داستان «توی پستو»
آذر نوری
حاج آقا رضی تکیه به تخت، دست به زانو نشسته بود. روی تخت بالایی حجت کله خر یک دستاش را اهرم کرده بود زیر سرش و در حالیکه درازکش با دست دیگر تسبیح میگرداند، رو به او به مسخره، گفت: «حاجی، میگن دود از کنده بلند میشه، حالا حکایت شوماست. هی دو لا راس میشین و پیشونی سیا میکنین که بگین اهل خدا پیغمبرین، ولی پاش که بیفته همچین خدا پیغمبرتونو دور میزنین و میپیچونین، که مخشون رگبهرگ میش! دو روزه زانوی غم بغل گرفتی که چی، یا مقر بیا، یا.…»
اصغر یکدست که نشسته بود وسط سلول و انگشتاش را توی لیوان چای جلویش میگرداند، با چشم غرهای ساکتاش کرد: «ول کن بابا این بنده خدا رو، ما رو سننه!؟
بالاغیرتاً دس از سر کچل این یکی وردار …»
شازده کوچولو که تکیه به دیوار داده بود و از بیکاری داشت ملانصرالدین میخواند، قبل از حجت کله خر که تا کمر از لبهی تخت آویزان شده و دهاناش به جواب باز بود، پراند:
«غلط نکنم این یکیام کار مردزماها ی همیشگیه. حاجی قول میدم به یه هفته نکشیده، خلاص میشی. رگ خواب این مارمورا دست منه، ابلیس جلوشون لنگ میندازه.»
حاج رضی آهی کشید، بدون توجه به حرفهای شازده، سرش را گذاشت روی زانوها و بهفکر فرو رفت. هر چه فکر کرد که کی برایش چنین پاپوش گلوگشادی دوخته، عقلاش به چیزی قد نداد. نه آتو داشت دست کسی، نه دو لا پهنا با احدی حساب کرده بود. همیشه درست بریده بود، حتی کمی هم توپ پارچه را بازتر کرده و یک چارک بیشتر قیچی زده بود که زیر دین مشتری نماند، حالا یکی حیثیت چندین و چند سالهاش را بهباد داده بود و داشت از هستی ساقطاش میکرد. شانساش گفته بود که بازپرس پرونده قول داده بود علت زندانی شدناش فاش نشود.
در حالیکه سرش را روی زانو فشار میداد و به چپ و راست میگرداند، بلند بلند فکر کرد
«جلالخالق! ظرف سه روز با یه شکایت، منِ از همهجا بیخبرو گرفتنو با یه محاکمهی آبدوغخیاری صاف انداختنم زندون. اونوقت من، ده ساله با گرفتن وکیل و یه تریلی مدرک، نتونستم دادگاهو مجاب کنم که دستکم یه گوشمالی به دزد مغازهام بدن تا درس عبرت باشه برا دیگرون…»
بعد انگشت سبابهاش را گذاشت لای دندانهایش، نچنچ کرد و سر جنباند. از این فکر که سر پیری ربابه خانم، یا دامادها و دخترهایش بفهمند که سر یک قضیه ناموسی افتاده گوشهی زندان، دردی پیچید توی سینهاش.
اصغر یکدست چاینباتاش را هورتی بالا کشید و برخلاف حرفهای قبلیاش گفت: «حاجی! نه که بخوام بذارت تو آمپاس، ها! خودت میدونی. ولی خودتو خلاص کن و بنال، واس چی گرفتنات. خجالت نکش، اینجا همهمون از یه قماشایم. هرچند این شازده کوچولو یه نموره توفیر داره، اما از خودمونه.»
مکثی کرد و به دستاش که از مچ قطع شده بود، اشاره کرد و ادامه داد «این دست ما رو میبینی، سر هیچ و پوچ به چوخ رفت، لابد شومام سر هیچ و پوچ سر از هلفدونی درآوردی و داری آب خنک میخوری. اقلکن هر چی تو سینهته بیریز رو داریه، شاید این شازده که مو رو از ماست میکشه، تونس کمکی بهت بکنه.»
حاج رضی سری تکان داد و زد روی دستاش و گفت: «هی…! فایدهش چیه. کی باور میکنه؟ همین حجت کلهخر، ندیده و نشناخته حکمامو صادر کرد. هر چند تقصیریام نداره، انقده این از خدا بیخبرا راست و دروغ بافتن و به خورد مردم دادن که دیگه کسی حرف من و امثال منو باور نمیکنه.»
حجت کلهخر تسبیحاش را دور انگشت گرداند و تا خواست حرفی بزند، اصغر یکدست، با اشاره ساکتش کرد، صدایش را انداخت رو سرش: «ای بابا، بذارید بنده خدا نفساش بالا بیاد، هی جفت پا میپرین وسط حرف و نطقشو کور میکنین…»
رو کرد به حاجی رضی: «حاجی، شوما حرفتو بزن، با خیال راحت. ماها اگه کمکی نتونیم بکنیم، اقلکن حرفتو جای دیگه نمیبریم. کمترین فایدهش اینه که سبک میشی. خدا رو چه دیدی شاید کاری از دس ما براومد واست. هر چی نباشه ما دنیا دیدهتریم. البت جسارت به ریش سفید شما نباشه، منباب مثَل عرض کردم. ماها دو دس پیرهن راهراه بیشتر از شوما پاره کردیم.»
حاج رضی کمی منومن کرد و با اکراه گفت: «میخواید چی بگم؟ بگم گول دو تا ضعیفه رو خوردم و زندگیم رفت رو هوا؟ بهم نمیخندین، نمیگین یارو هالو گیر آورده، نمیگین…»
حجت کلهخر لگدی روی هوا پرت کرد: «اه ه ه ه، و صاف نشست، کلافه گفت: «حاجی، حجتو کفن کردی، کوتاه بیا! آپولو که نمیخوای هوا کنی. دروغ یا راست بنال دیگه!»
اصغر یکدست، به او چشمغره رفت: «ادب داشته باش جلو بزرگترت، یابو!»
حجت کلهخر، شاکی از اصغر، اَهی گفت و رویش را کرد به دیوار و پاهایش را توی شکم جمع کرد، اما حاج رضی که شروع به صحبت کرد، باز فضولیاش گل کرد و برگشت و گوش تیز کرد.
«چی بگم والا، خودمام توش موندم. همه چی انقد تند و سریع اتفاق افتاد که من تا بیام به خودم بجنبم، مأمورا گرفتنام و کت بسته آوردنام کلانتری.»
سری جنباند و تند تند تسبیح چرخاند، بعد هم با کلافهگی آن را مچاله کرد توی دستش. «تو حجره سرم گرم حساب و کتابام بود. تنها بودم. شاگرد وردستم، حبیبو فرستاده بودم پی کاری. دو تا خانم که ظاهراً آدمای بدی به نظر نمیاومدن، اومدن داخل مغازهو مث بقیهی مشتریا، رفتن سراغ پارچهها و قیمت گرفتن. بعد هم خواستن از دو سه تا توپ پارچهای که انتخاب کرده بودن، چند متری براشون گز کنم. توپ اولی رو بریدم و مشغول وا کردن توپ دوم بودم که یکی از خانما که جوونتر بود، یهویی حالش به هم خورد و خانم همراهش زد تو سر خوداش که ای داد حاجآقا یه لیوان آب بیارین، لطفاً!»
شازده کوچولو زیرجلی خندهی تلخی کرد و سر تکان داد.
قصه، زیادی آشنا و تکراری بود.
زنش ضحا را راحت جای آن زن گذاشت؛ همانوقتیکه او را تا پستوی بنکداری حاجکریم تعقیب کرده بود. مگر درآمدش از راه مسافرکشی با موتور که آن را هم با فروش پایاننامهاش خریده بود، چقدر بود که زناش رنگوارنگ لباس بخرد و بریز و بپاش کند. قبل از اینکه آن مأمور از پشت یقهاش را بگیرد و از پستو بکشدش بیرون، از گوشهی دیوار ضحا را دیده بود که خود را برهنه میکرد، درحالیکه حاج کریم مات و مبهوت، دست روی قلبش گذاشته بود.
حاجرضی داشت میگفت: «به امامرضای غریب اگه روحم خبر داشت این زنیکه بیهمهچیز میفته دنبالام تو پستو و خودشو لخت میکنه. مأمورام انگار موشونو آتیش زده بودن که تا جیغ اون عفریته بلند شد، دو نفری ریختن تو مغازه و گرفتنام. اما از این یه کارشون حیرون موندم که نذاشتن حتی مغازههای همسایه بو ببرن. همچین با پلتیک ما رو نشوندن تو یه ماشین شخصی، که به وال..ه زهرهام داشت میترکید. گفتم لابد سیابازی، چیزیه، یا میخوان سرمو زیر آب کنن، دیدم نه، یه راست بردنمون تا کلونتری.»
آهی کشید و بند تسبیح مچالهاش را طوری محکم کشید که نخ آن پاره شد، و دانههای عقیق پخش شد توی سلول و بیاعتناء ادامه داد: «آخه کجای دنیا آدمو اینطور میندازن زندون؟»
اصغر یکدست که ناخودآگاه، دست غایباش را خاراند، حجتکلهخر پقی زد زیر خنده. اصغر چپچپ نگاهاش کرد: «رو آب بخندی، کلهخر، بپا امروز فردا خودت به درد من گرفتار نشی.»
و با ناراحتی برای شازده کوچولو سر تکان داد.
حجت کلهخر با احتیاط عقب نشست. همه ساکت شدند. شازده کوچولو با بیقراری سرش را توی دستهایش چلاند، از جا بلند شد، و شروع کرد به گز کردن دور سلول.
صدای سرنگهبان از بلندگو توی راهرو پیچید: «تمام بندها برای بازرسی آماده باشند.»
حاجرضی با پیشانی و چشمهای بههم آمده، شروع کرد دانههای تسبیح را یکییکی جمع کردن. شازده کوچولو کتاب را کناری انداخت و ملحفهی چرکمرده را از روی تخت بالایی حاجرضی کشید. به طعنه گفت: «همهی این آتیشا از گور ملانصرالدین بلند میشه. ببینید کی گفتم!»
بازرس لحظهای دم سلول ایستاد. بعد با سرباز و نگهبان داخل شدند. حاجرضی چشماش که به او افتاد، اول خیال کرد اشتباه میبیند، اما وقتی بازرس با تعجبی ساختگی پرسید: «عهعهعه! حاجآقا، تو اینجا چه میکنی!؟» متوجه شد رفیق دیریناش را درست بجا آورده.
حجتکلهخر زمینه را مناسب دید و بشکنی زد: «ایول، رئیس، دست مارم بگیر، جان مادرت.»
نگهبان او را کنار زد: «به همین خیال باش. تو حالاحالاها باید آبخنک بخوری. شریک جرم بودن مجازاتاش کمتر از مجرم نیست.»
اصغر یکدست پوزخندی زد: «وضع تو از من یکی خیلی بیتره. اقلکن بهجرم همدستی با قاتل، دستاتو قطع نمیکنن. دو صباح دیگهام که بهت عفو بخوره، فلنگو میبندی و میری یه کاری واسه خودت دسوپا میکنی، نه مث من ناقص و علیل بمونیو کسی بهت کار نده.»
بازرس اشاره کرد به نگهبان و بیرون را نشان داد. نگهبان با سه زندانی دیگر از سلول بیرون رفتند.
بازرس، ریشاش را خاراند و رو کرد به حاجرضی: «چی شده حاجی، شما کجا، اینجا کجا!؟»
حاجرضی آهی کشید: «چی بگم، جناب سروان. جلوی شما هم روسیاه شدیم.» و سر به گوش او گذاشت و پچپچهایی کرد.
بازرس لحظاتی بعد، سر تکان داد: «به حق چیزهای نشنیده! حاجی، جرمت خیلی سنگینه. تبرئه کردنات به این آسونیا نیست.»
حاجرضی سر کج کرد: « جناب سروان، اول خدا و بعد شما. اگه چو بپیچه تو محل، آبرو و حیثیتام پیش زن و بچههام میره. به خداوندی خدا حاضرم نصف اموالمو بدم ولی از این مخمصه سربلند بیرون بیام. دستام به دامنات، کاری بکن.»
بازرس که انگار منتظر چنین حرفی بود، گفت: «حاجی، بهت قول میدم هر کاری از دستام بربیاد کوتاهی نکنم، اما خودت که میدونی، همهش دست من نیست. باید دم چند نفر رو ببینم….»
دوباره سر تکان داد و ادامه داد: «راضی باش حاجی، راضی باش، برو سجدهی شکر بهجا بیار که مشکلات با پول حل میشه و آزاد میشی.
اگه جای این پسره، اسماش چی بود، آها، شازدهکوچولو بودی چه میکردی؟
دادگاه تجدیدنظر، دادخواستاشو رد کردهو همین امروز و فرداست که …»
دستش را مثل چاقو کشید زیر گلویش.
حاجرضی تکانی خورد. بعد از لحظهای سکوت، انالللهی گفت و پرسید: «جرماش چیه بنده خدا؟»
بازرس با خونسردی گفت: «کشتن زنش.»
«پایان» اردیبهشت ۱۴۰۲