هستی، داستانی از شیرین پارسی
هستی داستانی از شیرین پارسی پدرم در حالی که رانندگی می کرد از من و برادر دوقلویم که در صندلی عقب ماشین نشسته بود پرسید: «کدومتون را اول برسونم؟ » ...
بیشتر بخوانیدDetailsهستی داستانی از شیرین پارسی پدرم در حالی که رانندگی می کرد از من و برادر دوقلویم که در صندلی عقب ماشین نشسته بود پرسید: «کدومتون را اول برسونم؟ » ...
بیشتر بخوانیدDetailsکارگاه داستان نویسی هزاراوسان دالاس آذرمهرامامی زنم گفت: این کار به این آسان یها هم که فکر میکنی نیست. دیگر کلافه شده بودم. آخراسم گذاشتن روی نوزاد که اینقدر سخت...
بیشتر بخوانیدDetailsشکاف بهاره سالکی در یکی از شب های پاییزی، در ساعاتی قبل از نیمه شب، آقای فرهادی تصمیم گرفت تا به زندگی سی و چندساله ی خودش پایان بدهد. تقریبا هشت ماه...
بیشتر بخوانیدDetailsمجید گفت: «به خدا قسم این ماشین رو بخری، بُردی، نون توشه علی گفت: «پرادواوو تو چابهار واسم چهارصد و سی میلیونی آب میخوره به وللاهه، از کجا بیارم؟ مجید...
بیشتر بخوانیدDetailsنگارینه ی کهن خانوادگی را ورق می زدم. ازدیدن تمثال مادر در کنار خروسی جذاب با تنی ورزیده، چنان به شگفتی درآمدم که چشم و دهانم باز ماند. خروس تاج...
بیشتر بخوانیدDetailsمن رای خواهم داد روزی که یاران دربند به خانه بازگردند و آزادی را هجی کنند روزی که چوبه دار نیمکت محصلان شود و کودکان کار ، در کلاس های...
بیشتر بخوانیدDetails© 2019 مجله شهروند دالاس