هجرت – داستانی از مهوش نوابی
خوشحال و خندون میاد و می گه می خوام برم پارک . می دونم که او بی دلیل و یا برای قدم زدن آن هم بدون من به پارک نمی ره ، بهش می گم بازم شکاری در تله داری ؟ می گه آره ، باید برم توی یک پارک خیلی دور از خونه ولش کنم چون همه ی چمن ها و گیاه های حیاط رو از ریشه می کنه و می خوره. حیاط خانه ی ما پر ازسنجاب هست .
حیوانات کوچولوئی که به نظر من خیلی ً هم زیبا هستند. مخصوصا وقتی روی دو پا می نشینند و با دو دستشون غذا می خورند . البته این ها از اون نوع سنجاب هائی نیستند که پوستی گرانقیمت دارند و گرنه نمی تونستند اینطور آزادانه توی خیابون ها ، روی درخت ها و توی حیاط خونه ها چرخ بزنند. با اینکه خیلی هم تیز پا هستند اما خیلی هاشون توی خیابون ها بوسیله ی اتومبیل زیر گرفته می شوند . شنیدم این ها تنها موجوداتی هستند که به هم گل هدیه می دهند اما من این عمل انسانی اونها رو هیچوقت به چشم خودم ندیدم. البته در حیاطمون خرگوش هم داریم اما خرگوش ها خیلی زرنگ تر و زبل تر از اون هستند که برای خوردن قطعه ای هویج به دام بیفتند. بهش می گم گناه دارن اونا رو به پارک نبر ، چکارشون داری؟ بگذار اینجا آزاد باشند ، بگردند و توی حیاط کوچک ما گشت و گدار کنند ، از درخت های ما بالا بروند و خوش باشند.
می گه آخه من که کار بدی نمی کنم خوراک مجانی، هویج و پسته براشون توی تله می گذارم بعد هم رانندگی مجانی اونا رو به پارک می برم تا در فضایی برزگتر ، با صفاتر و آزادتر بگردند و علف ها و گیاهان بهتر و متنوع تری نوش جان کنند. می گم آخه تو اون ها رو از زادگاهشون که خونه ی ما هست دور میکنی. می گه مگه تو خودت از زادگاهت فرسنگ ها دور نیفتادی که به جای بهتری بیای؟ می گم آخه خونواده هاشون چی؟ تو اون ها رو از پدر و مادر و خونواده و دوستاشون دور می کنی. می گه مگه تو از پدر و مادر و خونواده و دوستانت دور نشدی؟ اشک چشمامو پر می کنه و دیگه حرفی نمی زنم ، اما با خودم فکر می کنم من که دسترنج خودم رو می خوردم نه آنچه دیگران کاشته بودند.