شاخ
مادح نظری
شهناز ماکسی دکلته آستین جدای چاکدار قرمزش را پوشید و توی آینه قدی خودش را برانداز کرد. گشادی چاکها به اندازه بود و از فراخی گردن، شانه، سینه و چاک دامن راضی بود. این نخستین باری بود که قرمز آتشین پوشیده بود. آن آتش فروزان، نشسته بود روی سفیدی پوست صاف و نرمیِ گوشتالودِ رانها و سینهاش و طراوت و نوبریاش را دوچندان میکرد.
از اتاق پرو جهید و به پرهام گفت: «قشنگه؟»
از لای مژههای بلند و سیاهش چشم راند سمت پرهام که گیج و کلافه و منتظر نشسته بود و سرش را توی موبایلش فرو برده بود.
پرهام تیزی نگاهش را به آن تن و بدن زیبا انداخت و سر آخر از گلوگاه و چانه و لب سرید بالا و گفت: «قشنگه.»
– الکی نگو؟
– یه ماچ بده خوشگلم!
شهناز ناز کرد و با انگشت سبابه طره موهای پیشانیاش را تاب داد، خندید و جست توی اتاق پرو و یک بار دیگر با دقت از سر تا پا و از پا تا سر خودش را برانداز کرد و بوسهای روانه کرد سوی خودش توی آینهی روبهرو.
از این که یکی پشت در منتظر او بود، راضی و شادمان بود. پرهام جوانی توانا و پرطراوت بود و از همان بار اولی که او را جشن تولد سمانه دوستش دیده بود، مهرش به دل شهناز نشسته بود. همانجا، لای مستی و هشیاری مهمانیبازی آن شب تولد، شماره موبایل را رد و بدل کردند و آن شب تا پیشانی روز بعد، با هم گپ و گفت تلفنی داشتند و زیر و زبر زندگی هم را درآوردند.
عشق پرهام، خرکی بود و همه، حتی آن سمانه گیج هم میدانست که شهناز خرها را بیشتر میپسندد. این را سمانه به شهناز گفته بود وقتی که آن شب تولد، مهمانها به او تیکه انداخته بودند که این شهناز چرا سیرمونی نداره آخه!؟ همهش توی نخ این جوونهای یه لا قباس!
شهناز از آن شب تولد، ترش کرده بود و مسیجهای سمانه را سه تا یکی و پنج تا یکی پاسخ میداد و تاقچه بالا میگذاشت. تلفنهایش را هم بی پاسخ گذاشته بود و سرش گرم پرهام بود و به روی مبارکش هم نمیآورد که دیگران دربارهاش چه فکر میکنند، مخصوصا سمانه که رگ خوابش دستش بود و هر وقت که مناسب بود خامش میکرد و اگر هم گیر و گوری داشت، توی دلش میرفت، میشست، میچلاند و پهنش میکرد توی بالکنی. شاخش را میشکست تا پوزهاش را از زندگیاش بکشد بیرون!
این را به دفعات انجام داده بود و سمانه مثل موم توی دستش بود. حالا هر که پشت سرش حرف مفتی بزند یا خدای ناکرده نامربوطی بهم ببافد و حرف ناطوری دربیاورد، شهناز برایش پیغام میگذارد و از اجداد بوزینهاش تا پدر و برادر و عمو و دایی و به ویژه مادر و خواهر و عمه و خالهاش را مینواخت، تا دیگر از آن شکرها نخورند و او را مثل مادر و خواهر خودشان ببینند!
این جلب حس مشارکت، همدلی، همخونی و همجنسی از شگردهای خاص شهناز بود که در مقابله با خانمهایی که برایش حرفهای نامربوط درمیآوردند، نمود پیدا میکرد. در مقابله با آقایان پریشانگو و مزاحم، شهناز آتشی بود که به هر خرمنی میزد تا ریشه را میسوزاند، طوری که حتی اگر در یک مهمانی به اتفاق و تصادف هم او را میدیدند، در یک آن، از محدوده دعوا و درگیری احتمالی دور میشدند!
شهناز کماکان محو خودش توی آینه بود و ژست میگرفت. یک بار از پهلوی راست، یک بار از پهلوی چپ، یک بار پای راستش را جلو میبرد و زانو و رانش را از چاک دامن برانداز میکرد، بار دیگر روی پنجه پا میایستاد، زانو میشکاند و باسنش را بیرون میداد و سر و سینهاش را میلرزاند… شهناز مجلسی قرمزش را پسندیده بود. خیالش هم نبود که پرهام به انتظارش ایستاده و یا شاید خلقش تنگ شود و بگذارد و برود. محو تماشای خودش بود.
توی آینه روی پیشانیاش دو لکه قرمز افتاده بود. خیال کرد از گرمای اتاق کوچک پرو، گُر گرفته، رفت روبهروی خودش ایستاد توی آینه و با ناخن آن را خاراند. قرمز شد و پوست پیشانیاش کش آمد. چشمانش را مالید و آنقدر پیشانیاش را خراشید تا دو زائدهی سفید درست روی ابرو و وسط پیشانیاش، پوست را شکافتند و دو شاخ کوچک جوانه زدند.
زبانش بند آمد. مات شد به شهنازی که توی آینه میدید. ریزتر شد. خودش بود توی ماکسی دکلته آستین جدای چاکدار قرمز فریبایش، اما با دو نوبری که پیشانیاش را شکافته و هیبت ترسناکی به آن چهره مهوش انداخته بود. طوری که لبهایش میلرزید و سیلاب اشک، زغال ریملهایش را از گونه تا روی چانهاش روبیده بود.
هقهق زد و تا نفسش به شماره افتاد، مویه کرد و نالید و زارید. این جفت شاخ را کجای زندگیاش جا میداد. داشت پشت پیشانیاش، توی آسیاب ذهنش، حرفهای سمانه را میسابید. مطمئن بود او را دست میاندازد و توی مهمانیهایش دعوت نمیکند و پشت سرش صفحه میگذارد و آبرو برایش نمیگذارد.
شهناز کله کوباند توی آینه و در هزار تکه آینه، چشمانی گریان با دو شاخ کوچکی دید که روی ابروها و پیشانیاش کمانه کرده و داشتند به جلو تاب میخوردند! کله دیگری کوباند و هزار ماکسی دکلته آستین جدای چاکدار با رنگ قرمز آتشین پیش پایش فرو ریخت توی جیوهای شیشههای آینه!
رو برگرداند و پرهام را دید که با چشمان وقزده و دهان باز توی آستانه در نگاهش میکند. موبایل همچنان توی مشتش بود و چیزی از آن واقعه دستگیرش نشد وقتی تیزی نوک شاخ تابخورده شهناز توی پهلویش فرو رفت. فقط یک آخ خفیف گفت و گوشهای افتاد که شهناز با کله او را به آن سو کوفته بود.
شهناز شاخ تاباند توی هوا و ماغ کشید. خودش را انداخت توی شلوغی خیابان و به تاخت از آنجا دور شد. حالتش طوری بود که خودش هم نمیدانست با آن دو شاخ کمانخورده نوکتیز چه کند. سه چهارراه آنطرفتر، انداخت توی سرازیری و به سوی خانه سمانه رمید.
جمعه ۱۶ فوریه ۲۰۲۴