خیابان حافظ
شهناز البرزی
از تاکسی پیاده شدم، با کمی ترس و دودلی به سمت دیگر جاده رفتم. بعدازظهر یک روز بهاری بود. نسیم ملایمی میوزید ولی افتاب داغ بود. هیچ کس در پیاد ه رو خیابان دیده نمی شد. هیچ جنبنده ای حرکت نمی کرد. شاید همه ی مردم زیر کولر آبی هایشان چرت بعدازظهرشان را میزدند.
آرام به سمت شمالی خیابان به راه افتادم. چندین متر دورتر، یک تاکسی ایستاد و زن و مردی از آن پیاده شدند و به سمت من به راه افتادند. نزدیک من که رسیدند پرسیدم:
– ببخشید خیابون حافظ کجاس؟ آقا، مرد میانسالی بود و پیراهن سفید دکمه دار به تن داشت که به سختی شکم برجسته اش را در آن جا داده بود . چهره ی گوشتی افتابسوخته اش مرا بیاد سرایدار مدرسه ام مینداخت. شاید او هم سرایدار مدرسه ای بود! شاید اتاق کوچکی داشت ته حیاط مدرسه که با زن و بچه هایش آنجا زندگی میکرد. خانم چادر مشکی به سر و یک ساک کوچک هم در دست داشت. آقا جواب داد:
-سر چهار راه که رسیدی برو به سمت چپ، صد متر که بری پایینتر تابوی خیابون حافظو میبینی! تشکر کردم و به راهم ادامه دادم. قدم هایم را تندتر کردم. سایه ام تندتر از من حرکت میکرد. به چهارراه رسیدم. منتظر شدم تا چراغ راهنما قرمز شود که بتوانم به سمت دیگر خیابان بروم. نمیدانم از خلوتی خیابان خوف برم داشته بود و یا برای کاری که میخواستم بکنم .کمی میترسیدم و این ترس از نادانسته هایم بود. به سمت دیگر خیابان رفتم. مسیر پیاده رو را به طرف غرب میرفتم که تابلوی خیابان حافظ را دیدم و پیچیدم توی خیابان. حالا باید به دنبال پلاک ۱۳ بگردم، خانه ای آجری با در آبیرنگ. چند پسر بچه ی کوچک پابرهنه “گل کوچیک” بازی میکردند. همه ی خانه ها آجری بودند و چند تا از آنها هم در آبی رنگ داشتند. به ته خیابان که رسیدم خانه ای دیدم که بسیار قدیمی بود، با دیوارهای آجری و سقف کاهگلی. پلاک خانه ۱ + ۱۲ بود. جلوی در خانه درخت کنار تنومندی، سخاوتمندانه، سایه اش را با خانه و خیابان تقسیم کرده بود. زنگ در را فشار دادم. بعد از چند لحظه صدای زنی پرسید:
-کیه؟ الان میام. و منتظر جواب من نشد و در را باز کرد. سلام کردم، گفت:
– با مریم کار داری؟ -گفتم: بله، -گفت: بیا تو، الان صداش میکنم. مریم گفته بود که شما قراره بیاین! در را پشت سر خودم بستم، چند کاشی جلو در شکسته بود. لکه های نم، نقشه ایی روی گچ دیوار انداخته بودند. از دالان باریک گذشتم تا وارد حیاط شدم. سمت راست حیاط، اتاق بزرگی بود که دروپنجره های شیشه ای داشت و طرف جنوبی حیاط هم دو اتاق دیگر بود. حوض کوچک پر آبی با کاشی های آبی رنگ وسط حیاط به چشم میخورد. ماهی های قرمز و طلایی بی خبر از همه جا در آن شناور بودند و دهانشان را بازوبسته میکردند. شاید آنها هم برای آزادی از آن حوض کوچک فریاد می کشیدند.
زن که فکر کردم باید مادر مریم باشد اشاره کرد به تخت سیمی کنار دیوار و گفت:
– بفرما بشین، الان مریم میاد. روی تخت سیمی فرش کهنه ای انداخته شده بود. روی آن نشستم . زن به سمت شیلنگ آب رفت که حیاط را آب پاشی کند که مریم داد زد:
– مامان یک دقیقه صبر کن! و با شیشه ای خالی در دست به حیاط آمد. خم شد کنار باغچه و با بیلچه کوچکی مورچه ها را توی شیشه ریخت و رو کرد به مادرش و گفت:
– حالا آب پاشی کن مادر! بعد به سمت من آمد. سلام کرد و گفت:
– کلاس نبودی امروز جزوه ها رو بهت میدم، ببر و بنویس و بعد هم به آزاده بده. -گفتم: باشه، دستت درد نکنه! مادر همانطور که آب پاشی میکرد گفت:
– چایی حاضره، براش چای بریز. مریم چهره ی معصوم و ساده ای داشت، ابروهای پیوسته اش چشمم را گرفت، همه اجزای چهره اش با هم تناسب داشتند. موهای بلندش را پشت سرش بسته بود. بلوز و دامن بلندی به تن داشت و دمپایی پلاستیکی سبز رنگی هم پوشیده بود. به اتاقی که شاید آشپزخانه بود رفت و چند لحظه بعد با دو استکان چای و قنددان و یک پوشه زرد رنگ برگشت و گفت:
– مواظب جزوه ها باش، گم نکنی! و از زیر چشم نگاهی به مادرش انداخت! بعد ار چای و کمی گفتگو برخاستم. مریم تا دم در مرا همراهی کرد و گفت:
– مواظب خودت باش! در را بست و من از همان راهی که آمده بودم برگشتم .شتابان به چهار راه رسیدم و پیچیدم به چپ و خود را رساندم به لب جاده و منتظر تاکسی شدم. دلهره ی عجیبی داشتم، به پشت سرم نگاه کردم. کسی دنبالم نمیآمد ولی دلهره مرا رها نمی کرد. به کارم شک داشتم، اما میدانستم که با یادگیری، ترس و تردیدم از بین خواهد رفت. در همین توهمات بودم که از آن طرف خیابان یک تاکسی پیدا شد. دست بلند کردم و داد زدم تاکسی، تاکسی! ایستاد و من با عجله به سمتش دویدم، باید خودم را زودتر به جای امنی میرساندم.
همان طور که به آنطرف خیابان، جایی که تاکسی برایم ایستاده بود میدویدم از سمت چپ من ماشینی سیاهی با سرعت میآمد و به فاصله خیلی کمی با من ترمز شدیدی کرد و ناگهان پوشه و همه ی اوراقه در دستم بود به هوا پاشیده شد. در یک لحظه، موجی از کاغد فضا را انباشت! با تمام توان پا به فرار گذاشتم. صدای فریاد راننده ی ماشین سیاه را شنیدم که می گفت:
– خانم ورقه هاتون، ورقه هاتون!… خیس عرق بودم. دیگر به اطرافم نگاه نمیکردم . پریدم توی تاکسی و گفتم:
-برو، برو، حرکت کن! راننده لبخند مهربانی زد و با سرعت حرکت کرد. باد یکی از ورقه ها را با خود آورد و به شیشه ی تاکسی چسباند. روی آن خواندم: زن، زندگی آزادی