چگونه خدا مُرد
نویسنده: شهناز البرزی
آن روزها، خدا بود. گاهی میآمد کنارِ پدرم می نشست و با هم چای میخوردند. چشمهایش کور بود. عینک سیاه بزرگی به چشم میزد. هر کاغذی به دستش میافتاد آن را تا میزد و با انگشتهایش شکلی زیبا میآفرید. گاهی پرندهای، گاه یک کشتی و در آخر موشکی. آرام و مهربان بود. پدر او را دوست میداشت؛ در خانه، اتاقی به او داد و هر شب بساط بیدلخوانیشان به راه بود. از حفظ میخواندند. گاهی هم با هم پیپ میکشیدند.
مادرم دیگر دامن بلند میپوشید و پذیرایی میکرد و حالا روسری هم سرش میکرد. کولرِ اتاق خدا همهی روز باز بود. آشپزخانه اما کولر نداشت. مادر در آشپزخانه روسریاش را درمیآورد و با بادبزن خود را باد میزد و بادمجانها را سرخ میکرد، چون خدا کشکبادمجان دوست میداشت.
خدا کمکم چاق میشد و همیشه میخندید. پدر به فراهم آوردن رضایت خاطر او مشغول بود. مادرم در حیاط خلوتِ خانه نان تیری میپخت و مُچههای کوچکِ خمیر را با تیر چوبی بلندی، هنرمندانه، نازک میکرد و آن را روی تابهی بزرگِ داغی پهن میکرد تا نانِ تازه سرِ سفرهی خدا باشد.
همه جای خانه پر شده بود از کشتیهای کاغذی که سرنشینهای کاغذی داشتند و پرندههای رنگی کاغذی کوچک و بزرگ روی طاقچههای خانهمان لانه کرده بودند. من و شش خواهر و برادرم در اتاقِ پشتی، در کنار کِشتیها مشق مینوشتیم.
خدا چاقتر میشد و بیشتر وقتها میخوابید. من دوست نداشتم مدرسه بروم و درس دینی یاد بگیرم، چون هر وقت خدا به خواهرم درس دینی میداد، دستش را زیر لباس خواهرم فرو میبرد. خواهرم شبها در خواب ناله میکرد و خواب دریا میید و از ترس غرق شدن در خواب، خودش را خیس میکرد و خدا به مادرم گفت که او را در وان آب سرد بگذارد که دیگر تشکش را خیس نکند و مادر این کار را کرد و از آن زمان به بعد، خواهرم شاشبند شد و زبانش هم بند آمد.
خدا به برادرم درس غیرت آموخت که چگونه باغیرت باشد و خواهرم را ناموس خود بداند و او را بدون دلیل کتک بزند. برادرم انگار در گلویش پرندهای مُرده باشد، بغضی در گلو داشت.
مادر دواهای خدا را کنار تختش میگذاشت. خدا با دست، آنها را لمس میکرد و میشناخت که کدامیک را باید بخورد. صبح یکی از قرصهای گِرد و یکی هم از قرصهای پهن را میخورد و از هر کدام یکی را شب. قرصهای زیرزبانیاش را هم جدا در پلاستیکی، پایین تختش گذاشته بود تا هر وقت قلبش گرفت، زیر زبانش بگذارد.
همیشه تسبیحی بلند در دست داشت که آن را با انگشتانش میچرخاند و زیر لبش صداهایی درمیآورد.
گاهی پدرم دیر به خانه میآمد و مادرم غر میزد. کمکم هردو با هم دیر میآمدند و خدا به مادرم گفت که همسرِ دیگر پدرم را با روی خوش بپذیرد. مادرم هم دیگر برای همیشه نخندید.
من برای تمیز کردن اتاقها به مادرم کمک میکردم. اتاق را با جارویی که مادر، خودش، با برگهای درختِ نخل درست کرده بود جارو میزدم. پلاستیک قرصها را برمیداشتم و بالای طاقچه کنار پرندهها میگذاشتم.
آن شب، پدر به همراه خدا به خانه آمد. صدای پدر میآمد که میگفت: «جوونه و خوشگل. تو بشین بچههات رو نگه دار و حرف نزن.»
خدا آن شب به اتاق خودش رفت و نیمههای شب بیدار شد و صدای خِرخِری از اتاقش آمد. دستش را زیر تختش برد تا پلاستیک دوای زیرزبانیاش را پیدا کند. آن را پیدا نکرد.
صبح خدا مُرده بود.
۱۰ اکتبر ۲۳