اسپیدان
(دختر کنار ماشینی قایم شده است. سرباز بین ماشین ها وسط چراغ قرمز، دنبالش می گردد. چراغ سبز میشود. ماشین ها حرکت می کنند. دختر در راستای ماشین حرکت میکند. خدا خدا می کند تا ماشین متوقف شود. اما ماشین لعنتی می رود. سرباز دختر را میبیند. به سمتش می رود و با باتوم به سرش میزند. دستگیرش می کند. چند روز شکنجه اش می کنند تا اینکه جسدش را تحویل خانواده اش میدهند….)
صدای خنده ی مجید و مریم را می شنود. مجید پرده اتاق را پس می زند.
– زود باش دیر میشه!
ماهور لپتابش را می بندد.
ماهور و مریم لی لی کنان از کوچه های روستا می گذرند. مجید آرام دنبال شان میآید. مریم دست ماهور را میکشد.
– ازینجا بیا.
به سمت کوچه کوچکی می رود که فقط یک خانه کاه گلی با انباری پر از کاه دارد. انتهایش راه باریکی است که به رودخانه می رسد. ماهور، مریم را به سمت رودخانه هل می دهد. مریم در آب دست و پا می زند. ماهور می خواهد فرار کند که با شکم به مجید برمی خورد. مریم سر و پایش خیس است. مجید را صدا می زند. یک ساعتی وسط سپیدارها قدم می زنند. مردی سوار قاطر، از
کنارشان رد می شود. ماهور از مرد می خواهد که بگذارد او هم سوار قاطر شود. قاطر ماهور را تا آخر روستا می برد. بعد جاده کوهستانی می شود. مریم میگوید که او هم دلش می خواهد سوار قاطر شود اما مجید می گوید دیر شده است. مریم در راه برگشت، خودش را با عکس گرفتن سرگرم میکند. به خانه ای که مجید کرایه کرده است برمیگردند. ماهور در را، باز گذاشته است.
روی تاقچه خاک نشسته است. مریم خاک ها را فوت می کند و دوربینش را روی تاقچه می گذارد. مجید روی گلیم، وسط اتاق دراز می کشد.
– راستی اون پیرزنه! وقتی جوون بودش دختر سه ساله اش رو از دست می ده. از همون موقع دیوونه میشه.
مریم کنار مجید دراز می کشد.
– یکی می گفت پیرزنه یه شب خواب می بینه که دخترش بزرگ شده و اومده پیشش، از همون موقع مطمئن شده که خدا دخترش رو برمیگردونه. ماهور که میبیند مریم کنار مجید نشسته است، می گوید.
– مجید در رو می بندی؟
بعد لپ تاپش را باز می کند. با ذوق به سمت مجید می رود.
– به ایمیلم جواب دادند…
مریم میگوید:
– آه، انقلاب با زخم هایش غرقه در خون است اما هنوز زنده است و نفس می کشد. مجید تلنگری به مریم می زند. مریم ساکت می شود و می خندد.
– شوخی کردم بابا…
مجید هم می خندد. بعد صورتش را به صورت مریم نزدیک میکند. به ماهور نگاه می کند.
منصرف میشود و بلند می شود تا در اتاق را ببندد.
ماهور با عصبانیت به مریم نگاه می کند.
– سر به سر من نزار!
– اون کارت چاپ نمیشه.
– جاهای دیگه چاپ میشه.
مریم از توی یخچال نوشابه ای برمی دارد.
– تو سوار الاغ بودی، ما رفتیم یه بقالی، ا ینقد باحال بود.
مجید می گوید:
– بقاله! پسرش رو می فرسته بیرجند درس بخونه، پسره کامپیوتر می خونه بعد هم برق.
مریم وسط صحبت مجید می پرد.
– پسرش هکره، می فهمی ماهور! خنده داره نه! … راستی اینجا یه دستشویی عمومی داره که آینه کوچکی رو تو کاه گل دیوار گذاشتن، بافت سنتی قشنگی داره، بی ا بیا… تو دوربین عکسش رو ببین. مریم بلند می شود و دوربین را از روی تاقچه برمیدارد.
– نیگا چه خوشکله، عکس و واسه خالم فرستادم.
باد پرده ی اتاق را تکان می دهد. ماهور بلند می شود.
– بیخیال اگه کارا تمومه، ساک ها رو ببندیم. برگردیم.
مجید و مریم به همدیگر نگاه می کنند.
مریم میگوید:
– اینجا هواش خوبه، برای تابستون بعدی خاله ها و خواهرام با شوهراشون قرار گذاشتن بیان اینجا.
مجید می گوید:
– کنار سپیداراش بشینی، گرما رو حس نمی کنی.
همانطور که روی گلیم نشسته است به مریم نگاه می کند.
– تو به اون پیرزنه شماره دادی؟
– نه، ولی ازش شماره گرفتم.
مریم برگهای را سمت ماهور پرت می کند.
– این و تو لپ تابت سیو کن.
مجید می گوید:
– برای چی؟
– فکر کرد من دخترشم، که برگشتم!
– واسه همین مردم بهش می گن دیوونه.
– گناه داره، شاید بتونم یکی رو پیدا کنم، بفرستم براش.
– یه آدم پیدا کنی برای اون پیرزن بفرستی؟ کدوم شیر پاک خورده ای از تهران می آد این جا؟
– میدم به دفتر کاریابی، شاید یه خانم مجرد تنها… شایدم مامانم کسی رو پیدا کنه.
ماهور پقی می کند ومیخندد.
– آقای صادقی زنگ زد. گفت سریع برگردید.
مجید همچنان با تعجب به مریم خیره مانده است. مریم پنجره چوبی اتاق را باز می کند. باد خنک تابستانی هم راه با صدای جرینگ جرینگ برگ درختان شنیده می شود.
– من که آماده ام.
نزدیک غروب با کوله هایشان از اتاق بیرون میآیند. از پله های کاه گلی با سر و صدا پایین میروند. دو گاو که سرشان را از آغل بیرون آوردهاند، ماغ میکشند. زن صاحب خانه، قابلمه ی شیری را روی پیک نیک گذاشته است . پیکنیک را خاموش میکند. با قاشق روغن های روی شیر را تو کاسه ی مسی کوچک می ریزد. مجید به سمت زن میرود. گوشی ماهور زنگ میخورد. مجید چند اسکناس به زن صاحبخانه می دهد. زن قبول نمی کند.
مجید اصرار میکند. زن پول را می گیرد. بعد ظرف مسی را که پر از قیماق شده است همراه با چند نان که با روغن زرد پخته شده اند، برای توراهی به مجید می دهد. مجید ظرف را روی داشبرد ماشینش می گذارد. به ماهور نگاه می کند.
– کی بود؟
– آقای صادقی مدام می پرسه کجایین؟
مریم کنار مجید می نشیند .
– نگفتی که؟
– فقط گفتم بچه ها میخواستن بافت سنتی اسپیدان رو ببینن!
مجید ترمز را فشار می دهد.
– نباید می گفتی اسپیدانیم؟ از آینه ی ماشین به ماهور نگاه میکند.
مریم ساکت است. ماهور می خندد.
– شوخی کردم، گفتم ماشین خراب شده.
مجید آرام از روی سنگ فرش روستا می گذرد. از کنار درختان سپیدار رد می شود. طنین آب رودخانه شنیده می شود. پایش را دوباره روی ترمز می گیرد و سراشیبی را تند بالا می رود. حالا همه ی اسپیدان دیده می شود. خانه ها در میان درختان بلند سپیدار، زیبا و دیدنی است. مریم از مجید می خواهد که نگه دارد و از این منظره هم، عکس یادگاری بگیرند. ماهور میگوید مجید جان دیر می شه… اما مریم و مجید از ماشین پیاده می شود. ماهور لپ تاپش را باز می کند. چند اکانت خارج کشور که با ماهور در ارتباط هستند، از او بابت گزارش ها تشکر کرده اند و در ادامه خواسته اند تا جزئیات بیشتری بفرستد . ماهور خوشحال می شود. سرش را از شیشه ماشین بیرون میآورد تا به مجید بگوید که گوشی اش زنگ می خورد. آقای صادقی دبیر مجله است.
ماهور میگوید که ماشین را درست کرده اند و نزدیک بیرجند هستند بعد با گوشی به مجید و مریم اشاره می کند. مریم اعتنایی نمی کند اما مجید به سمت ماشین برمیگردد.
– صادقی بود؟
– گفتم نزدیک بیرجندیم.
– خب ده دقیقه دیگه بیرجند می رسیم.
توی جاده ی بیرجند ، مجید نزدیک مغازه فست فود نگه می دارد.
– چی بگیرم؟
مریم ظرف مسی را از روی داشبرد برمی دارد.
– من همین و میخورم. مجید می گوید:
– خوبه.
– ماهور به مجید می گوید.
– بیا بشین، خودم یه چیزی می گیرم.
مریم بلند خندید.
ماهور لپتاپش را روی صندلی می گذارد و از ماشین پیاده می شود. ماهور به سمت فست فودی میرود. پژویی کنار ماهور نگه می دارد. سه مرد با لباس های معمولی از پژو پیاده می شوند. یکی جلوی دهن ماهور را می گیرد و دو نفر دیگر از بدنش می کشند.
ماهور سعی میکند جیغ بکشد. دست مردی که جلوی دهانش را گرفته است، محکم گاز می گیرد.
مجید تا به خودش بیاید، ماهور را غبضه کرده اند. ماهور، جیغ می کشد. با دست و پا به هر طرف لگد می زند. پیرهن یکی از مردها بالا می رود. اسلحه کمری اش میفتد روی زمین. ماهور صورتشان را چنگ می زند. مجید و مریم و چند نفر دیگر هم می رسند. اما مردها خیلی زود ماهور را توی ماشین پرت می کنند و با سرعت میروند. اسلحه روی زمین جا ما نده است . مجید
سعی می کند با حداکثر سرعت پژو را دنبال کند. هنوز راه نیفتاده است که ماشین پلیس دستور ایست میدهد. سرهنگی با بی سیم پیاده می شود. مجید با داد و فریاد به سمت سرهنگ می رود.
مریم خشکش زده است.
سرهنگ از مجید می پرسد:
– خانم ماهور عزتی همکارتون هستند؟
مجید کمی مکث می کند.
– بله جناب سرهنگ برای تهیه گزارشی، مشهد رفته بودیم.
– ایشون تماس مشکوک و رفت و آمدهای مشکوکی نداشتند؟
– نخیر جناب، اگر هم داشتند پیش ما انجام نمی دادند.
– چند ساله می شناسین؟
– چند ماهه، تو دفتر مجله باهاش آشنا شدیم.
– کاراشون رو با لپ تاپ یا گوشی انجام میدادند؟
– گوشی.
– کجاست؟
– فکر کنم تو جیب مانتوش باشه.
– خب… این خانم هم همکارتون هستند؟
مریم دهانش باز مانده است.
– بله جناب.
– صندوق عقب رو بزن.
مجید توی ماشین می نشیند. میله ی صندوق عقب را فشار میدهد. در صندوق عقب، مانع می شود که سرهنگ مجید را ببیند. مجید سریع لپ تاپ ماهور را به کف ماشین هل می دهد. سرهنگ به مریم و مجید نگاه می کند.
– بهتره سرتون تو کار خودتون باشه.
مجید می گوید.
– چشم.
ماشین پلیس دور می زند و می رود. مجید وسط جاده نگه میدارد. در حالیکه دستانش روی فرمان میلرزد به جلو خیره مانده است . مریم بلند می گوید:
– برو کنار، برو کنار جاده.
– ماشین هایی که رد می شوند بوق می زنند.
– اسکل! اینجا جای وایستادنه؟
– بر پدرت لعنت!
راننده ای جلوتر از ماشین مجید، کنار جاده نگه می دارد. کنارش زنی بچه به بغل نشسته است.
مرد به سمت مجید می آید.
– داداش بزن کنار.
مجید نمی داند چه کار کند.
– داداش با جونت بازی نکن بیا کنار پارک کن.
مجید کنار جاده پارک می کند. مرد راننده، بطری آبی به زنش میدهد. زن بچه اش را روی شانه اش جابه جا می کند و به سمت مریم می رود.
مرد راننده دستش را روی شانه ی مجید می گذارد.
– کی بود داداش؟… طفلکی دختر مردم! پدر مادر داره؟
ماشین شاسی بلندی کنارشان نگه می دارد. مردی با کت و شلوار پیاده می شود. مریم و زن بچه بغل روی سنگ بزرگی نشسته اند. مرد به مجید سالم می کند.
– من دکترم، می تونم کمکتون کنم.
دکتر میگوید:
– بیشعورا همین جوری هستن. مرد راننده سیگاری روشن میکند و می گوید.
– حتما پیگیری کنید…
دکتر میگوید:
– ولی با احتیاط. بعد به سمت فست فودی و چند نفر که به آنها زل زده اند، نگاه می کند و ادامه میدهد: اون فست فود دوربین داره…
مرد راننده به سیگارش پک می زند.
– اگر رسانه ای بشه نمی تونن بهش آسیب برسونن.
دکتر میگوید:
– زیاد نمی تونن اذیش کنن.
ماهور روی زمین سیمانی ولو شده است . دست و پایش را دستبند زده اند. چشمانش را بسته اند. مثل حیوان زبان بسته ای است که توی کشتارگاه تسلیم مر گ شده است.
دو مرد با سر و صدا وارد می شوند. یکی از مردها شلوار ماهور را درمیآورد. ماهور جیغ میکشد. دست و پا می زند. هر چه بیشتر فریاد می زند، درد میان دست و پای بسته اش بیشتر میشود. ماهور فکر می کند، مردها کارشان را که انجام دهند، همه ی دردها تمام می شود. اما شکنجه تازه شروع شده است. ماهور را با شکم روی زمین می خوابانند. دردی بدتر و زجرآورتر از آن، وجودش را دربرگرفته است. می گویند درد که به آستانه اش برسد، دیگر حس نمیشود. بدن به درد عادت می کند. اما این درد از آن دردها نیست. هر ثانیه بیشتر می شود. آن قدر که دیگر گلویش توان فریاد زدن ندارد. دستهای سنگین مردها، روی مهره های کمرش، مثل
گیر افتادن زیر سنگینی آوار یک ساختمان مخروبه است. توی درد کشیدنش است که صدای تقی میشنود. فکر می کند به او شلیک کرده اند و حالا راحت شده است. اما درد که زجرآورتر میشود، می فهمد صدای شلیک نبوده است، بلکه صدای شکستن استخوانی از بدن او بوده …
وقتی به هوش می آید، صورتش به سیمان کف سلول چسبیده است و با شکم روی زمین مانده است. دست و پایش را باز کرده اند. اطرافش پر از خون و ادرار و مدفوع است. درد روی کمر و باسنش، بی تابش می کند. دوباره بیهوش می شود.
چشمش را که باز می کند، می بیند زیرش، پتویی ای پهن کرده اند. دور کمرش را با باند محکم بسته اند. کمرش گرم شده است و حالا کمی آرام است. کثافات توی سلول خشک شده اند . بوی تعفن میآید . کاسه ی غذا و آب را نزدیکش، گذاشته اند . سوسک ها توی سلول وول میخورند. آن قدر گرسنه و تشنه است که بدون آن که بفهمد توی کاسه چه نوع غذایی است، سریع آن را میخورد. آب را هم سر می کشد. حتی اگر به جای آب ، ادرار بریزند، باز هم می خورد. گلویش، از بس جیغ کشیده است، می سوزد. مدام عطسه
میکند. خلط و خون، توی گلویش گیر کرده است .
پتوی زیرش، خیس است. فکر می کند، شاشیده است. شاید هم خونریزی کرده است. خواب میبیند کسی سوزنی را مدام روی باسنش فرو می کند. بدجوری درد می کشد. بیدار می شود.
پرستاری با سوزن و نخ وسط پاهایش ایستاده است و با ترس و لرز دارد، بخیه اش می زند. دو سرباز هم با باتوم و تفنگ پشت سر پرستار، ایستاده اند.
سوز سرما امانش را بریده است. شاید پاییز باشد یا اوایل زمستان. به سلول تنگ و تاریکش خو گرفته است. مثل اولین شبی که توی خانه تنها خوابید. وقتی پدر و مادرش را دفن کردند، مطمئن شد، توی دنیا تنها است .
بعضی وقتها ماموری، سربازی به سلولش می آید می گویند ممنوع الخروجت کردیم. فحش میدهند. از اینکه به خاطر او اسلحه را گم کرده اند، دوباره فحش می دهند. از او می خواهند برگه هایی را امضا کند. ماهور می داند آن ها میآیند تا زهره ترکش کنند. ماهور توی خواب، مادر و پدرش، را می بیند ، می گویند، برایت دعا می کنیم. از خوابش خوشش می آید. یکی از مامورها با اخم به او می گوید که اقوام او، فیلم ربودنش را توی اینترنت پخش کرده اند . اینترنت پر شده از هشتک ماهورعزتی. اما ماهور می داند که قوم و فامیلی ندارد.
یک بار آرایشگر می آورند تا موها و صورت کبودش را آرایش کند. حالا ماهور مطمئن شده است ، آبرویشان در خطر است. مگر
توی گوشی اش جز چند پیام برای هماهنگی تظاهرات و دو تا گزارش چیز دیگری هم بود؟ اما لپتاپش کجاست؟ چرا از مجید و مریم خبری نشده است؟ دستش را مدام روی کمرش می گیرد.
هنوز درد دارد.
سوز سرما بی تابش می کند. هیچ کسی به بدرقه اش نیامده است. تنها به سمت خوابگاه می رود. خوابگاه ساکت و آرام است. وقتی وارد اتاقش می شود، بادکنکی می ترکد. بعد صدای موزیک و شادی دوستانش . مریم او را توی بغلش می فشارد. ماهور سنگینی سینه های درشت و بزرگ مریم را حس می کند. سینه های ماهور پر از رد گاز گرفتگی است. هنوز رد زخم ها توی بدنش
میسوزد. مریم را رها می کند و به سمت بقیه دوستانش میرود. ماهور استفراغ می کند.
هفته ی بعد ماهور به خوابگاه نمی رود. توی خانه ی پدری اش می ماند. مریم چندبار به گوشی اش زنگ میزند. گوشی را خاموش می کند. شب، خواب سرهنگی را می بیند که روی او سوار شده است. صدای زنگ در خانه اش میآید. مریم پشت در است. اصرار می کند که باید برای تولدش بیاید. ماهور طفره می رود. اما آخرسر قبول می کند. با خود میگوید نمی روم. اما لحظه آخر پالتویی می پوشد و می رود. وارد باغ می شود. باد سرد، برگ ها و شاخه ها را تکان می دهد.
نورپردازی باغ ، چشمانش را می زند. برایش کف می زنند و می گویند او یک قهرمان است.
ماهور گیج، لبخند می زند. بعد به سمت اتاق می رود تا لباسش را عوض کند. وارد اتاق می شود.
سرش سنگین شده است. احساس می کند مردی به سرش شوکر میزند. مجید پشت سرش، سریع
وارد میشود. ماهور را توی بغلش می فشارد.
– هر کاری که می تونستم انجام دادم. ماهور با ترس، نگاهش میکند.
– این جور نگام نکن. تمام فکرم این بود که چه طور کمکت کنم.
ماهور چیزی نمی گوید.
مجید در کمدی را باز می کند. کوله ای را برمی دارد. همان کوله که مجید توی سفر سه نفری شان،
آورده بود. کوله را روی دست های ماهور می گذارد.
راحتت نمیگذارن!
– میدونم.
– اگر بخوای می تونم ردت کنم. ترکیه، یا هر جا بخوای. پاسپورتت رو آماده کردم.
-شما هم راحت می شین!
مجید ساکت است. دوباره می گوید:
– راحتت نمیگذارن!
ماهور چیزی نمی گوید. مجید به سمت در می رود. دستش روی دست گیره ی در مانده است. ماهور
میگوید:
– برو.
مجید که میرود، ماهور بلند می شود. دستش را روی دستگیره ی در می کشد. بعد زیپ کوله را باز می کند. لپ تاپش را می بیند. گزارش ها و ایمیل ها پاک شده اند. چند شماره توی لپ تاپ ذخیره شده است. روی تختی که توی اتاق است، می نشیند. صدای رقص و موزیک بلند شده است. زنی با عجله وارد اتاق می شود. لباس قرمز کوتاهی پوشیده است. توی آینه خوش را ورانداز می کند.
ماتیک اش را دوبار می کشد.
صبح روز بعد ماهور، به آدرسی که روی کامپیوترش است، ایمیل می زند.
– تصمیمم رو گرفتم. می خوام برم.
یک ساعت بعد مجید، جواب پیامش را می دهد.
– دو ساعت دیگه یه پراید سفید جلوی در منتظرته.
ماهور سریع دوش می گیرد. وسایلش را توی کوله می چپاند. سوار پراید سفید می شود. راننده ماسک سیاهی زده است. ماهور از شیشه بیرون را نگاه میکند. مردم در حال رفت و آمد هستند. هیچ کس نمی داند او کیست . ماهور به خاطر آن ها شکنجه شده است . نزدیک راه آهن زن و مردی را میبیند که وارد مغازه ی کله پاچه فروشی می شوند. آن طرفتر چند دختر هم سن او، بیرون کافه ای نشسته اند. یکی شان سیگار می کشد. دلش سیگار میخواهد با قهوه. از پراید پیاده می شود.
بی معطلی، بلیط تبریز را می گیرد.
روی تخت قطار چند بار بدنش را کش و قوس می دهد. استفراغ می کند. تا تبریز یکسره میخوابد. فکر می کند خواب مجید را دیده است. مجید به او کوله ای داده است. واقعا مجید را دیده است؟ به او تجاوز کرده اند؟ بخیه اش زده اند؟ کاش همه ی اینها خواب می بود!
وقتی به تبریز می رسد، برف همه جا را پوشانده است . سالها میشود که چنین برفی را ندیده است. چقدر خوش اقبال هستند مردم تبریز! دختری ماسک سیاهی به صورتش زده است. کاپشن چرم مشکی پوشیده است. نزدیکش می شود. از کنارش رد می شود، آرام می گوید دنبالم بیا…
ماهور دنبالش میرود… شاید هنوز دارد خواب می بیند. شاید ادامه خواب مجید را می بیند . این دختر یا آن لباس شخصی ها چه فرقی دارند؟ بیرون راه آهن، دختر سوار پرایدی می شود. ماهور کنارش مینشیند. چند دقیقه ای هیچکدام حرفی نمی زنند. بعد که از راه آهن کاملا دور می شوند، دختر ماسکش را برمیدارد. ماهور نگاهش می کند. خیلی جوان است. شاید هم نوجوان. دخترمیگوید:
– راه آهن دوربین داشت، حالا راحت باش.
ماهور همانطور که نشسته است به جلو نگاه می کند. مگر تا حالا راحت ننشسته بود!
– برنامت چیه؟
– برنامم!
– اره دیگه، می ری اون ور مرز یا می مونی؟
– باید برم.
– کجا؟
– مجید گفت همه چی هماهنگ شده.
– درست گفته هماهنگه، اما می مونی یا میری؟
دختر مستقیم به جلو می رود. نزدیک دو ساعت شاید هم بیشتر به جلو می رود. سوز هوا از کناره های ماشین داخل می آید و هوای گرم ماشین، سرد میشود. ماهور ساکت است. دختر تند میراند. سمت راست شان دریاچه است. ماهور دریا را که میبیند، صورتش گل می اندازد:
– اینجا کجاست؟
دریاچه را برف پوشانده است. آن طرف دریاچه زمین بزرگی است که درختان سروش، تماشایی است. مردی همراه با زنی که موهای بور دارد، سوار اسب شان قدم می زنند.
– اون زن و مرد رو ببین؟
– آذربایجانه… نگفتی می مونی یا ردت کنم. به زن و مرد اسب سوار اشاره می کند.
– یه دریا، چه تفاوتی بین ما گذاشته! اون ها آزاد و رها هستند ما برای آزادی باید بجنگیم. همه، هم خون و از یه قبیله ایم. فقط چند متر زمین بین مان فاصله انداخته.
وسط دریاچه آوار فروریخته ای است. ماهور دستش را به سمت آوار نشانه می گیرد:
– اون چیه؟
– پل… اجدادمون برای رفتن به اون سمت، اون پل رو درست کرده بودند. بعدها که مرز کشیدند پل رو خراب کردند.
– مرز ایران و آذربایجان؟
– آره. دریای ارس.
اشک از روی گونه ی ماهور سر میخورد.
– این پل درست شدنی نیست… چقدر اینجا غریبه!
– پس نرو.
– نمیخوام به زندان برگردم.
– زندان نمی ری.
– حکمم می آد.
– چرا برنمی گردی اسپیدان؟
– اسپیدان!
دختر از ماشین پیاده می شود. نزدیک دریاچه می رود. تکه سنگ ها به جای شن و ماسه، ساحل ارس را پر کرده است. دختر پایش را روی سنگی می گذارد. سنگ روی یخ ساحل سر میخورند. ماهور کنارش می ایستد.
– تو نمی فهمی زندان یعنی چه؟
– رفتن تنها راه نجات نیست، ما هستیم. مجید همه ی کارها رو هماهنگ کرده، اسپیدان امن تر از همه جاست.
– مجید تنها فکرش مریمه.
– مریم بهترین پوشش برای ماست.
– پوشش!… وقتی پدر مادرم مردند فکر می کردم بیکسی بدترین درده، بعد فهمیدم عشق بدترین درده، بعدها فهمیدم دست و پا شکستن یه جور دیگه درد داره، تجاوز کردن یه جور دیگه، هر دردی که می آد فکر می کنی اگه این درد بگذره همه چی خوب میشه، اما بعد یه درد دیگه سراغت میآد که ….
– پس بریم!
– تصمیم مجید اینه! اسلحه ی لباس شخصی ها هم پیش اونه؟
– تو باعث شدی مجید همه رو جمع کنه … بهت افتخار می کنن. با پیرزن هم تماس گرفتیم. زمانش برسه پسر بقال خبرت می کنه.
دختر به سمت ماشین برمی گردد.
– به احتمال زیاد دوربین های راه آهن تصویرت رو ضبط کردن، از تهران تا تبریز. هر خری هم میفهمه که تبریز بهترین جا برای فراره، ترکیه، آذربایجان… از جایی که من سوارت کردم، دیگه از تو تصویر ندارن. فک می کنن فرار کردی اون طرف مرز… تا بیرجند می برمت.
– مجید گفته این کار و بکنی؟
– اگه می خوای بری اون طرف مرز، راهی نیست، می برمت، اگه بخوای بمونی، ما آماده ایم . همه چی هماهنگه.
– چند سالته؟
– فردا بیرجندیم.
ماهور سوار ماشین می شود. تا بیرجند، چند جا نگه می دارند. برای غذا، دستشویی و خرید. یک چادر، مقنعه و یک کفش ساده مشکی می خرد. بیرجند که رسید چادر را سرش می کند. دختر، همان جایی که ماهور را دستگیر کرده بودند، ترمز می کند. رو به روی فست فود.
– به زودی می بینمت.
دور میزند میرود. ماهور وارد فست فود می شود. پسر جوانی، ساندویچی را آماده می کند. کس دیگری نیست. ماهور را که می بیند به سمتش می آید. چیزی نمی گوید. موقع کار چند بار دیگر به ماهور نگاه می کند. بعد طوری به او لبخند می زند، انگار خیلی وقت است او را می شناسد. بوی غذا، معده ی ماهور را می سوزاند. یاد سوسکی می افتد که در سلول، اطراف ظرف غذا وول میخورد. بعد از چند دقیقه دو ساندویچ به ماهور میدهد. ماهور نایلون ساندویچها را توی دستش میفشرد. یکی گرم است و بوی همبرگر می دهد. دیگری سخت و زمخت است. به سمت ایستگاه مینی بوس میرود. چند زن و مرد توی ایستگاه ایستاده اند. زنی از سرما خودش رو توی چادرش مچاله کرده است. سوار مینی بوس میشوند. ماهور توی مینی بوس همبرگرش را میخورد. به جاده خیره می شود. دستش را زیر چادر می برد. ساندویچ را لمس می کند. خیارشوری توی دهنه ی تفنگ گیر کرده است. آرام خیارشور و خرده نانها را از روی تفنگ برمی دارد. به اسپیدان که نزدیک می شود، درختان سرو و سپیدار را می ببیند. هوا سردتر شده است . سرما از روی چادر وپالتواش رد می شود و روی زخم هایش که در حال خوب شدن است، می نشیند. زخم ها دوباره جان میگیرند و بدن ماهور از سوزش زخم ها میلرزد. وسط سپیدارها چراغ های روستا چشمک میزنند.
ماهور یاد مریم می افتد که توی همین روستا به شوخی گفته بود:
– انقلاب با زخم هایش غرقه در خون است اما هنوز زنده است و نفس می کشد. دستش را روی تفنگ می کشد. نمی داند کی و کجا شلیک خواهد کرد. اما تا آن روز باید ریه هایش از هوای سرد اسپیدان، جان دوباره بگیرد. از پله ی مینی بوس پایین می آید. از رودخانه رد می شود. به سمت خانه ی پیرزن میرود.
روشنا کشاورز