ماه طلا
داستان کودکان
سولماز سلیمانزاده
ماهی کوچولوی سفید پشت سنگ خودش رو پنهون کرده بود و ماهیها رو تماشا میکرد. چشمش به ماهی قرمزی که بالههای طلا ییش موقع عشوهگری میدرخشید، افتاد. دلش پر زد. از پشت سنگ پرید بیرون. یهو دلش پر از غصه شد. «ولی من سفیدم، زشتم! اون ازم خوشش نمیاد!» بالههاش آویزون شد. آروم به پشت سنگ برگشت.
هنوز هم وقتی ماهی قرمزِ بالهطلایی رو میدید قلبش تندتر میزد. به طرفش پرت میشد.
«عاشقش شدم. دلم پر میکشه باهاش حرف بزنم. ولی اون با اون رنگ قشنگی که داره، مگه میشه از ماهی سفید خوشش بیاد؟!»
کنار سنگ دو تا ماهی با هم حرف میزدند. یکی گفت «اگه آفتاب به تنت بخوره قرمز میشی!»
خوشحال شد. از زیر سنگ در اومد و خودش رو به سطح آب رسوند. هی زیر آفتاب اینور و اونور رفت. به بالههاش نگاه کرد. «باز هم که سفیده!»
هر روز میرفت. «آفتاب جونم! منو قرمز کن!» ولی هنوز سفید بود.
یه روز یه مرغ دریایی جلوی خورشید رو گرفت. سایهاش افتاد توی آب دریا. به سرعت به طرفش پرواز کرد و خواست بخوردش. با هزار کلک از دستش فرار کرد. «نباید منو بخوره. ماهی قرمزم تنها میمونه!»
یه روز موقع برگشتن به زیر سنگ یه ماهی گفت: «اگه ده روز خودتو به ماهی قرمزت بچسبونی، قرمز میشی!»
خوشحال شد. «من که از خدامه! بهش میچسبم و جدا نمیشم»
وقتی از پشت سنگش ماهی قرمز باله طلا رو دید، دلش لرزید. از پشت سنگ پرید بیرون. رفت و گفت «تو خیلی خوشگلی. ولی من سفیدم. من هم میخوام قرمز شم. میخوام بهت بچسبم. میذاری بهت بچسبم؟!»
ماهی قرمز باله طلا از سر تا دمش رو نگاه کرد. ازش خوشش اومد. گفت «سفیدیِ تو هم قشنگه. من هم تنهام. دوست دارم بهم بچسبی!»
چند روز بود که چسبیده بودن به هم و با هم شنا میکردن.
تا اینکه توفان دریایی از هم جداشون کرد. بالههای ماهی سفید طلایی شد. ماهی قرمز هم لکههای سفید گرفت.
ماهی قرمز بهش گفت حالا شدی «ماه طلا»! خیلی دوستت دارم.
سیزده فوریه ٢٠٢۴