نگارینه ی کهن خانوادگی را ورق می زدم. ازدیدن تمثال مادر در کنار خروسی جذاب با تنی ورزیده، چنان به شگفتی درآمدم که چشم و دهانم باز ماند. خروس تاج هفت پر سرخ بر سر داشت و ریش خوش تراش دو تکه، به سرخی خون تازه و شاداب، در زیر منقار. پرهای گردن و پشتش طبق طبق طیف های تیره و روشن حنایی را همچون برگ های زیبای پاییزی، مهمان چشم ها می کرد. از پرهای دُمش چه بگویم! پرهای سبز تیره و مواج چنان پهلو به پهلو برافراشته بودندکه، پرچم وار، اقتدار را فریاد می کشیدند و سبزینگی تیره شان را به پرهای زیر شکم نیز پیش کش می نمودند.
مادر که شفتگی ام دید، عینک از چشمان برگرفت. لوحش را کناری نهاد و کنارم آمد. با دیدن تمثال، خنده ای مستانه سر داد و پرِ ابرو به بالا. بالی به رخ کشید و گفت: حالا منگر پیر و پریشان شده مادر ما نیز سری داشته ایم از همه سرتر!
دهان باز من با سخن مادر بازتر شد چونان چاهی ته پیدا! بِدو گفتم:
– سرتان سلامت مادر جان، ولی شگفتی من نه از شما که از این خروس رعناست در کنارتان. او کیست بدین صلابت و وجاهت که چشمان شهلای شما در کنارش خمار گردیده اند؟
مادر چشمان خویش نازک گردانید و به آرامی، نوک بال بر تمثال خروس کشید. عشق در نگاه و رفتارش چون موج دریا بود و آتش فشان غیرت من به فوران. غیظ بر پرِ ابرو نهادم و دوباره پرسیدم که او کیست. مادر نگاه از تمثال برگرفت و به آنی، موج غم در چشمان نازک خیالِ دمی پیشش نشست. آهی از ته دل کشید و گفت:
– حق داری که پدرت بازنشناسی زیرا دگر از آن همه فرّ و شکوه چیزی باقی نمانده است. و نالید: نه تاجی بر سر و نه ریش بر روی نه دُم افراشته، نه قوقولی گوی من که از شگفتی، تمامی پرهایم چونان خنجر سیخ شده بودند، گفتم:
– یا خروس اعظم! چه می گویی مادر جان! این کجا و پدر کجا؟ همان دم، پدر با قامتی خمیده از در درآمد. مادر به پیش باز او شتافت و قدقدا سرداد. من هم پیش رفته تُک به جیک جیک گشودم، ولی ندانستم چرا به جای آن، قوقولی قوقو از دهانم برآمد که ناگهان پدر و مادر، هر دو هراسان، چشم ها به سوی من نگران، نوک بالشان بر تُک نهاده و هیس کشیدند! نگاه ترسان من میان آن دو به دودو مشغول بود و مرا آگهی نبود که چه به خطا گفته ام. پدر که ترسم دید، بال بگشود و مرا در میان گرفت و رو به مادر گفت:
جوجه مان دارد خروس می شود بانو جان! پس ازأن مرا از آغوش خود جدا کرد و بال هایش بر شانه هایم گذاشت. چشم در چشمانم دوخت و گفت:
امشب با تو سخن ها دارم، خروس و خروسانه…! مادر بالِ خود، نرم و نازک، بر تاجش کشید و گفت:
– آری چنین باید! از قضا پیش پای شما، جوجه خروسمان به دیدن تمثال های جوانی شما مشغول بود و در باورش نمی گنجید که آن برومندِ صاحب جاه شما بوده باشید. پس از صرف جیره ی آب و دان، پدر این گونه قصه آغاز کرد:
مزرعه ای سرسبز داشتیم و جویبارانی. جوان بودیم و هریک به کاری مشغول. همه چیزمان سر جایش بود. هم اهل کتاب بودیم و هم به وقتش اهل بال افشانی و پای کوبی. بالمان به تُکمان می رسید. دلمان خوش بود. زندگی شیرینی داشتیم چون حلوای ارزن. آواز قوقولی قوقویمان به آسمان می رسید. تا آن که کلاغ سیاهی آمد از ده بالا و ما را گفت” شرم بر شما باد که همه چیز دارید، ولیکن خروس اعظم ندارید” ؟ گفتیم: “خروس اعظم دگر کیست؟” گفت: “خروس اعظم سرور همه خروسان است. هم اوست که به هر کجا مستقر گردد، صلح و دوستی به ارمغان بیاورد.”
گفتیم: “ما که جنگ نداریم و خودمان در صلح و دوستی به سر می بریم.”
حرفش را درجا عوض کرد و گفت : “همه ی شما را سهمی باید از این مزرعه و جویباران.
گفتیم: “کدخدامان زمین ها را به تساوی، بین همه ی ما تقسیم نموده و حالا، ما خودمان صاحب زمینیم.”
کلاغ که بور شده بود، فکری کرد و گفت: “صاحب زمین هم که باشید، هنوز باید از سپیده تا شام کار کنید، ولی اگر خروس اعظم را به سرزمینتان بخوانید، شما را به کار کردن نیازی نباید و نشاید. خورد و خوراکتان به رایگان می آید بر سر سفره تان”
ما هم طمع کردیم. بزرگان گویند که منقار طمع را باید برید؛ افسوس که آگه نبودیم و معنایش ندانستیم! به آسانی گول خوردیم و خواهان آمدن خروس اعظم شدیم. از این رو، در مزرعه کارشکنی آغاز کردیم. دان خوری ها را واژگون کردیم. کاه های پشته شده را تُک زدیم و آنها را به همه جا پراکندیم. در آب خوری ها فضله انداختیم. به در و دشت ریختیم. شعار دادیم و قیام کردیم. خروس اعظم با سپاهیانش آمد. همه سیاه بودند. از قدم نحسشان، جویبارها خشکیدند و مزرعه زرد و خشک شد. همان اول کار، دانه مان را جیره بندی کردند. سپس جلوی پای کوبی و آوازمان را گرفتند. به اعتراض نشستیم. کتکمان زدند. هنوز موج قیام در ما جاری بود. پس اعتراضمان را گسترده تر کردیم. همه مان را به سیاه چال انداختند. شکنجه مان دادند. تاج و ریش مان را بریدند و پرهای برافراشته ی دُممان را از ریشه کندند. سپس گفتند هر کس قوقولی قوقو بگوید ضد خروس اعظم است و خونش حلال. از آن روز آوای “ق” بر قوقولی قوقوی ما خروسان حرام شد. همین است که اکنون من سوسولی سوسو می گویم و عمویت لولولی لولو. دایی ات هم مومولی مومو را برگزیده است. مردم می گویند که آوای قوقولی قوقو لرزه بر اندام خروس اعظم و سپاهیانش می اندازد.
از پدر پرسیدم: “آنها چگونه خروسی اند که با قوقولی قوقو مخالفند؟ خودشان چه آوایی سر می دهند؟”
پدر جای خالی تاجش را خارانید و گفت: “ما هنوز آوای قوقولی قوقویشان را نشنیده ایم.
با تعجب پرسیدم: ” مگر می شود؟ پس چه می گویند؟”
پدر دَمی برگرفت و بازدمی چون آه بیرون داد و گفت: “آنها تنها آمرانه دستور می دهند بدون آوای قوقولی قوقو.”
به اینجای قصه که رسید، سکوت برگزید و چشمانش به دورترین نقطه ی اتاق خیره ماند. خشم و درد در من چنگ می انداخت. هزاران پرسش در سرم سایه می گسترانید، ولی تا تُک می گشودم قوقولی قوقو بر زبانم جاری می شد.
پدر خشم گینانه فریاد زد: ق بر آوای خروس ممنوع است، آوایی دیگر سر کن فرزند! این همه حرف دیگر داریم. با همه شان تمرین کن! هر کدام بر زبانت خوش آمد، آن را برگزین! نمی خواهم تو هم بی تاج و دم شوی. سرخورده به اتاقم پناه بردم. زندگی در من داشت اوج می گرفت و من باید خفه اش می کردم. مگر می شود با غریزه جنگید؟ مگر می شود جلوی رشد و تکامل را گرفت. تنم عصیان می خواست. دلم می خواست چون خروسان برُنا گردن بکشم، بال بگشایم، ناخن تیز کنم و فرو کنم بر هرچه ناجوان خروس است. دلم می خواست با ق فریاد بکشم. آخر خروس اگر آوازش را با ق سر ندهد که خروس نیست، بی هویت است؛ چه با تاج، چه بی تاج!
نزد پدر برگشتم و گفتم: من به جز ق آوایی نمی شناسم. تاجم را می دهم، قافم را هرگز! و تُک گشودم به قوقولی قوقو سر دادن. مادر و پدر هر دو به رویم پریدند و جلوی منقارم را گرفتند. آن زیر، آن قدرکش مکش کردم تا از نفس افتادم. آن گاه، رهایم کردند. پدر گفت: این که تو می گویی شعارست. هر جوجه خروسی می خواهد بلوغش را با شعار دادن به همگان اعلام کند. ولی فرزند، سخنم گوش کن و از من و هم نسلان من عبرت گیر. ما هم سبک سری کردیم و شعار دادیم و به عاقبت آن، هم مزرعه مان بر باد دادیم و هم شیرینی زندگی خود و آیندگانمان.
مادر نیز تُک برگشود که: برای مبارزه راه های دیگر هم هست فرزندم. دوران خروس جنگی سر آمده است. دوباره گردن راست کردم و پاسخ دادم: من خروس جنگی ام، خروس منگی نیستم مادر جان. مادر شمرده گفت: نه جنگی باش و نه منگی. ما خون زیاد داده ایم. بسمان است. ما به مبارزه ی نرم نیاز داریم، به اندیشه ی نو. از دانش لوح خروسانه بهره گیر و آنشِان نقر کن.
____________
چندی گذشت و شبی، از آوا و نگاه* و از تمام بلندگوهای ارگان های خروس اعظم، فریاد قوقولی قوقو به هوا خاست. پدر هراسان به من نگریست و من از هیجان در پرِ خود نمی گنجیدم. اما این شادی را دیری نپایید. چندی نگذشته بود که بلندگوها خفه گشت و جریان برق بریده. اتصال برق که برقرار شد، آوایی غریب بر بلندگوها و آوا و نگاه فراگیر شد. آوای “کاک آ دوودل دوو!”
از پدر پرسیدم: “این دیگر چه آوایی ست؟”
پدر با چشمان از حدقه برآمده، شانه بالا انداخت. مادر اما، که با مدد لوحش با زبان بیگانه آشنایی یافته بود، آوا را شناخت و گفت: “خروسان مغرب زمین آوایشان چنین است.”
پاتک خورده بودم و ناخرسند، در گوشه ای خزیده. مادر با نگاه، حال درونم دریافت و ندا در داد:
“وچون افزون برآید دشمن از تو
تو در باب رفاقت واردش شو
چو گشتی آگه از سرّ درونْشان
به تُک تَک زن و بنیادش برافشان”
مرا چاره ای نبود جز تقیه. حال، گ را که نزدیک ترین صدا به ق است، برگزیده ام. و اینک، آوای گوگولی گوگو را به تمرین نشسته ام تا فردا، با هدفی والا، به سپاه خروس اعظم بپیوندم. و در دل این امید را می پرورانم که: “وگر امروز گوگولی بخوانم، به فردا قوقولی قوقو سُرایم”
نوامبر ۱۲۰۲ دالاس
*رادیو و تلویزیون