردن انشاش. هی دلدل میکردم بگم؟ نگم؟ که خودش گفت: «شد مثل جریان امتحان انشام تو مدرسه.»
گفتم: «حالا که خودت شروع کردی، بیا و اصل قضیه رو بگو. جریان اون چی بود؟ جریان این چیه؟»
– بذار دوتا چای بیارم با این پیراشکیا بخوریم تا کامل برات بگم.
مزه پیراشکیا ما رو برد به قدیم ندیما و پیراشکیای سر شاهآباد، یادش بهخیر! ما برا پیراشکی نبود که میرفتیم اونجا؛ یه مَردِسه دخترونه اون طرفا بود که نیم ساعت دیرتر اَ ما تعطیل میشدن. ما خودمونُ با خوردن پیراشکی مَعطل میکردیم تا دخترا بیان بیرون، بیفتیم دنبالشون. هههه.
بالاخره، با یاد اون روزا، روی صورت بیروح و کسل مصطفی، خندهای پیدا شد. دَمم گرم!
من رفتم اَ تو آشپزخونه، قوری چاییُ برداشتم، آوردم، گذاشتم سر میز- رو یه زیربشقابی البت- که هی نخوایم بلند ُ کوتاه شیم. چای دومُ شروع کرده بودیم که مصطفی گفت: «یادته برات از یه روح گفته بودم که بهم ایده میداد؟»
– آره. نکنه این داستان یوسف کی هم به اون ربط داره؟
خندید و به مسخره تکرار کرد: «داستان یوسف کی!» هر دومون خندیدیم. بعدش یه نفسِ بلند کشید و گفت: «بعد از جریان انشای مدرسه، سعی کردم روحه رو بگذارم کنار، ولی انگار معتاد شده بودم به احضار روح. نمیشد، سخت بود. احضار روح یه حال خوشی داشت. اینکه اجازه بدی یه چیز دستنیافتنی برا بقیه، بیاد و فقط با تو ارتباط برقرار کنه، بهم احساس قدرت و بزرگی میداد.»
پرسیدم: «چهجوری باهات حرف میزد؟ با چه زبونی؟»
– اوایلش که تازه شروع کرده بودم، تو یه اتاق نیمهتاریک مینشستم و میگفت
م: «ای روحی که در این اتاق هستی، در تن من حلول کن!»
– بابا، شجاعِ کی بودی تو؟ نمیترسیدی؟
– نه! آخه چندبار خواهرم جلوم انجام داده بود، دیده بودم بیخطره. میدونستم چی باید بگم و چهطور میشه. میدونستم که یهو دستم خودبهخود، راه مییوفته به نوشتن. اوایلش، یه مداد یا خودکار دستم میگرفتم و یه کاغذ میذاشتم جلوم که تو اون بنویسه، ولی بعدش دیگه هیچی لازم نداشتم. تا دستم حرکت میکرد، میفهمیدم اومده. بعد با انگشتم رو میز، یا رو فرش، زمین، یا حتی رو تشکم، اگه دراز کشیده بودم، چیز مینوشت.
من دهنم وا مونده بود. پرسیدم: «یوهاها هاها نمیکرد؟»
خندهش گرفت. «نه بابا! هیچ صدایی نمیداد. با دست من چیز مینوشت.»
– یعنی درُ دیوارم تکون نمیخورد؟
– نه! همه چی عادی بود.
گفتم: «خیلی مشتاق شدم ببینم چهجوری احضار روح میکنی. الان صداش کن بیاد ببینیم!»
خیلی معترضانهطور گفت: «دیگه واسه هفت جدم بسه.»
دوباره رفت تو فکر ُ چونه درازش شروع کردن لرزیدن. خِعلی بده آدم چونهش دراز باشهها؛ وقتی میلرزه، میشه عین منارجنبون. واسش یه چایی دیگه ریختم، گذاشتم جلوش. «بقیهشُ بگو!»
– بعد از جریان انشای مدرسه، سعی کردم روحه رو بگذارم کنار، ولی انگار معتاد شده بودم به احضار روح. نمیشد، سخت بود. با خودم قرار گذاشتم که برای درسای مدرسه ازش نظر نخوام، ولی تو خلوت خودم باهاش حرف میزدم. از همون روزا بود که سرودن شعر و نوشتن داستان رو بهطور جدیتری شروع کردم. ایدههای خیلی خوبی بهم میداد. وقتی حسابی خبره شدم، دیگه این خودم بودم که ایدهپردازی میکردم. انقدر تو خطِ نوشتن افتاده بودم که روحه، پاک فراموشم شده بود. ولی بعد از طلاقم، دوباره سروکلهش پیدا شد. برام کمک خوبی بود چون کمتر تو فکر میرفتم. چند ماه پیش هم دوباره ناخودآگاه، دستم راه افتاد. فهمیدم روحه کارم داره. بهش اجازه دادم که هرچی میخواد بنویسه. اونم این داستان رو نوشت که من توی برنامه اینستاگرامم اجراش کردم. همیشه فقط بهم ایده اولیه رو میداد، اون روز کل داستان رو نوشت.
حرفهاش باورم نمیشد، ولی چهرهش معصومتر از اون بود که بخواد دروغ بگه. از اون طرف، اگه روحه همیشه فقط بهش ایده اولیه رو میداده، چرا معلم انشا گفته بود انشاش کپیه ُ بهش صفر داده بود؟ یادم مییاد بعد اون انشای کذایی، میگفتن مصطفی اَ یه دختری نوشته که فندک میرفوخته. میگفتن این کپی بوده اَ قصه یه دختری که باید کبریت میرفوخته؛ یا برعکسش. خب اون زمان، کبریت یه تومن بود، فندک ده تومن، نفعش بیشتر بوده خب!
مکثم که طولانی شد، پرسید: «تو هم باور نمیکنی؟»
یه-دوتا سرفه الکی کردم و گفتم: «چ..چ.. چی بگم؟» بعد، فوری ادامه دادم: «میگم نکنه این روحه خود نویسندهه بوده که مردم میگفتن؟»
– کی؟ داستایوفسکی؟ خودمم همین فکرو میکنم.
خندیدم و گفتم: «آره. داستان یوسف کی بودی تو شیطون؟!»
۱۴ فوریه ۲۰۲۳