صورتکهای شنی
خیال نسیم
آقای فکری صندلی را کمی به راست کشید تا خانم عظیمی صدایش را بهتر بشنود. “میدونی چیه؟ همهمون یهجورایی مقصریم.
شایدم باعثوبانیاش شدیم.”
خانم عظیمی همانطور که روبهرو را نگاه میکرد: ” ظرف چهار سال معدل امتحان نهایی رو هشت نمره ارتقا داد. امسال با کی رقابت کنیم؟”
_: “یه دفعه وراث ریختند سرش و تقاضای زمینِ مدرسهای رو کردند که بیست سال آزگاره وقف شفاهی شده!”
_: ” شنیدم که اموال مدرسه رو مثل گوشت قربونی بین خودشون تقسیم کردن.”
_: “کتابخونه رو چهکار کردن؟”
_: دیده بودی؟ عجب مجموعهای بود. مثل رنگینکمان.”
_:” حیف شد، من که دلم سوخت.”
_: ” برا کتابا؟”
_: “نه، بیشتر برا خودش. صد تا از این کتابخونهها رو راه میندازه.”
_:” بیست سال سابقه، با این همه انرژی، خلاقیت و عشقی که به کارش داشت رو چهطور ممنوعالکار کردند.”
_: ” عمرا” لنگهش رو گیر بیارن.”
سرش را که چرخاند چشمش به همکار مدعو افتاد. لبخند تلخی بینشان ردو بدل شد.
هر دو مدیر برگشتند و نگاهی بهِش انداختند. او سرش را پایین انداخت و کشِ چادرش را درست کرد، تا صورتش را پشت چادرش پنهان کرده باشد.
کتابها مثل پرندههایی تیر خورده در دست سرایدار مدرسه بالبال میزدند، با ورود هر کتاب به داخل کیسههای آرد، ذرات سفید به هوا بلند میشدند طوری که نمیتوانستی صورتشان را ببینی.با هر پرتابی انگار دوستی عزیز را از او و شاگردانش میربودند. یک چشمش به کتابها بود که با هزار زحمت خریده بود. برشان دارد یا نه؟
آنروز خودش و معاونش از دفتر آیتالله عظمی میم پرسیده بودند: “آیا خود معلمین میتوانند کتابها را بردارند و در مدارس دیگر بهکار گیرند؟” معاون میترسید که حقالناس به گردنشان بیفتد.
سوال در صف دیگر سوالات سایت بیپاسخ مانده بود.
حالا کتابها در حیاط روی باسکولِ خریدار وزن میشد.
مدیر انگار رگهایش را زده بودند. بیحرکت و مات مانده بود.به سقف که نگاه میکرد رج به رج به کف نزدیکتر میشد. شیرازه همهچیز در رفته بود.
دوباره به دفتر حاجآقا زنگ زد، پیامی پخش شد.
بهعلت تعطیلات دفتر حاجآقا از پاسخگویی معذور است. تا گوشی را گذاشت،
از دفتر حقوقی زنگ زدند، وکیل اداره: “بدون مقاومت مدرسه را ظرف سه روز تحویل دهید.”
مدیر: “از خیرین مدرسه ساز هم نتونستید کمک بگیرید؟”
واحد حقوقی: ” فقط همکاری کنید. خداحافظ”
گوشی از دست مدیر لیز خورد و افتاد.
کلنگ اول را که بر طبقه چهارم کوفتند انگار پتک بر مغزش میکوبیدند.
تاب نیاورد. گوشی را برداشت.
الو ۲۰وسی
الو
یه گزارش دارم… میشه از خیرین تقاضا کنم زمین را از وراث بخرند؟
بله. آدرس لطفا و..صدای آجرهاو غبار آردها و…و…صدای آجرها و شکستن شیشهها
اسمش را از پشت میکروفونِ جلسه تودیع صدا زدند.
رئیس پشت تریبون: “بدینوسیله از زحمات بیستواندی ساله خانم …. تشکر میکنیم که با مقاومت و ایستادگی به درجه رفیع بازنشستگی نائل…..
چیزی نمیشنید. صدای آجرها را میشنید که یکییکی میغلتند و از سقف به کف میرسند و بعد لابلای کفزدنهای حضار گم میشوند.
انگار غبارِ خاکِ تخریب، فضا را پر کرده بود.
چشم چشم را نمیدید.
_آقای فکری: “مصاحبه با هر رسانهای ممنوعه.
مگه نمیدونسته؟”
خانم عظیمی که حالا بلند شده بود و دست میزد: “محاله ندونه. خواسته مدرسه دولتی رو نجات بده.”
مدیر اداره لوح تقدیر را دستش داد.
_: “با اینکه اشک در چشمانش حلقه زده بود ، لبخندی زورکی زد تا در عکس بد نیفتد.”
بعد پلههای سن را به سرعت پایین آمد.
یارای نگاهکردن به چشم کسی را نداشت.
انگار آدمهایی با چشمان شیشهای و صورتکهای شنی کوک شده بودند تا در مدت خروجش از سالن کف بزنند، از جلوی هر ردیفی که میگذشت، صورتکها مثل ساعت شنی فرو میریختند.
آنقدر تند رد میشد که باد از دو طرف لبههای چادر را بههوا بلند میکرد. صدای آجرها را میشنید. صدای دستها لابلای صدای آجرها گم میشد. صدای غلتیدن آجرها، شکستنِ شیشهها و…
آذر ۱۴۰۱