عرق
مادح نظری
خانهها از دامنه تا کمرکش کوه روی هم سوار شده بودند. اگر از پیچ جاده آن بر روستا نگاه میکردی، خانهها گُلهگُله ماسیده بود
بر سرازیری کوه و شره کرده بود تا پای آن. اینجا همان بهشتی بود که توی کاتالوگ تبلیغاتی شرکت طبیعتگردی با آبوتاب از آن تعریف کرده و نوشته بودند «یکی از صد جایی که پیش از مرگ باید به آن سفر کنید.»
من همانطور که از پنجره نگاهم را از جاده پر پیچوخم برنمیداشتم، بیقراریام گرفته بود نکند گرهی افتاده باشد در کار راهنمای گروه. از سر ظهر رفته بود تا یک جفتی عرق بگیرد بریزیم روی دردهایمان، اما گویا رخدادی پیش آمده که هنوز سروکلهاش پیدا نیست.
عرقخوری را من پیش کشیدم تا شاید بتوانم زبان باز کنم و کمی درددل کنم. طلبید. هوایش به یکباره افتاد توی سرم و مثل دستی از درون تا توی حلقم خودش را کشیده بود بالا و تمنا میکرد یک پیک عرق دستش برسانم. حال ناگفتنی و ناطوری است. آدم که کف بگیردش مثل سگ هار میشود.
خبری نیست. سیگاری آتش میزنم و میروم توی حیاط خانه که پشتبام خانه همسایه پایینی است کمی بچرخم. گونه آسمان گل
انداخته بود و سر غروبی انگار دختر کولی سرخاب سفیدآب مالیده به گونههایش یا از شرم دیدن یار و هرم گرما صورتش گل انداخته و تبدار به نظر میرسید. هرچه بود جوشوخروشی توی روستا افتاده بود؛ بچهها بازی میکردند و بزرگترها در راه بازگشت به خانه بودند.
راهنما گفته بود: «از طبیعت لذت ببر… بزن بیرون… نگیری بشینی کنج خونه… اینجا قشنگه. خود بهشته. یکی از همونجاهاییه که قبل از مرگ باید میدیدی بعد… دور از جون آقا، صد سال زنده باشید. زودی رفتم و برگشتم. عرقفروشه همین روستای بغلیه… تا شما سر خوابی بشکنید من برگشتم.»
همین که گفت عرق، من یک تنه پُکیدم و تمنا شدم تا جرعهای بنوشم و بنشینم دلی سبک کنم. حرف ستاره توی سرم پنگ میخورد: «تو همه زندگیتو تا پاپاسی آخر پای این زهرماری کوفت کردی و به فنا دادی. جون و جوونیتم گذاشتی. بد باختی. منم باختم.»
گفتم به درک. چرا؟ نمیدونم… فقط بارش کردم. همهش رو مخم بود و زرزر میکرد. عشق و علاقه کشکه بابا جون. تنم نشست به لرزه و دستی توی گلویم داشت زقزق میکرد و من دوباره چشم تیز کردم توی مارپیچ جادهای که آن بر روستا، مثل ماری که میخواست خانهها را با اهالیاش ببلعد، از بلندی کوه خودش را کشیده بود تا کوهپایه.
چه خطایی کردم که با جیپ صحرای خودم نیامدم و افتادم به دام این گروه بیحال و پیروپاتال و دستوپاچلفتی. یه مشت الکیخوش، طبیعتمشنگ، دورهگرد! داشتم میدیدم که آن مار خوشخطوخال دور گردنم پیچیده و حلقه را تنگتر میکند. رگهای گردن و شقیقهام ماسیده و در آستانه بودم. درد و بیقراریام را بهانه کردم و رفتم در اتاقهای همسفران را یکییکی زدم و گفتم پایم تاول زده، تاول ترکیده، انگشتانم زخم شده و دنبال الکل طبی هستم برای شستوشوی زخم. گفتم راهنما رفته برایم الکل و باند و چسب و پنبه بیاورد، اما هنوز نیامده.
مسافرخانهدار بیتابیام را دید و کشاندم به اتاق خودش که دنجترین اتاق آنجا بود. در را بست و نشاندم توی بالکنی رو به آن بر روستا که سر آن جانور مارپیچ توی درختان باغ دامنه گم شده بود و گفت: «بشین، دوای دردت پیش منه.»
من دیگر جان ریشریش کردن تار و پود نخهای این قالی چل تکه را نداشتم. آن قدر با خودم و آن ماری که از حلقم بیرون زده و به دورم پیچیده بود و مرا فشرده بود، ور رفته بودم که عملا لال شده بودم. یعنی از دست رفته بودم و از دسترس خارج شده بودم.
آن آقای بامرام و لوطی، آن صاحب مسافرخانه و آن مرد نیک نازنین، بطری را که باز کرد، بوی عرق پیچید توی دالانهای وجودم! از هر امکانی که داشتم بو را سر کشیدم و آن اکسیر را مزهمزه کردم و نوشیدم. جان من بود. حیات دوبارهام بود. سروسامان و زندگیام بود. صد ماچ از گونه آن مرد بزرگوار و مهربان کردم. داداش من شد و نگذاشت آن جانور هار مرا میان بازوان بیرحمش بفشارد و لهولوردهام کند. چقدر آن آقا معرفت داشت.
همین که آرامآرام الکل به جانم مینشست. یاد راهنمای گموگور شده گروه افتادم که میگفت: «اینجا بهشت گمشده روی زمینه که باید قبل از مرگ دید…»
تکیه دادم به دیوار بالکنی و به ستارههای چشمکزن آن بر روستا نگاه میکردم که سر اولین پیچ قله، توی سربالایی کوه، بالا و پایین میپریدند و توی پیچ جاده بنای سرسرهبازی گذاشته بودند.
۲۰ آگست ۲۰۲۳