کارگاه داستان نویسی هزاراوسان دالاس
آذرمهرامامی
زنم گفت: این کار به این آسان یها هم که فکر میکنی نیست. دیگر کلافه شده بودم. آخراسم گذاشتن روی نوزاد که اینقدر سخت نیست. می روند ثبت احوال یک اسم میگویند، یک شناسنامه صادر می شود، بر می دارند می روند خانه ی شان و می گذارند لای قرآن یا درون گنجه ای، قفسه ای، چیزی تا بعد. به همین سادگی! به هر کس دیگر هم که گفتم همین را گفت. اما زنم مگررضایت می داد؟
هی امروز و فردا میکرد. آخرش گفت: من هم با تو می آیم. اگر بچه ام دختراست و من هم مادرش هستم باید بیایم و ببینم چه اسمی میخواهی روی بچه ام بگذاری. گفتم: می آیی که چه بشود؟ اداره است دیگر. اداره ثبت احوال. من خودم تنها میروم. احتیاجی به تو نیست. تو اسم انتخاب کن من همان اسم را میگذارم. خوبیت ندارد زن بیاید اداره ثبت احوال. اما امان از این زن ها، وقتی تصمیمشان را بگیرند دیگر هیچ کس جلودارشان نیست. زن من هم یکی از همان زن ها. پایش را توی یک کفش کرد که من هم باید بیام.
بالاخره هم روسریش را سر کرد، چادر سیاهش را هم انداخت روش، دفترسیمی بزرگی که خودش این روزها پراز اسم کرده بود را گذاشت توی کیفش، بچه را بغل کرد و گفت برویم. توی تاکسی هم هی کتاب اسم ورق می زد. از اسم ملکه الیزابت تا اسم والده مکرمه شان «دختر بَس » همه را صد بار تکرار کرد. اما هیچ کدام به مذاقش خوش نیامد. هر کدام را که میخواند لباش را غنچه میکرد و میگفت: نُچ! راستش توی دلم هر چه بود بار خودم کردم. باید شخصاً میرفتم شناسنامه میگرفتم و شرش را میکندم. نگاهی به زنم انداختم و لبخند دروغینی تحویلش دادم. زنم عین خیالش نبود، بچه را داد بغلم و دولا شد و کتاب اسم را گذاشت توی کیفش که بغل دستش روی صندلی تاکسی بود و این بار دفتر سیمیاش را با هر مشقتی بود از لابلای ورق روزنامه هایی که توی کیفش چپانده بود بیرون کشید و شروع به ورق زدن کرد.
میدانستم که هر ورق دفتر را ستون بندی کرده و اسامی را در آنجا ردیف کرده است. ظاهراً از لحاظ اسم کمبودی نداشتیم . دفتر شخصی اش پر شده بود از اسم. اغلب اسم ها را هم از مجلات و روزنامه ها پیدا کرده بود. قبلا فقط روی روزنامه ها سبزی پاک میکرد اما از وقتی بچه دار شد کار سبزی که تمام میشود روزنامه اش را نگه میدارد و دنبال اسم میگردد. اینقدر این کار را کرد که سبزی فروش هم فهمید. چند وقت پیش پرسید: اقا منصور زنت هی می گوید سبزی را توی صفحه حوادث روزنامه بپیچ. اینهمه صفحه حوادث میخواهد چکار؟ گفتم: زن است دیگر، از وقتی بچه دار شده دیگر انگار خودش نیست.
ازهمان لحظه ای که بچه در بیمارستان شهربه دنیا آمد و عیالم فهمید که بچه دختر است، نذرهایش هم شروع شد. هر روز صلوات می فرستاد و هی به این طرف آن طرف بچه فوت میکرد. روزی صد تا صلوات برای عزت و احترامش، صد تا صلوات برای اینکه تا زنده است داغش را نبیند. صد تا صلوات هم برای این که تا آخر عمراز همه بلایای زمینی و آسمانی در امان باشد. بعد هم نذر سه بار ختم کامل قران کرد که بخت دختر بلند باشد و وقتی شوهر کرد شوهرش زن دوست باشد. میگویم زن، مگر زده به سرت. میگوید دیشب برای سلامتی و طول عمر بچه ام نذر شله زرد کرده ام که عاشورا بدهم به محل. یک وقت نگویی نه! هرچه فکر کردم دیدم شله زرد خرجش زیاد میشود. مادر خدا بیامرز من برای دخترهایش نان و ماست نذر کرده بود حالا زن من میخواهد شله زرد نذرامام حسین کند. به امام حسین هم که نمیشود «نه » گفت. استغفرالله!
پیاده که شدیم . بچه به بغل رفتیم بالا. کارمند پشت میز گفت که فرم درخواست را پر کنیم. از بی توجهی زنم فهمیدم که حواسش جای دیگری است و بین آن همه اسم هنوز اسم مناسب را پیدا نکرده. فرم را که پر کردم و مهر و امضا و مراحل مطابقت با سجل و گواهی تولد انجام شد، کارمند پشت میز گفت: مبارک باشد، حالا نوبت نام گذاری است، چه اسمی انتخاب کرده اید؟ با اشاره ی سر زنم را نشان دادم و حرف او را تکرار کردم: کار به این آسانی ها که فکر می کنید نیست! کارمند گفت: اینهمه اسم هست من نمیدانم چرا خانم ها اینقدر سر اسم انتخاب کردن معطل می کنند. از خوشحالی پر در آوردم.
میخواستم بپرم و صورت این کارمند محترم فهمیده را غرق بوسه کنم ولی خودم را به نفهمی زدم و کنجکاوانه پرسیدم: مثلاً چه اسمی؟ گفت: بچۀ من که نیست، شما خودتان باید اسم پیدا کنید. من که نمیتوانم دخالت کنم. مصرانه گفتم: اختیار دارید آقا شما که صبح تا عصر با اسامی مختلف آشنا میشوید بهترین کسی هستید که میتوانید پیشنهاد اسم بدهید. کارمند که از حرف من خوشش آمده بود و انگارسرحال هم بود گفت : پس با اجازۀ شما چند اسم را خدمتتان می گویم که نه خلاف قانونند و نه خلاف عرف و شرع، و با پیروزی تمام گفت: فرشته. فرشته از آن اسمهایی است که هیچ وقت قدیمی نمیشود. گفتم: عالی است چه اسم خوبی هم معنای زیبایی دارد و هم همانطوری که گفتید هیچ وقت قدیمی نمیشود. همین را بنویسید، بنویسید فرشته!
زنم که تا آن وقت ساکت بود و به تعارفات و بده بِستانهای ما آقایان گوش می داد گفت : صبر کنید آقا، صبر کنید و ورق روزنامه هایی را که با خودش آورده بود مثل اسناد سِری از کیفش بیرون کشید و ریخت روی میز آقای کارمند. من که نمیدانستم مقصود زنم چیست و فکر کردم شاید آبرویم در خطرباشد زود روزنامه ها را جمع کردم و به زنم امر کردم که برود پایین منتظر بماند. زنم انگار صدایم را نشنیده باشد چند ورق روزنامه را که هنوز روی میز مانده بود این طرف و آن طرف کرد، بعد گفت: نه، نه این اسم شگون ندارد. و صفحۀ حوادث را نشان داد. کنار صفحه به خط ریز حادثۀ کشته شدن دختر نوجوانی به نام فرشته تحت عنوان «قتل ناموسی » چاپ شده بود! گفتم: خیلی خوب اقا یک اسم دیگر بگویید. این اسم دیگر خاطره خوشی ندارد. کارمند پرسید: شما خوشحال هستید که بجه تان دختر شده؟ گفتم: البته که خوشحالم . مگر قرار بود ناراحت باشم؟ و برای اینکه این را ثابت کنم گفتم چون قدمش فرخنده است اسمش را می گذاریم سعیده! دفتر دار گفت: مبارک است انشالله!
زنم دستپاچه گفت: نه، نه، روزنامه اش را ندارم اما این اسم در لیست دفترم هست! گفتم: خانم بازی درآورد های؟ تو بگو چه اسمی در لیستت نیست! زنم چادرش را روی سر جا به جا کرد و گفت: به خدا تقصیر من که نیست، من فقط میخواهم اسمی پیدا کنم که شگون داشته باشد. اسمی میخواهم که هیچ خاطرۀ تلخی را در ذهن مردم زنده نکند و نحسی اش دخترم را نگیرد، نه مرگ با داس، نه مرگ با تبر، نه مرگ با سنگسار نه مرگ با شلیک گلوله، یا آتش، هیچ کدام. برای همین هم یک دفتر اسم تهیه کرده ام، اسمهایی مثل فرشته و سعیده و سهیلا و رومینا و روژان و…..!؟ کارمند ثبت احوال حرف زنم را قطع کرد و گفت: والله چه عرض کنم خانم، این کار به این آسانیها که فکر می کنید نیست. حتما مهسا و مهتاب و لادن هم در لیست دفترتان هست، اگر لیست جا دارد سارینا و سارا و فاطمه و ریحانه را هم اضافه کنید. درست می فرمایید خانم این کار به این آسانیها نیست!