اشعاری از نادی حسینی
اشعاری از نادی حسینی برای دخترم افروز. بهار ۱۳۸۸ وقتی خنده تو حزن گریه است وسعت زمین جایگاه ناپاکیست وقتی کوتاهی دستان تو از خردی آمال بریده است آسمان...
بیشتر بخوانیدDetailsاشعاری از نادی حسینی برای دخترم افروز. بهار ۱۳۸۸ وقتی خنده تو حزن گریه است وسعت زمین جایگاه ناپاکیست وقتی کوتاهی دستان تو از خردی آمال بریده است آسمان...
بیشتر بخوانیدDetailsوقتی برای رفتن آذر زمانی مرد میپرسد: « میخوام بِرَم باتری بخرم، میخوای تو هم بیای؟» زن سرش را بلند میکند. قطرهای شفاف توی چمنِ سبزِ چشمانش میلرزد. آهسته میگوید:...
بیشتر بخوانیدDetailsمثل هميشه نیکوفشندی دستهای کوچکاش از سرما قرمز شده بود، برف چه مىدانست چيست؟ باران و سرما و يخ بلوري روىِ حوض برايش هيچ معني نميداد، مادر چنان ماهرانه او...
بیشتر بخوانیدDetailsکارگاه داستاننویسی دالاس اشکنک نوشتهی: هستی 1 پدرم دست بزن داشت! هر ماه یکبار مادرم را میزد. مرا هم میزد اما من از زیر دستش در میرفتم یا درِ آپارتمان...
بیشتر بخوانیدDetailsسرو معلق - «خدا قوت اوس مندل.» - «خدا به کمرت قوت بده. چه کارا می کنی؟» - «هیچ، شکر خدا. راستش از خدا پنهان نیست. از شما چه پنهان...
بیشتر بخوانیدDetails«باز كن درو!» زن با خود: «اين سيبزمينىهام كه انقدر رنگشون سبزه كه آدم میترسه بریزه تو غذا! نمیدونم چرا تا هوا سرد میشه سیبزمینی ها رنگشون سبز میشه!! خوبه...
بیشتر بخوانیدDetails© 2019 مجله شهروند دالاس