پنج‌شنبه, 5 ژوئن, 2025
تماس با ما
درباره ما
تقویم ایرانی...

Shahrvand Dallas
Advertisement
بی نتیجه
همه نتایج جستجو
  • خانه
  • اخبار و گزارش
    • اخبار و گزارش
    • تجارت و کسب و کار
    • تکنولوژی
    • جهان
    • سیاست
    • علم
    • آمریکا
  • مقالات
  • ودیو
  • فرهنگ
    • فرهنگ
    • داستان
    • ادبیات
    • شعر
    • طنز
    • فیلم
    • موسیقی
    • نقاشی
    • هنر
  • گوناگون
  • رویدادها
  • تماس و اشتراک
    • تماس و اشتراک ایمیل
    • درباره شهروند
    • آرشیو مطالب
  • نیازمندیها
  • آگهی ها
بی نتیجه
همه نتایج جستجو
  • خانه
  • اخبار و گزارش
    • اخبار و گزارش
    • تجارت و کسب و کار
    • تکنولوژی
    • جهان
    • سیاست
    • علم
    • آمریکا
  • مقالات
  • ودیو
  • فرهنگ
    • فرهنگ
    • داستان
    • ادبیات
    • شعر
    • طنز
    • فیلم
    • موسیقی
    • نقاشی
    • هنر
  • گوناگون
  • رویدادها
  • تماس و اشتراک
    • تماس و اشتراک ایمیل
    • درباره شهروند
    • آرشیو مطالب
  • نیازمندیها
  • آگهی ها
Shahrvand Dallas
Shahrvand Dallas
بی نتیجه
همه نتایج جستجو

«عدد π»، داستانی از آریو فرخ پژوه

پنج‌شنبه, 29 فوریه, 2024
در داستان, گوناگون

«‌عدد π»
آریو فرخ‌پژوه

«هیس، ساکت باشین! صدای پرنده‌ها رو از بالای ابرها می‌شنوید؟ به ما نزدیک می‌شن‌. گمونم یه دسته پرنده‌‌ی مهاجرن. نمی‌تونم ببینم‌شون. لعنتی، این آسمون بی‌خورشید و این برهوت، از وقتی این‌جاییم خورشید رو ندیدیم.»

زنِ درمانگر موهای سفید و بلندش هم‌چون آبشار کف‌آلودی تا کَپل‌های برجسته و خوش فرمش می‌رسید. از جا برخاست، چشم‌های درخشان و سیاهَش را به آسمان تیره و تار دوخت. «هی ما این‌جاییم، این‌جا.» انگار افسون شده باشد با آن قامت باریک و کشیده‌اش، بی‌توجه به مرزها به دنبال صدای پرندگان قدم‌ برداشت. چند قدمی مانده به خطوط قرمز، ناگهان مردی که او را خُنیاگر می‌نامیدند، درمانگر را با فریادی بلند صدا کرد. سکسکه‌‌های متناوب مرد و فریادهایَش قطع نمی‌شد. پلک چشم‌ چپش در مواقع هیجانی پایین می‌افتاد. جای خالی دندان‌های پیشین در میان صورت زرد و استخوانی‌اش، رنجور نشانش می‌داد.

همه می‌دانستند که او دیگر بی‌وقفه فریاد خواهد کشید. بدون توجه به مرزهای خودش، سعی داشت تا درمانگر را در آغوش بگیرد. لکّه‌هایی به‌صورت زخم دَلَمه بسته بر گُرده‌ و پُشتش و نیم‌تنه عریانش دیده می‌شد. درمانگر با فریادهای خنیاگر به‌خود آمد و ایستاد. «وایسا! همون‌جا وایسا، توی محدوده‌ی خودت. جلوتر نیا! دیگه فریاد نزن، پرنده‌ها رو فراری دادی. هِی! عربده‌هات رو دوست ندارم، ولی جونم رو نجات دادی. حالا سعی کن تا مثل همیشه برامون یه آواز بخونی. خوبه که هنوز چند آواز رو به‌یاد داری. شاید هم اون پرنده‌های مهاجر برگردن!»

بیابانِ برهوت و جوانانی که وقتی چشم گشودند خود را محصور و جدا از هم، اسیر خطوط قرمز دیدند. متعجّب از آن‌که هیچ به‌یاد نداشتند. کوه‌هایی سر به آسمان کشیده میان غبار و مهِ چون صفحه‌ای نقاشی در دوردست‌ها رُخ می‌نمود. نقّاش چیره‌دست سر به‌سرشان گذاشته بود انگار، حتی کوره‌راهی از آن‌جا به این برهوت راهی نداشت.

درمانگر از محدوده‌ی مرزی خود فریاد زد. «بچه‌ها این‌ها رو ببینید!» شن و خاک به‌همراه چند گوش ماهی نارنجی رنگ از جای خالی چند انگشت در میان دستان سفید و استخوانی‌اش به زمین ریخت. «این‌ها رو ببینید! زیر این شن‌ها بودن. این‌جا قبل‌تر دریا بوده، پر از آب و زندگی. امّا چه‌طور سر از این‌جا در آوردیم. حتی اسم‌هامون رو به یاد نداریم. عبور از مرزهایِ سرخ حکم قتل‌مون رو داره. ابرهای سیاهی که در آسمون می‌بینیم، رعد و برق می‌زنن و بی‌بارش محو می‌شن. باید راه گریزی از این وضع پیدا کنیم!» به دست‌هایَش خیره شد. «چه اتفاقی برای انگشتام افتاده، یادم نیست. تو چی؟ جای زخم‌های روی بدنت! ما چند وقته این جاییم؟ کسی می‌دونه؟ یکی بگه ساعت چنده؟» موهای سفید خنیاگر تا به‌سر شانه می‌رسید و در حالی‌که با تعجب به ساعتَش نگاه می‌کرد، گفت: «ساعتم هیچ عقربه‌‌ای نداره، خیلی پُشتم می‌سوزه.»

پسری جوان با اندامی تنومند و سینه‌ای فراخ بر روی شن‌ها دراز کشیده بود. به درمانگر گوش می‌داد و بر تاتوی تیر و کمانی که بر دست چپَش داشت، می‌نگریست. از جا برخاست و فریاد کشید: «ساعت من هم عقربه نداره. چرا موی همه‌ی ما سفیده.»

انگار چیزی به خاطرش آمده باشد، چهره‌اش درهم رفت. دندان‌ها را برهم فشرد و بر حفره‌ی خالی چشم چپَش دست کشید. دستانَش را رو به آسمان مشت کرد. «آهای لعنتی! این‌جوری باقی نمی‌مونه. منتظر باش، انتقام می‌گیرم. خودم سرنوشتم رو معلوم می‌کنم.» سپس سعی کرد تا با تمام قدرت آب دهانَش را به آن‌طرف محدوده‌اش پرتاب کند. خنیاگر نگاه ساده دلانه‌اش را به او دوخت و مِن‌مِن‌کنان گفت: «نپاشی توی صورت من، منم بهت تف می‌کنم‌ها!»

پیش‌تر پسرکی نیمه عریان در حالی به آن‌ها ملحق شد که خون دلمه بسته بر سر و صورت داشت. با وحشت به پشتِ‌سر و اطراف نگاه می‌کرد. «من کجام؟ شماها دیگه کی هستین؟» درمانگر رو به او فریاد زد: «همان‌جا سرِ جات وایسا! تکون نخور، به من نگاه کن تا بهت بگم.» تازه‌وارد از ترس هیچ نمی‌شنید. کلافه و وحشت‌زده به‌سوی خط سرخ مرزی حرکت کرد و فریاد زد: «غلط کردم، ولم کنید.» خنیاگر فریاد کشید. «نرو، نرو. وایسا!» ابرهای سیاه در بالای سرشان ظاهر شدند.

چشم‌ها به‌سوی آسمان دوخته شد. تازه‌وارد چند قدمی از محدوده‌ی مرزی دورتر نشده بود که برقی در میان ابرهای سیاه زده شد. لحظاتی بعد صدای رعد با فریادِ سوختم سوختمِ پسر برهنه درهم آمیخت و همه را بر جای خود میخ‌کوب کرد. او نیز هم‌چون دیگران از دیدگان، محو شد. خنیاگر فریادی زوزه‌وار کشید و به دور خود چرخید، شعرگونه خواند. «اونم رفت، باز بارون نیومد. پس ابرای سیاه کجا رفتن؟ خورشید کو؟ پسره مثل اونای دیگه محو شد. آخ پُشتم خیلی می‌سوزه.» در میان هق‌هق گریه با صدایی خفه از اعماق گلویَش سرودی دیگر سَرداد و پا بر زمین می‌کوبید.
****

آقای معلّم ریز می‌خندید به پای کوبیدن‌های حسن؛ وقتی او با دلیل آوردن‌های بی‌وقفه‌اش سعی داشت تا کسی را قانع کند، به‌طور متناوب یکی از پاهایَش را بر زمین می‌کوبید و با عجله سخن می‌گفت. «آقا معلّم اجازه، به خدایِ مجید که ما دروغ نمی‌گیم. هر وقت می‌ریم دشت و می‌رسیم به اون ردیف از علف‌های زرد و بلند، گوسفندهامون اون‌وَری نمی‌رن و برمی‌گردن. سگِ گله‌مون هم اَصن اون‌وری نمی‌ره، فقط چندتایی پارس می‌کنه و دُمش رو تند‌تند تکون می‌ده. زبونش دراز می‌شه، از دهنش بیرون می‌آد و هِی نفس‌نفس می‌زنه. منم می‌ترسم که اون‌ور برم، آخه ننه سکینه‌ام گفته اون‌جا رو از ما بهترون طلسم کردن. اگه خیلی نزدیک بشیم از خودشون صدای رعد و برق در می‌آرن.»

معلّم جوان دِه وقتی حرف‌های حسن خالی‌بند را می‌شنید هم‌زمان با پای کوبیدن حسن، او هم با کفش سیاهِ ورنی دامادی‌اش، ضربی کوتاه بر زمینِ گچ‌گرفته‌ی کلاس گرفت. از پنجره‌ی کلاس به کوه‌های سرسبز روبه‌رو می‌نگریست. «چه طبیعت سرسبزی! انگار نقّاشیه. حسن تا حالا شده تا بالای اون کوه‌های بلند بری؟ اونا رو از نزدیک هم دیدی؟ بگو ببینم حالا اومدی دنبال من تا به رفیقات ثابت کنی که دروغ نمی‌گی؟ پس تکلیف حرفای ننه سکینه‌ات چی می‌شه؟ اگر بفهمی همه‌ی حرفاش دروغ بوده و دوستات هم بفهمن که ننه‌ی اونا هم بهشون دروغ می‌گفتن؟ می‌دونی توی ده چه غوغا و بلوایی به‌پا می‌شه؟»

حسن کلاه لبه‌دار بزرگ و گشادش را که تا زیر ابروان پرپشتش پایین آمده بود کمی بالاتر داد و با پشت دست، آب بینی‌اش را پاک کرد. چشمانَش را بُراق کرد در چشم آقای معلّم تا حقّانیت ادعایَش را ثابت کند. «آقا اجازه! ما فقط با آقامون تا نزدیک رودخونه یه بار رفتیم. آقامون گفته اون کوه‌ها صاحب دارن و هیشکی اجازه نداره نزدیک‌شون بره وگرنه اونی که نمی‌شه رو گفت، سرش می‌آد.»

آقای معلّم سرش را خم کرد و آهسته گفت: «یهو ناپدید می‌شه. آره؟» چشم‌های‌ِ میشی و درشت حسن گشادتر شد و با آن مژه‌های پرپشت قهوه‌ای‌ رنگ‌اش مرتب پلک می‌زد. «آقا اجازه! شما فقط یه تُک پا با ما بیاین. خودتون همه چی رو ببینین. به امام زمون، به خدای مجید که ما راست می‌گیم. آقا اجازه هیشکی با ما تا اون‌جا نمی‌آد. چند بار هم به ننه‌ام گفتم ولی اون میگه این حرفارو نزن، خدا قهرش می‌آد. واسه همین هم اگه اون‌جا بیاین و خودتون از نزدیک ببینین؛ اون وَقتش، می‌فهمین ما راس می‌گیم. بعدش هرچی شما بگین همه‌ باور می‌کنن، آخه فقط شما حرفای دُرُس دَرمون می‌گین. تازه‌شم ننه‌ی من که هیچ، ننه‌ی قاسم و حاج آقا لُهراسبیِ مسجدم حرفاتون رو باور می‌کنن. به خدای مجید آقا معلّم راس می‌گم.»

سپیده‌ی راستین که برآمد، آن دو میان دشت سرسبز در کنار علف‌های زرد و بلند بودند. سگ به‌طور متناوب پارس می‌کرد و دُم تکان می‌داد. دسته‌ای مرغابی‌ وحشیِ مهاجر با سروصدا از بالای سرشان گذشتند. حسن ترسیده بود و می‌خواست چیزی بگوید که آقای معلّم دستش را سفت گرفت و تکان کوچکی به آن داد و هیس گفت. آقای معلّم گوش تیز کرد و چشم‌ها را به روبرو دوخت.

ناگهان حس کرد که صدای پچ‌پچه‌های بسیار خفیفی را از آن‌سوتر از پشت علف‌های زرد و بلند می‌شنود. همان‌جا نشست و حسن و سگش را نیز در کنارش نشاند، آهسته در گوشش گفت: «چشماتو ببند، آروم و آهسته نفس بکش. هیچی نگو، فقط گوش‌هات رو تیز کن و بو بکش مثل سگت! از جات هم تا وقتی نگفتم، تکون نخور.» شنیدن صدای رعد و بعد هم صدای خنده‌ای دیوانه‌وار، آقای معلّم را به‌یاد حرف‌های ننه سکینه انداخت و مو بر تنش سیخ شد. باورش نمی‌شد که روزی ترس به سراغ او هم بیاید. در وسعت دیدش، چیزی دیده نمی‌شد. زمزه‌های نامفهومی می‌شنید، سعی کرد تا بر ترس خود غلبه کند.

صدای رعد و آن خنده چه معنایی می‌توانست داشته باشد. حسن مِن‌مِن‌کنان و آهسته گفت: «آقا معلّم اجازه؟ ما دَسشویی‌مون گرفته! انگار یکی داره محکم با سُمِّش روی زمین می‌کوبه. زمین زیرمون هی تکون می‌خوره. اجازه آقا، صداها رو می‌شنوین؟ ما خیلی می‌ترسیم.» فردای آن روز، بیشتر اهالی با صحبت‌های آقای معلّم تصمیم گرفتند تا با آن طبل‌های بزرگ که فقط برای ایّام خاصّی از آن استفاده می‌شد به‌سوی دشت و آن علف‌های زردِ بلند بروند. «آقا معلّم اجازه، اون جا رو نگاه! همه دارن میان. حاج آقا لُهراسبی هم باهاشون داره می‌آد. نگاه کُنین! همش زیر لب دعا می‌کنه و تسبیح می‌ندازه. حالا شما می‌گین از ما بهترون فرار می‌کنن؟ یعنی ننه‌ام راست می‌گفت؟» طبل‌ها بدون انقطاع زده می‌شد و مردم هم با صدای بلند هلهله می‌کردند. پا بر زمین می‌کوبیدند و به محدوده‌ی ممنوع نزدیک‌تر می‌شدند. ابرهای سیاه در بالای سرشان کم‌کم جمع شدند. آقای معلّم به آن‌ها گفته بود که تا وقتی به شما نگفتم، از طبل زدن دست برندارید.

خنیاگر پا را محکم‌تر بر زمین کوبید و با تمام توانش بغض فرو‌خورده‌اش را فریاد می‌زد.

او آن‌قدر بر زمین پا کوبید که درمانگر با هیجان رو به دیگران فریاد کشید. «همه با هم، پاهاتون رو بر زمین بکوبید. همه با هم، بارون رو فریاد بزنید!» کمان‌دار فریاد کشید: «لعنتی‌ ببار! ببار بارون، بارون» و دیگران هم با او همراه شدند. پا کوبیدند، فریاد کشیدند و هلهله سر دادند. ابرهای سیاه در آسمان خاکستری جمع شدند و آن‌ها فریاد می‌زدند. «باران، باران»

قطرات باران شروع به بارش کرد. حسن فریاد کشید: «بارون، بارون» در آن لحظه‌ی عجیب، آقای معلّم ناباورانه سبز شدن علف‌های زرد را به چشم خود می‌دید و دنیای اطراف‌شان با وضوح بیشتری در مقابل چشمان حیرت‌زده‌شان نمایان می‌شد.
درمانگر فریاد کشید: «باران. نگاه کنید، خطوط سرخ پاک شدن.»

دقایقی بعد با ریزش اوّلین قطرات باران بر سر و روی اهالی دهکده، حسن با تعجب دست بر موی سرش برد و از آقا معلّم پرسید: «آقا معلّم اجازه؟ موهای ما هم مثل موهای شما سفید شده؟»
پایان
نوامبر ۲۰۲۳ــ هامبورگ

برچسب: داستان
ارسالاشتراکاشتراک
Shahrvand Magazine

نوشتار های مشابه

«شاخ  »، داستانی از  مادح نظری
داستان

«شاخ »، داستانی از  مادح نظری

سه‌شنبه, 5 مارس, 2024
17
«شاخ  »، داستانی از  مادح نظری
داستان

«آیه‌ها »، داستانی از  انوشه رحیمی

یکشنبه, 3 مارس, 2024
9
داستان

«ماه طلا »، داستان کودکان، سولماز سلیمان‌زاده

پنج‌شنبه, 29 فوریه, 2024
52
«ترافیک بعدازظهر»، داستانی از مهنوش ریاحی
داستان

«ترافیک بعدازظهر»، داستانی از مهنوش ریاحی

شنبه, 24 فوریه, 2024
37
«توی پستو»، داستانی از آذر نوری
داستان

«توی پستو»، داستانی از آذر نوری

شنبه, 6 ژانویه, 2024
75
جزیره‌ی سرگردانی، نوشته ژیلا واله
داستان

جزیره‌ی سرگردانی، نوشته ژیلا واله

شنبه, 6 ژانویه, 2024
12
بارگیری بیشتر
مطلب بعدی

«ماه طلا »، داستان کودکان، سولماز سلیمان‌زاده

برچسب‌ها

America (5) coronavirus (21) covid-19 (19) Law (17) video (13) آمریکا (10) آژانس (4) آگهی ویژه (9) اتحادیه‌ی اروپا (6) اعتراض (26) اعصاب و روان (5) اقتصاد (8) انقلاب (5) ایران (63) بیماری (9) جامعه (5) جمهوری اسلامی (7) جنگ (4) جهان (4) حقوق بشر (11) حقوق زنان (7) داستان (51) دفتر حقوقی (4) دکتر (5) رستوران (5) زن (5) زن-زندگی-آزادی (13) زنان (7) زندانیان (6) سرمایه‌داری (4) سلاح هسته ای (6) سلامتی (18) سیاست (50) شعر (11) قانون (14) مالیات (5) مبارزه (4) مشاور املاک (11) موسیقی (4) نقاشی (5) هنر (5) ویدیو (14) ویروس (12) کرونا (19) یوگا (4)
  • روند بازدید مطالب
  • Comments
  • جدیدترین مطالب
ممنوعالخروجی خانواده همسر علی کریمی در ایران؛ افشای اسناد محرمانه اطلاعات سپاه

ممنوعالخروجی خانواده همسر علی کریمی در ایران؛ افشای اسناد محرمانه اطلاعات سپاه

چهارشنبه, 17 می, 2023

سوپرمارکت و رستوران شهرزاد

پنج‌شنبه, 10 فوریه, 2022
شورتک‌ها  – داستانی از مریم صدیق

شورتک‌ها  – داستانی از مریم صدیق

یکشنبه, 30 جولای, 2023

دکتر فریبا پژوهی،‌ متخصص زنان و زایمان

پنج‌شنبه, 10 فوریه, 2022

به اندازه یک پاکت سیگار- داستانی از علی شباب

دیوار-داستانی از سامانتا بهادری

نغمه نی – شعری ازمحمد بحرانی

اشعاری ازسهیلا بحرانی شریف

ناتو بزرگترین رزمایش خود از زمان جنگ سرد را با ۹۰ هزار سرباز برگزار می کند

ناتو بزرگترین رزمایش خود از زمان جنگ سرد را با ۹۰ هزار سرباز برگزار می کند

پنج‌شنبه, 4 آوریل, 2024
«شاخ  »، داستانی از  مادح نظری

«شاخ »، داستانی از  مادح نظری

سه‌شنبه, 5 مارس, 2024
«شاخ  »، داستانی از  مادح نظری

«آیه‌ها »، داستانی از  انوشه رحیمی

یکشنبه, 3 مارس, 2024

«ماه طلا »، داستان کودکان، سولماز سلیمان‌زاده

پنج‌شنبه, 29 فوریه, 2024

به ما بپیوندید

برای دریافت اخبار و اطلاعات، میتوانید بسادگی در زیرعضو لیست ایمیلی ما بشوید. اگر مایل به لغو اشتراک هستید، گزینه لغو اشتراک را انتخاب کنید

لیست نوشتارهای اخیر

ناتو بزرگترین رزمایش خود از زمان جنگ سرد را با ۹۰ هزار سرباز برگزار می کند

«شاخ »، داستانی از  مادح نظری

«آیه‌ها »، داستانی از  انوشه رحیمی

«ماه طلا »، داستان کودکان، سولماز سلیمان‌زاده

«عدد π»، داستانی از آریو فرخ پژوه

سوئد: یک شهروند ایرانی-سوئدی بالای ۶۰ سال در ایران بازداشت شده است

اوپک: نفت ایران در سال ۲۰۲۳ با ۱۷ درصد افت قیمت فروخته شد

«ترافیک بعدازظهر»، داستانی از مهنوش ریاحی

نشریه شماره ۱۱۷۰ شهروند منتشر شد.

«توی پستو»، داستانی از آذر نوری

جزیره‌ی سرگردانی، نوشته ژیلا واله

چگونه خدا مُرد، داستانی از شهناز البرزى

مورچه و شهاب سنگ

گلپا خواننده سرشناس ایران درگذشت

عرق  – داستانی از مادح نظری

دست‌های بچه‌های کثیف – مترجم: زهره واعظیان

مرگ یک کلیمی ایرانی در زندان اوین؛ میلر: او شهروند آمریکا نبود.

سیزده زندانی سیاسی منتقل شده به زندان قزلحصار، «تماس و ملاقات ممنوع» شدند

قوه قضائیه تبرئه نیلوفر حامدی و الهه محمدی از اتهام همکاری با «دولت متخاصم» را تکذیب کرد

بیش از حد به خودتان شک میکنید؟ دو ترفند ساده برای خلاص شدن از شک و تردید به خود

Shahrvand Dallas

جستجوی مطالب سایت

بی نتیجه
همه نتایج جستجو

آرشیو مطالب

ما را در فضای مجازی دنبال کنید

مرور مطالب بر اساس دسته بندی

  • آگهی
  • آمریکا
  • اخبار و گزارش
  • ادبیات
  • تجارت و کسب و کار
  • تکنولوژی
  • جهان
  • داستان
  • سرگرمی
  • سفر
  • سلامتی
  • سیاست
  • شعر
  • علم
  • غذا
  • فرهنگ
  • فیلم
  • گوناگون
  • مقالات
  • موسیقی
  • نشریه شهروند
  • نقاشی
  • هنر
  • ودیو
  • ورزش

به ما بپیوندید

برای دریافت اخبار و اطلاعات، میتوانید بسادگی در زیرعضو لیست ایمیلی ما بشوید. اگر مایل به لغو اشتراک هستید، گزینه لغو اشتراک را انتخاب کنید

برچسبهای اخیر

America (5) coronavirus (21) covid-19 (19) Law (17) video (13) آمریکا (10) آژانس (4) آگهی ویژه (9) اتحادیه‌ی اروپا (6) اعتراض (26) اعصاب و روان (5) اقتصاد (8) انقلاب (5) ایران (63) بیماری (9) جامعه (5) جمهوری اسلامی (7) جنگ (4) جهان (4) حقوق بشر (11) حقوق زنان (7) داستان (51) دفتر حقوقی (4) دکتر (5) رستوران (5) زن (5) زن-زندگی-آزادی (13) زنان (7) زندانیان (6) سرمایه‌داری (4) سلاح هسته ای (6) سلامتی (18) سیاست (50) شعر (11) قانون (14) مالیات (5) مبارزه (4) مشاور املاک (11) موسیقی (4) نقاشی (5) هنر (5) ویدیو (14) ویروس (12) کرونا (19) یوگا (4)
  • خانه
  • اخبار و گزارش
  • مقالات
  • ودیو
  • فرهنگ
  • گوناگون
  • رویدادها
  • تماس و اشتراک
  • نیازمندیها
  • آگهی ها

© 2019 مجله شهروند دالاس

بی نتیجه
همه نتایج جستجو
  • خانه
  • اخبار و گزارش
    • اخبار و گزارش
    • تجارت و کسب و کار
    • تکنولوژی
    • جهان
    • سیاست
    • علم
    • آمریکا
  • مقالات
  • ودیو
  • فرهنگ
    • فرهنگ
    • داستان
    • ادبیات
    • شعر
    • طنز
    • فیلم
    • موسیقی
    • نقاشی
    • هنر
  • گوناگون
  • رویدادها
  • تماس و اشتراک
    • تماس و اشتراک ایمیل
    • درباره شهروند
    • آرشیو مطالب
  • نیازمندیها
  • آگهی ها

© 2019 مجله شهروند دالاس