جزیرهی سرگردانی
ژیلا واله
کرانهی سفیدی از صدف و مرجان های خرد شده، میزبان اقیانوسی است از تلاقی رنگها. جایی آبی، جای دیگر سبز زمردی، گوشهای فیروزهای، و آن دورترها، آنجا که زمین آبی به آسمان میرسد، رقابتی است بینظیر. دو نقاش، قلم از یکدیگر میربایند. هر یک نقشی میزند، یکی بر آبی آب و دیگری بر آسمان. در این میان، جنگل استوایی، با درختهای پهن برگ و انبوه، سبزینگی دلربایی در پهنهی دیدت میگستراند. و تو، چشمانت در پی این همه زیبایی، از چشمخانه گریخته و حریصانه به شکار میرود. در پستوی ذهن آنچه را به تاراج برده، تلنبار میکند.
-اینجا بس که قشنگه آدم فراموش میکنه روی کرهی زمینه.
-یعنی کجاست، تو ماهه یا شاید مریخ؟
-نه، توی بهشت! راستی بهشت اینقدر قشنگه؟
-آره، زمین همه جاش میتونه مثل بهشت باشه. بستگی به خودت داره که جهنماش نکنی.
– من سعی کردهام تا اونجا که میتونم برای خودم زندگی خوبی بسازم، ولی نمیدونم چرا همیشه یه چیزی خرابش میکنه.
-چی مثلا؟ اون دوتا دختر نوجوون مشکلتن؟
-آره، درست زدی به خال!
خورشید صبحگاهی، نور زرد و درخشاناش را بر جزیرهای ارام و دور افتاده بر روی مدار استوا، سخاوتمندانه میپاشد. اینجا چهار فصل یک شکل دارند. حتی روزهای سال، همه با هم برابرند. انگار زندگی در صحنهای زیبا از یک نمایشنامهی ملال انگیز، تکرار میشود.
-شما مهشید خانومو ندیدین. باز در باز مونده، از توی اتاق فرار کرده.
-نه ندیدمش. حتما رفته توی اون سوراخی، جای همیشهگیش.
-اونجا نبود.
-پس حالا یه جای دیگه برای قایم شدن پیدا کرده. بقیه کجان؟ اونام دارن دنبال مهشید خانوم میگردن؟
-آره، همه دنبالشن.
-ولی قایقران با ده تا مسافر دیگه، توی آفتاب یک ربعه که منتظره. مگه گشت روی آب را فراموش کردین.
-بیاین کمک. اول باید مهشید خانومو پیدا کنیم.
مهشید خانوم گربهی ملوس و سفید خانوادهی نقره فروش ، هر روز از اتاق فرار میکند. همهی اعضای خانواده، به همراه کارکنان اقامتگاه، باید هر گوشهای را بکاود، تا این گربهی عاصی را پیدا کرده، به اتاق ۱۲۳ باز گرداند، و این کار باعث تاخیر در برنامهی تورهای گردشی متل میشود. در این میان آقای نقره فروش خیلی به خودش فشار میآورد، تا در مقابل مهمانان دیگر این اقامتگاه، خونسردی خود را از دست ندهد. آنها هر یک به زبان خود، چیزهایی گفته، با نگاههای تحقیرامیز، ورود او و خانوادهاش به قایق گردشی را پاسخ میدهند. او هم در حالی که کلاه و عینک آفتابی، نیمی از صورتش را پوشانده، زیر لب جوابشان را میدهد. غرورش اجازه نمیدهد این تحقیرها را که از نظر او، تنها برای نیم ساعت تاخیر است، بیجواب بگذارد.
آقای نقره فروش پس از طلاق همسرش، ماندن در شهر و دیار اجدادی، برایش ناممکن شد. نه اینکه خودش ناسازگاری با آن دیار داشته باشد. مشکل دو دختر نوجوانش بودند. به ویژه پس از مهاجرت همسر سابقاش به کانادا. دخترها با دیدن عکسهای مادرشان، با گیسوان افشان و لباسهای رنگارنگ در فیسبوک، بد جوری هوای خارج به سرشان زده بود.
-مامان وارد دانشگاه شده. یک کار نیمه وقتم گرفته. اگه عکسهاشو ببینی چقدر خوشگل شده!
-چند بار بهت بگم دیگه نمیخوام در بارهی اون چیزی بشنوم.
-آره، نمیخوای زندگی راحت اونجا رو قبول کنی. مارو اینجا نگه داشتی که بپوسیم. سال دیگه که هجده سالم شد، میذارم میرم. میرم پیش مامان.
این حرفها برای آقای نقره فروش خیلی سنگین بود. به هیچ قیمتی حاضر به از دست دادن دخترها نبود. یعنی غرورش اجازه نمیداد که آنها مادر را بهاو ترجیح دهند. همه گونه رفاه برایشان تامین میکرد. بیاندازه پول خرجشان میکرد. ولی اینها راضی کننده نبود. به ناچار، تصمیمش را گرفت. یک کشور کوچک روی خط استوا، با طبیعتی زیبا پذیرای او بود. با یک سرمایهگذاری کوچک، اقامت بیست ساله گرفت.
-خوبی طبیعت اینه که شیلهپیله توی کارش نیست. اگه آفتابیه، اگه بارونیه، خودشه. اگه خشم داره نشون میده، با زلزله، آتشفشان، سیل. ولی آدمها، خودشون رو اونی که هستن نشون نمیدن. باید فکر و احساسشون رو بخونی.
-آره، من اشتباه کردم. فکر کردم بیام اینجا خیلی چیزا درست میشه. ولی حالا میفهمم اون منو برای مراقبت از دختراش اینجا آورده.
-حالا که دیر نشده. تو خوشگلی، جوونی. برو. از زندگیت بیرونش کن. برای خودت زندگی بساز.
-نمیتونم برگردم. توی کشور خودم، نه خوشی دارم نه دلخوشی
میمون بازیگوش، از روی درخت نارگیل بر روی نردههای ایوان اتاق آقای نقره فروش میپرد. دیگر نارگیلهای تازهی درخت به دهانش مزهای ندارد. به سرعت یک پاکت باز شدهی چیتوز را که از شب قبل روی میز جامانده برمیدارد. همانجا شروع به خوردن میکند. با سروصدا و فریاد در اتاق باز میشود. میمون هراسان، با بستهی خوراکی به روی درخت میپرد.
مهشید خانم با سرعت خود را از اتاق بیرون میاندازد و پا به فرار میگذارد. پشت سرش، دختر جوان و خوشگلی که زن صیغهای آقای هل فروش است، با وضع آشفتهای بیرون میآید. درون اتاق به میدان جنگ شبیه است. بوی زنندهی ادرار گربه حال آدم را به هم میزند. جابهجا بر روی زمین، ماسه و خاک نرم مخصوص قضای حاجت گربه، با لباس و کفش در هم آمیخته است. دخترها با لباس خواب، بر روی تختهاشان نشسته، گریه میکنند. آقای نقره فروش، سیگاری روشن میکند و بیرون میآید. تلفن دستیاش زنگ میزند. وکیلاش است. میگوید فردا باید در دادگاه حاضر شود. شرکت در دادگاه در یک کشور بیگانه، برای رسیدگی به پروندهی قاچاق یک چمدان سیگار که دو هفتهی پیش به دست ماموران گمرک فرودگاه از آقای نقره فروش کشف شد.