برج
مادح نظری
میانه آسمان و زمین، چنگ انداخته بودم لای صفحه های سیمانی پیچ شده به برج و جای پایم را محکم کردم. وزنم را انداختم روی پای راستم و مقداری پای دیگرم را شل کردم تا خون توی انگشتانم بدود. نسیم شبانگاهی به هر گوشه این دیوار بلند میخورد، کمانه میکرد و بهمنوار رویم سرازیر میشد. طوری زورم میکرد که میخواست بکندم و پرتم کند وسط آن سکوت و تاریکی زیر پایم.
از این ارتفاع، جز رنگهایی درهم و شعاعهایی بیجان و خوابآلود از شهر چیزی نمایان نبود. از پیادهرو آن طرف خیابان هم کسی نمیتوانست مرا ببیند که روی دیوار سیمانی برج در طبقه بیستونهم، مثل تارتنی آرام و چسبناک، چهاردستوپا منتظر دست دادن فرصتی مناسب برای حرکت بعدی هستم.
انگشتانم را زبری سیمان و بتن دیوار برج سابیده و سوز باد بیحسشان کرده بود. جایی برای تردید کردن یا جا زدن نبود. باید پایم را به اندازهای بلند میکردم تا بتوانم لای شکاف بتن گیر بدهم. باد دستی شده بود که میخواست سطح صاف برج را از هر گرد و غباری بروبد و جارو کند. به من که میرسید چند بار پنجه میکوفت به شانهها و سرم و سپس از میان دست و پاهایم میخزید و به پیش میراند.
این بار باید این هیولای سیمانی را فتح کنم و ترسم را بریزم. همانطوری که پاهایم را لای شیار دیوار قفل کردهام، دستها را یکییکی به کیسهی پشت کمرم فرو میبرم، پودر را به آن آغشته میکنم و باز چهاردستوپا میچسبم به آن مکعب تخت سختجان که در دل شهر فرو رفته است. پایم را بلند میکنم، توی شیار بالایی قفل میکنم، با پرش کوتاهی دوباره پنجه دست راستم را لای صفحه بالایی گیر میدهم.
این سازهی غولپیکر را گویی نیزهپرانی از سیارات دیگر پرتاب کرده و میانه این شهر خوابزده طوری نشسته است که اگر شکارچی در دل آهویی نشانده بود، به خاک افتادنش حتمی بود. باد مزاحم زبان لیسید روی گونهام و مثل نظافتچی وسواسی، لجوجانه ناخن میراند لای هر سوراخ و شکافی تا اطمینان حاصل کند توی هیچ شیاری گرد و غبار ننشسته و تار عنکبوتی نبسته است.
دستم را انداختم لای پایهی چراغی که میان طبقه سیویکم و دوم کار گذاشته بودند. همه جای ساختمان از این چراغهای زیبای فانتزی گذاشته بودند که از ابتدای شب تا حوالی صبح رنگ عوض میکردند و همچون دیوانهها به هر سوی دیوار میتابیدند و در هر گوشهای بنای رقص و پایکوبی میگذاشتند. بازوانم خسته بودند و پاهایم درمانده از برداشتن یک حرکت دیگر.
چهار ستون بدنم میلرزید و چنان بود که انگار توی سرازیری تند تپهای سنگلاخی سینهخیز میرفتم. چسبیده بودم به دیوار و سنگینیام را انداخته بودم روی گونه چپ، سینه، پنجه، ساعد، آرنج، ران، زانو و سینه پای چپم و تمام زورم را داده بودم به دست و سینه پای راستم تا باد کوتاه بیاید و اینقدر تیزی کاردک دستش را این روی نمای ساختمان نمالد، انگار دارد لکههای گچ را از دیوار میروبد.
یاد بازیگوشیهای خرسک، سگ خانگیام، افتادم. روزهای اولی که به خانهام آمد، توی حیاط خانه پیله کرد به گوشهای زیر درخت انجیر و تا توانست پنجه در خاک انداخت و زمین را کند. پوزهاش را توی خاک سیاه و نمدار فرو میکرد و با ولع بو میکشید. آنقدر زمین را کند تا پیدایش کرد. بعد با ناخنهای دراز و پنجههای قویاش، دور خمره کوچک را خالی کرد و با دندان در آن را برداشت و زبانش را فرو کرد. دیدم دستبردار نیست، با پشت دست ضربهی خفیفی به کمرش زدم و قلادهاش را کشیدم. خاکستر سزار، سگ مردهام، را پیدا کرده بود و تا پوزهاش را زدم، نصف آن را لیسید و بعد همچنان که دور درخت انجیر میچرخید، مرا میپایید و زبان میلیسید روی پوزه و لبش.
دو شیار دیگر را بالا آمدم و روی پایه چراغ ایستادم و جای دستها و پای دیگرم را محکم کردم. باد از هر سو که کله به برج میکوباند، هیبتش میریخت و مثل آبشار از روی دیوار به پایین میرمبید. ترس به جانم نشسته بود و مثل تیرگی یک حوض گلآلود، ته قلبم رسوب کرده بود. با هر تکانی امکان داشت انگشتانم از شکاف دیوار جدا شود و به میان محوطه برج پرتاب شوم.
تنم را از هفتمین رج صفحههای سیمانی بالا کشیدم و سر چرخاندم و پایین و بالای برج را نگاه کردم. یک لحظه از آن صفحهی عظیم و صاف که سر و تهش توی سیاهی گم بود، ترس برم داشت. بندبند تنم با ماهیچهها و استخوانهایم درد داشت، شبیه خرس بزرگی بودم که روبهروی آن ساختمان عظیم روی دو پایش ایستاده و نعره میکشد که ناگاه تیر شکارچیان به شکمش مینشیند و تنها میداند که باید همانجا بنشیند و کرخت و آرام، با صورت روی زمین سرد آرام بگیرد.
درد کف دستها و پاها در گردن، کمر و زانوانم نشسته بود و نمیتوانستم لرزش بدنم را کنترل کنم. باد هم این بار داشت مثل آدمهای شر و دعوایی، یقهام را از قفا میکشید و گاه پنجه روی ملاجم میگذاشت و صورتم را به دیوار میفشرد.
یک آن، پنجه برگرداندم و از سمت کناری صفحه بتنی، خواستم تکیهگاهی درست کنم تا خودم را به گوشه دیگری برانم شاید باد دستش کوتاه شود از دسترسی. سینه پا را کشیدم بیرون و با اطمینان گذاشتم روی پایه یکی از چراغهای پیچ و مهر شده به دیوار برج. دست و پای دیگر را رهانیدم و همین که ایستادم، پایه چراغ کنده شد و سنگینیام افتاد روی دست راستم و دیگر جز چند لحظه سبکی چیزی حس نکردم تا نشستم روی شاخ و برگ درختان نزدیک برج.
باد تاب خورده بود به دیواره برج و قوت گرفته بود، خودش را لوله کرده، مرا در برگرفته و تابانده بود تا روی آن درختان کهنسال، به قفا بیفتم. آخرین چیزی که دیدم همان چهارگوشه سرسخت و بیرحمی بود که باد سرد و وسواس از سر و گردنش بالا و پایین میرفت.
بیستوسوم آگوست ۲۰۲۳