برچسب: داستان

داستانی از آذر زمانی زمزمه‌های یک رویا!  ساعتِ گوشه‌ی مونیتور، هشت و چهل و هفت دقیقه را نشان می‌دهد. امشب ...

«وام» داستانی از نادر قضاوتی هشتم گرو نه‌ام بود. کرایه ی خونه دوماه عقب افتاده بود.صابخونه باتهدید  و داد وبیداد می ...

«گربه درحجله خانه» در آن سال های نه چندان دور معمولا، رسم بر آن بود هنگامی که پسر خانواده به ...

وقتی برای رفتن آذر زمانی مرد می‌‌پرسد: « می‌خوام بِرَم باتری بخرم، می‌خوای تو هم بیای؟» زن سرش را بلند ...

مثل هميشه نیکوفشندی دستهای کوچک‌اش از سرما قرمز شده بود، برف چه مى‌دانست چيست؟ باران و سرما و يخ بلوري ...

کارگاه داستان‌نویسی دالاس اشکنک نوشته‌ی: هستی 1 پدرم  دست بزن داشت! هر ماه یکبار مادرم را میزد. مرا هم میزد ...

سرو معلق - «خدا قوت اوس مندل.» - «خدا به کمرت قوت بده. چه کارا می کنی؟» - «هیچ، شکر ...

«باز كن درو!» زن با خود: «اين سيب‌زمينى‌هام كه انقدر رنگشون سبزه كه آدم می‌ترسه بریزه تو غذا! نمی‌دونم چرا ...

داش آکل و مرجان   عزی لطفی «این داستان با الهام از داش آکل داستان ماندگار زنده یاد صادق هدایت ...

دیوار فشار كوچكى كه بالا تنهء نحيفش به پيكرم آورد، چشم‌‌‌هايم را گشود. هوا تاريك شده بود. اصلا نفهميده بودم ...