هستی
داستانی از شیرین پارسی
پدرم در حالی که رانندگی می کرد از من و برادر دوقلویم که در صندلی عقب ماشین نشسته بود پرسید: «کدومتون را اول برسونم؟ » روز اول دانشگاه بود و کلاس های هر دومان همان روز آغاز می شد. دانشکده هامان هم در یک مسیر و نزدیک به هم بودند. جواب دادم: «اول سروش رو برسونیم بابا. » به شوخی اضافه کردم: «این طوری دیگه زحمتی هم براش نیست که بعد از پیاده شدن من بیاد و جلو بنشینه! » مثل همیشه پدر مخالفتی نکرد. یک ساعتی زودتر رسیدم.
از در ساختمان اصلی که وارد شدم همهمه ی دانشجویان در فضای سالن پیچیده بود. به راحتی می شد دانشجویان تازه را شناخت. سال قدیمی ها دوستانی داشتند و در گروه های چند نفره دور هم جمع شده بودند. برای پیداکردن کلاس به طرف تابلوی راهنما رفتم. تعدادی از دانشجویان برنامه درس هایشان را در دست داشتند و از روی تابلو، شماره کلاس و نام استادان شان را جست وجو می کردند. گاهی هم اظهارنظری درباره ی این یا آن استاد شنیده می شد. فهرست بلند بالای من هم با شماره کلاس ها: آ ۶۵ ، ب ۵۴ ، م ۴،… و ساعات تشکیل و اسامی استادان: پروفسور شین، دکتر میم، استاد سین و… کامل شده بود. ولی چشمانم بی هدف روی نوشته ها می چرخید. خود را سرگرم یادداشت نویسی نشان می دادم. ناآشنا بودم و این کمک می کرد که زمان را تا شروع کلاسم سپری کنم. به سمت صدایی که توجهم رو جلب کرد برگشتم. یکی از دانشجویان بود که همراه دوستانش با روی باز و لبخندزنان برای خوش آمدگویی جلو می آمدند. اسمش «هستی » بود. سلامی کرد و گفت: «تازه واردی؟ خوش آمدی. ما ورود هر تازه واردی را به فال نیک می گیریم. چون میتونه نوید یک یار و عضو جدید باشه. » فکر کردم عضو جدید!؟ به مرور هستی را بیشتر شناختم. او شوق سیری ناپذیری برای فعالیت های اجتماعی برای زنان داشت. از سواد آموزی زنان در مناطق محروم گرفته تا کمک به دختران رانده شده و تهی دست و سایر فعالیت ها.
***
اواسط ترم بود که باید روی یک پروژه تحقیقی کار می کردم. پدرام را با معرفی استاد جامعه شناسی شناختم. او از دانشجویان سابق اش بود. استادم بودن یک تفکر مردانه را کمک خوبی برای کار تکمیلی روی پروژه ام می دانست. پدرام قبلا در این زمینه کار کرده و دسترسی به منابع داشت. این شروع یک آشنایی بود.
***
یک سال از ورودم به دانشکده و چندماهی از آشنایی و دوستی ام با پدرام می گذشت. آن روز هیجان خاصی در ساختمان مرکزی دیده میشد. صدای موزیک و بزرگداشت روز زن در فضای ساختمان طنین انداخته بود. در مسیر رفتن به کلاس پدرام را دیدم. جمع همیشگی شان را در کناری تشکیل داده بودند. به آنها نزدیک شدم. پدرام مشغول مرور برنامه سخنرانی خود بود. با تعجب به او گفتم: «مگه برنامه و جلسه تحلیلی تون برای امروز برقراره!؟ اطلاعیه برنامه ی روز زن از سه هفته پیش همه جا پخش شده. بچه های انجمن برای این برنام ه زحمت زیادی کشیدن. میدونی، من هم همینطور. اگه حمایت شما از انجمن نباشه چه انتظار از دیگران که انجمن رو جدی بگیرن؟! » پدرام در جوابم گفت: «عمدی نبود. تداخل شده فقط. ما کار خودمون رو انجام میدیم. اولویت ها رو به خاطر برنامه ی انجمن و اینجور جشن ها نمیشه به تعویق انداخت. »
***
سه هفته قبل از آن روز بود که با هستی در کتابخانه نشسته بودیم و او پرشور از برنامه سخنرانی که با دوستانش تدارک دیده بودند حرف می زد. می گفت: «بالاخره موافقت مدیریت دانشگاه را برای برگزاری آزمایشی مراسم روز زن امسال گرفتیم. » ادامه داد: «شاید اگر زن در بین اعضا مدیریت بود کار راحت تر پیش می رفت. » حقوق دان معروفی را اسم برد و گفت: «خیلی لطف کرد دعوت ما رو برای سخنرانی پذیرفت. عالی شد. این قدم ها کار اساسیه. فرهنگ سازیه که بالاخره جواب می ده. » دست هایش را با هیجان حرکت میداد. صدایش می لرزید. چشمانش برق شادی داشت. یک باره مکث کرد و پرسید: «کتاب جنبش زنان انگلستان رو تموم کردی؟ » و بی این که منتظر پاسخ من باشد ادامه داد: «متنی را که برای سخن رانی ۸ مارچ قرار بود تهیه کنی چی، آماده است؟ » جواب دادم: آره، تقریبا. » گفت: «باشه. حالا موضوع مهم تر رو بهت بگم. شرکت کننده از بیرون هم می پذیریم. می تونی برای این هم کار کنی و مهمون بیاری. دوستان مون خیلی زحمت کشیدن. » در طول چند ماه، با هم صحبت زیادی داشتیم. در آغاز نگاهم از نگاه هستی و هم گروهی هایش متفاوت بود. این را می دانست. هرچند همیشه با خودم فکر می کردم چه دوست خوبی است!
***
غرق در افکار دیدار و گفت وگوی سه هفته پیش با هستی بودم و جزئیات آن را مرور می کردم و هم زمان می دیدم پدرام بی وقفه مشغول صحبت است. گویی سعی داشت قانعم کند. توضیح میداد که چرا جلسه آن روز را به زمان دیگه ای موکول نکرده اند. می گفت: «این دوستان شما هم خوبه اعتراض رو از مسیر درست یاد بگیرند و دنبال کنند. باید زیربنا و روبنا رو بشناسند، … » تردیدهایم جدی تر به سراغم آمدند.! صدایش در گوشم می پیچید: «اشکالی نداره. پیش میاد. سکوتت را می فهمم. خوشحالم همدیگر را می فهمیم… » او هم چنان بی خبر از افکار من سخن می گفت: «راستی می دونی جلسه امروز برام خیلی مهمه. فقط کاش لباس تیره پوشیده بودی! کمی رسمی تر. »
عینک چهارگوش قاب مشکی اش را که در جلسات استفاده می کرد روی چشمش جابجا کرد. و ادامه داد: «می دونی که، برای موقعیت من بهتره این موارد رعایت بشه. خُب اعتباری دارم. » به فکر فرو رفتم. با این حرف ها ناآشنا بودم. حرف های هستی در ذهنم نقش بست: «تو باید پدرام و پدرام ها را هم در کنار برادر و پدرت ببینی. » پدرام غرق در افکار خود گویی به ناگاه به یاد آورد که مطلب مهمی را از من سوال کند پرسید: «راستی امروز چطوری اومدی دانشگاه؟ » در جواب گفتم: «امروز بابا، من و سروش رو رسوند. » و ادامه دادم: «چطور مگه؟ » گفت: «آهان، آخه یکی از بچه ها گفت که تو رو دیده دم در از ماشین شیکی پیاده می شدی. یک نفر دیگه هم توی ماشین بوده. » نگاهش کردم. کیف دستی اش که ظاهرا پیوند ناگسستنی با آن داشت خالی بود. یادداشت هایش روی میز روبرویش پخش و او با مرور آن ها سعی داشت از برشان کند. می خواند و دوباره از اول تکرار می کرد.
در افکار خود غرق بود. سکوت بلندی فضا را پر کرد. از جا برخاستم که به کلاس بروم. از سکوت و خاموشی ام نپرسید ولی گفت: «تو کلاس ات زودتر از کلاس من تموم میشه. می تونی بعد از کلاس بری جلسه ی انجمن. گزارش ات را بده یکی دیگه اونجا براشون بخونه تا به جلسه امروز خودمون برسی. به موقع بیا! » در پاسخ گفتم: «بعیده که بیام جلسه تون! » به نظرم آمد نشنید. یا برایش باور کردنی نبود که نروم! در پاسخ خداحافظی ام تنها گفت: «کارم تموم شد میام دنبالت. دم دربشین، تا منو دیدی پاشو بیا. راستی موهات خیلی تو چشم هستند. فکری براشون بکن. »
***
بی صبرانه منتظر پایان کلاس بودم. استاد که تخته پاک کن را روی میز گذاشت و دست ها را به علامت خاتمه کلاس به هم زد از جا پریدم. راهروهای پیچ در پیچ را به سرعت می دویدم. پله ها را دو تا یکی پیمودم تا خود را زودتر به ساختمان اصلی و سالن سخنرانی برسانم . شاید هنوز هم کاری بود که بتوانم آنجا انجام دهم. به سالن اجتماعات رسیدم. در ورودی با دو گلدان بزرگ و با گل های پامچال تزیین شده بود. با خود گفتم: «این گل ها بهار را زودتر به ارمغان آوردند. » دو پلاکارد بزرگ هم در دو طرف در ورودی سالن گذاشته شده بود. روی پلاکاردها خوش آمد و اعلامیه ی بزرگداشت ۸ مارس، روز جهانی زن، با خط بسیار زیبایی نوشته شده بود. مراسم هنوز شروع نشده بود.
هستی و دوستانش به عنوان مجریان برنامه به حضار خوش آمد می گفتند. در صندلی وسط ردیف اول نشستم و گوش سپردم به برنامه. نیم ساعت بعد نام مرا اعلام کردند. بلند شدم. با گزارشی که آماده کرده بودم رفتم پشت تریبون. داشتم به حضار نگاه می کردم که حرف هایم را درباره آمار خودکشی زنان آغاز کنم که چشمم به پدرام افتاد. جلوی در سالن مبهوت ایستاده بود. لخظه ای نگاهم کرد. رنگ به صورت نداشت. باشتاب سرش را پایین انداخت و رویش را برگرداند و رفت. دیگر ندیدمش! – – فوریه ۲۰۲۲