“پلههایی برای نرسیدن”
شهرزاد بنیادی
دوباره زمانبندیام اشتباه از آب درآمد. نمیدانم چرا این یک دقیقه را هر بار کم میآورم، همیشه از قبل آماده میشوم تا وقتی که صدای پیرمرد طبقهی پایین را میشنوم سریع خودم را به پاگرد برسانم.
پیرمرد در میان سرفههای بلندش فریاد میکشد:
«بذارش دم در، الان میام برش میدارم!»
ولی هربار این یک دقیقهی لعنتی بلای جانم میشود و نمیتوانم صورتش را ببینم. یکی نیست به این پیرمرد بگوید که زمان مشخصی برای آوردن سیگارش تعیین کند. اینکه یک هفته صبح و هفتهی دیگر بعد از ظهر، کلافه کننده است. هربار که دیر میرسم تصمیم میگیرم هفتهی بعد از صبح تمام روز را در پاگرد منتظر بمانم تا غافلگیر نشوم و بتوانم موقع آمدنش آنجا باشم ولی یک ساعتی که میگذرد مادرم صدایش در میآید و مرا با اصرار داخل میبرد و من که میترسم عصبانی شود بدون مقاومت ناچار داخل میروم.
عصبانیت مادرم را خدا نصیب گرگ بیابان هم نکند. وقتی که عصبانی میشود به زمین و زمان فحش میدهد. آرزو میکند که دستهای بابا چلاق میشد تا من وقتی که بچهبودم از دستش نمیافتادم و سرم به گوشهی پلهها نمیخورد. بدوبیراه میگوید به من که دارم هر روز چاقتر میشوم، و به خودش که چقدر بدبخت است و زورش نمیرسد من را جابجا کند. و وقتی که حسابی داد کشید و دیگر نایی برای کوبیدن روی سینهاش و فحش دادن برایش نمیماند سرش را میان دستهایش میگیرد و از نوک بینیاش جریان آب باریکی راه میفتد و دامنش را خیس میکند.
روزهایی که مادرعصبانی میشود بابا هم با من حرف نمیزند و فقط زمین را نگاه میکند و من حتی اگر صدای پیرمرد را هم بشنوم و بفهمم که او برایش سیگار اورده است حوصلهی رفتن به پاگرد را ندارم. ولی خب این بدشانسی بزرگیست که همیشه وقتی به پاگرد میرسم سیگارش را داده است و سوار دوچرخه، رکاب میزند و من از پشت نگاهش میکنم. در خیالم صورتش را ساختهام. باید چشمهای درشتی داشتهباشد و تهریش کم پشت سیاه و گونههای آفتاب سوخته. معلوم است که آدم پرتلاشیست و همیشه در حال کار کردن است. خیلی دوست دارم ببینم وقتی میخندد خط خنده روی صورتش چقدر گود میافتد و یا موقع حرف زدن لبهایش چه شکلی میشود. کاش میشد کمی از بدنم را بِکََـنم و دور بیندازم.
از خودم متنفر میشوم وقتی پاهای چاقم را میبینم.
اگر چاق نبودم، نقشهای که چند روز پیش کشیده بودم نقش بر آب نمیشد. سه روز تمام بشقاب غذا را زیر تخت قایم کردم تا حسابی فاسد شود. موقع خوردنش حس میکردم که موش مرده قورت میدهم. بوی گندش را هنوز هم حس میکنم. ولی چارهای نبود، باید مریض میشدم تا بابا مثل سال قبل که مرا بغل کرده بود و برای زدن واکسن از پلهها پایین برده بود، دوباره بغلم کند و برای رفتن پیش دکتر از پلهها پایین ببرد.
اما این اتفاق نیفتاد.بابا به مادر گفت:
-با اینکه شونزده سالشه گندهتر از سنش شده. نمیتونم ببرمش پایین، مواظبش باش برم دکترو بیارم خونه. دوست داشتم مغازهای که در آن کار میکند را ببینم و آرزو میکردم که وقتی از آنجا رد میشویم جلویش ایستاده باشد و من که نگاهش میکنم ته چشمهام را ببیند و بفهمد که دوستش دارم. ولی خب بهخاطر این بدن لعنتی و گنده نمیشد. باید نقشهی بهتری بکشم. شاید هم وام بابا جور شود و بتواند همانطور که قول داده برایم ویلچر برقی بخرد تا آن یک دقیقه را کم نیاورم و وقتی که میآید خودم را زود به پاگرد برسانم. شاید هم اینبار بابا پولش برسد که در ساختمان روبرویی خانهای اجاره کند که آسانسور دارد و پلهها ردیف نشوند جلوی رویم برای نرسیدن.
۱۴۰۲/۶/۶
شهرزاد بنیادی / تبریز