دستهای بچههای کثیف
The Hands of Dirty Children
By: Alejandro Puyana
مترجم: زهره واعظیان
ما رو ” نُه دیوونه” خطاب میکنن، ولی ما همیشه نُه تا نیستیم. قبل از اینکه پلیس ” توکی” رو بگیره نُه تا بودیم. ما بهش توکی میگفتیم چون عاشق عجیب غریب رقصیدن بود. هر موقع موسیقی الکترونیکی توکی توکی رو میشنید، دستهاشو مثل موج میچرخوند و زانوهاشو یه جورغریب مثل پرنده تکون میداد. توکی بامزه بود ولی یک کم بدجنس بود. دلم براش تنگ میشه ولی نه خیلی زیاد.
میترسیدم به زودی هفت تا بشیم. ” رُمانسیتو ” حالش خوش نبود و همه جا بالا میآورد. بوی بدی هم میداد چون تو شلوارش خرابی کرده بود و شلوار دیگهای هم نداشت، بنابراین دوست نداشتیم پهلوش وایسیم. یا بعضی موقعها مسخرهاش می کردیم و داد میزدیم ” رُمانسیتو گُهی ” و میخندیدیم و می خندیدیم و میخندیدیم ولی من زیاد نمیخندیدم و دردرونم احساس بدی میکردم. وقتی همه میخوابیدن دماغمو میگرفتم و میرفتم پیشش. براش خوراک هم میبردم، ولی دودفعه قبل تا خورد بالا آورد، بنابراین دیگه براش غذا نبردم. می گفتم، حروم چرا باید بشه، ولی هنوز می پرسیدم رُمانسیتو چطوری؟ کاری میتونم برات بکنم رُمانسیتو؟ صدام خنده دار بود چون دماغم رو میگرفتم و اونم بعضی موقع ها می خندید. قبلاً کمی با من حرف میزد ولی الان نه دیگه. وقتی قرار کاری داشتیم با ماها میاومد ولی خیلی آهسته
راه میرفت. چشمهاش همیشه خوابآلود بودن ومثل این بود که دارن فرومیرن توجمجهاش. ولی همینطوربه دلیل اینکه کوچکترینم بود ‘ هفت سال ونیم ‘ بهش میخندیدیم. همیشه همه، کوچیک ترها رواذیت میکنن. من قبل از رُمانسیتو کوچکترین بودم. ولی حتی بعد از اونم همه با من مثل کوچک ترین رفتار میکردن، چون من اون چاقو رو پیدا کرده بودم و برای استفاده ازش بهترینم .
و حالا اینجا بگیم نُه دیوونه عاشق چیه. ما اسممون رو دوست داریم و عوضش نمیکنیم. حتی اگه هشت یا هفت نفر بشیم. عاشقشیم چون مثل دیوونگیه و همه جا اونو اگه قوطی اسپری یا مارکر یا قلم پیدا کنیم می نویسیمش.
عاشق چاقوهستیم. ما یک شب اونو بعد از فرارکردن از خانمی که به ما پول نداد، پس هلش دادیم و کیفاش رو گرفتیم پیدا کردیم. وقتی جمع شدیم ببینیم از دزدی در ساحل رود گوایِر چی گیرمون اومده، من ازیک جیب مخفی اونو بیرون کشیدم. براق و خطرناک. ما عاشق این هستیم که نوبتی تیغ اونو از دسته چوبیش بیرون بکشیم و داد بزنیم،
همه پولت رو بده به من. ولی ما فقط تمرین میکنیم. اون بیشتر موقعها پیش منه چون من پیداش کردم. می تونم پرتش کنم به یه درخت، و اغلب به اون میچسبه، و همینطور میتونم بندازمش هوا و تقریباً همیشه طوری با دستهاش بدون اینکه دستم زخمی شه بگیرمش.
ما مرغهای بریانی (Pollos Arturos) رو دوست داریم. مورد علاقه همهامونه، ولی تقریباً هیچ وقت گیرمون نمیاد. برای اینکه اگه نگهبان مارو ببینه داد میزنه و دنبالمون میکنه، ولی بعضی موقع ها گدایی میکنیم و کسی به ما یه بال می ده.
یک بار رومانسیتو یه پا گیرش اومد، ولی قبل از حال بهم خوردنش بود. پا گیرش اومد برای این که کوچکترینها همیشه بهترین رو گدایی میکنن. ولی تو گروه ما قاعده هایی داریم، پس ازش پا رو نگرفتیم. همش رو خودش خورد. ما عاشق اینیم که به تظاهرات بریم. ما زیاد جلو نمیریم، جایی که پلیس با تظاهر کننده ها درگیر میشه.
تظاهرکنندهها دور صورتهاشون رو سفت با تیشرتهاشون میپوشونن، یا ماسک گازازآشغال درست میکنن یا کلاه دوچرخه سواری می پوشن و محافظ چوبی یا فلزی با رنگ هایی که رنگ پرچم روشون رنگ شده حمل می کنن، بیشتر به پلیس سنگ میزنن ولی گاهی آتیش بهشون پرت میکنن.
یکی گاهی موشک رو موازیِ زمین میذاره وهدف میگیره به خط مردهای یونیفورم سبزپوشیده وحفاظ ها و تفنگهای بزرگشون درحالیکه اون یکی فیوز رو آتیش میزنه. فقط وقتی سوت خیلی بلنده، پرت میکنن و ما گاهی فکر میکنیم انقدر طولش دادن که الان تو دستشون منفجر می شه ولی میبینیم که مثل یک ستاره دنبالهداربه دیوارسبز و پلاستیکی سربازها یی که به خط ردیف هستن پرواز می کنه. همیشه وقتی اونو میبینیم هورا می کشیم.
بعضی موقعها پیش اونا می ایستیم وسرِپلیس داد می زنیم. ما هم تیشرتهامون رو دورصورتمون میپیچیم و فریاد میزنیم. ” زنده باد ونزوئلا! ” و ” مرگ برمادورو!” و میپریم و سنگ پرت میکنیم. تفریحه (خوش میگذره) غیر از موقعی که گاز اشکآورمیزنن وما فقط فرار میکنیم،
یا که باید سرفه کنیم و سرفه کنیم و گریه کنیم و گریه کنیم. ولی ما بیشتر پشت تظاهرات میایستیم. ما می تونیم گدائی کنیم یا بهتر دزدی کنیم، چون زنها اونجا هستن یا مردان سالخورده یا ترسوهایی که نمیخوان در ردیف جلو بجنگن، مثل ما.
گدائی تو تظاهرات خوبه، خانمه ما رو میبینه و به دوستش که بلوز سفید و کلاه بیسبال با پرچم زرد و آبی و قرمز تنش هست میگه ”مملکت ما از دست رفتهاست؟ نه. بچه بدبخت. قسم میخورم، چاما، بخاطر نمی آرم که هرگز انقدر بد بوده باشه. اون موقعیه که من امتحانشون میکنم و بیشترموقعها چند بولیوارمی گیرم. اما ما تو گروه نُه دیوونه قانون داریم که همیشه اگه با گدائی یا دزدی پول گیربیاریم باید با هم شریک شیم.
ما همدیگه رو دوست داریم. ما میگیم ‘ نُه دیوونه جاودانه! ‘ و همدیگه رو مردونه بغل میکنیم. من عاشق اون احساس که از بغل کردن کسی میگیری و واقعی است هستم. ولی هم چنین به من یادآوری چیزهائی رو میکنه که دوست ندارم بخاطر بیارم، پس راجع بهش صحبت نکنیم.
ما عاشق منگو هستیم! منگو رو دوست داریم چن هم شیرینه و هم مجانی.ما تو خیابونهای قشنگ راه میریم، تو اونایی که درختای بزرگ دارن و من ته پیرهنم رو از شکمِ فرورفته میکشم پایین و رومانسیتو دنبالم میآد و منگوها رو از زمین میاندازه تو اون. اونائی که زیاد خراب نیستن.
وقتی تموم میکنیم، وقتی پیرهنم پُره مثل حمل پاکت های خرید موادغذائی خانمهای پولداروقتی ما تو اکسلسیور گاما گدائی می کنیم می ریم با پاهای دولا و خسته تو کوچه و تا شب منگو میخوریم. ما انقدر می خوریم که تمام صورتمون زرد میشه و ریشههای منگو بین دندونامون گیرمیکنه. ما انقدر میخوریم که یه عالمه هسته منگو جمع میشه و فقط میتونیم شیرینی خرده منگوها رو بو کنیم و مگسها خل میشن.
ولی اون قبلاً بود که رُمانسیتو می تونست هنوز پشت من راه بیاد و منگوها رو جمع کنه، وقتی که اونجا منگو بود که جمع کنیم. حالا دیگه درختای منگو فقط سایه دارن. و حالا ما خیلی گرسنهایم.
در چاکائویک سطل آشغال هست که بهترینه. تو یک کوچه پشت بازار قدیمی پنهونه. اون بهترینه چون معمولاً غذای خوب و همینطورجعبه آب میوه و یا بطریهای یک لیتری پپسی که گاهی یک مقدار مایع هنوز توشون مونده داره. یک روز ما یه بطری کامل پپسی رو با تمام باقیمانده ها پرکردیم. یک کمی مزه پرتقال و یک کم پپسی میداد، و من به بقیه بچهها گفتم، گفتم، وقتی بزرگ شدم یک نوشابه اختراع میکنم. و اولیش آب پرتقال و پپسی خواهد بود و اسمش رو میزارم ” نُه دیوونه ” و همه توافق کردن که ایده خوبیه. و ما بطری رو در یک دایره به همدیگه میدادیم.
وقتی بیدار شدیم، تاماس، که رهبر ماست چون بزرگترین و سریعترینه گفت؛ ما امروز می ریم به آشغالیمون. وقتی اون حرف میزنه من به لب بالائیش خیره میشم، با موهای ریز سیاهی که مثل جوونه رواون هست. و اونجا تنها جایی نیست که موهاش داره در میاد، وقتی بارون میاد ما لخت میشیم و خودمون و لباسهامون رو می شوریم.
اون تنها کسی هست که مو رواون پائینش داره. خب چند تا دیگه هم کمی دارن؛ ولی تاماس حداقل سه برابرداره. یک صبح خیلی قشنگی بود. اشعه از روی پل بالا سر بزرگ راه از بین راه راهاش میاومد پائین. یک ستونهای کلفتی از روشنائی درست می کردند که من احساس کردم باید از اون ستونها بالا برم. بعد از یک شب سرد احساس خوبی بود.
چنان سرد که به همدیگه چسبیده بودیم، همه به غیر از رُمانسیتو چون ‘کومی کیتا ‘ با اون صورت مثل کارتنش گفت ”رومانسیتو پوپوسیتو نه، اون بو میده” ما حتی می تونستیم صدای پرندهها رو حتی در میون صدای غرغر ماشین ها که بالا سرمون می رفتن بشنویم. آب رودخونه بالا بود و به شدت میرفت، من اونطوریش رو دوست داشتم؛ چون بدبو نبود. هنوز قهوهای بود وآشغال هم روش میرفت اما اگه چشم هامو میبستم و فقط به آب و پرندهها گوش میکردم میتونستم تظاهربکنم که جای دیگهای هستم.
تا سطل آشغالی راه درازی بود و رُمانسیتو به نظر خوب نمیومد. لپهاش گود رفته بودند، پوستش پوسته پوسته بود، مثل موقعی که رو صورتتون گِل خشک شده و می تونین با ناخنهاتون بخراشینش. پهلوش نشستم، و مجبور نبودم دیگه دماغمو بگیرم، چون به بو عادت کرده بودم. گفتم، ” بیدارشو، رُمانسیتو،” و موهاش روهمینطور که ناله میکرد دست کشیدم. موهای رُمانسیتو که آویزون بود دور انگشتهای کثیف من پیچید.
” بیدارشورُمانسیتو! ” سفت تر هلش دادم، و اون چشمهاش رو باز کرد و به من نگاه کرد. می دونستم عصبانیه، چون اون نگاه رو تو خیلی صورتها دیده بودم، هرباری که نگهبان گارد دنبالمون میکرد. یا وقتی که کیفِ زنه رو با چاقو گرفتیم. ولی بیشتر قبل از همه اینها – قبل از نُه دیوونه – وقتی مامانم صبح زود میومد خونه. چشم هاش از خاراندن قرمز و خسته. و اگر چه حتی حرف نمی زد، بهم خیره میشد، و من میتونستم فکرش رو بشنوم، ازت متنفرم. ازت متنفرم. آرزو دارم می تونستم برگردم و تکونش بدم و داد بزنم، ” تووقت زیادی رات نمونده!” در عجبم اگر اونموقع تغییر میکرد، انقدر که دوستم داشته باشه، یا حداقل انقدر که بمونه. گرچه قیافه رُمانسیتو به سرعت تغییر کرد- از عصبانیت، به درد، به تمنا. مثل یک سگ کوچولو بود که برای خوراکی گدائی میکنه.
من همیشه سگ میخواستم، اما ما تو” نُه دیوونه ” مقررات داریم و برای سگها اجازه نیست. توماس می گه سگ ها فقط میخورن و میخورن، و ما به اندازه کافی برای شریک شدن نداریم. و راست میگه. اما اینم درسته که چند وقت پیش یک سگ باسنِ توماس رو گاز گرفته بود و اون از سگها میترسه.
بنابراین فکر میکنم بیش از یک دلیل برای این مقرری وجود داره. من رُمانسیتو رو کمک کردم روپاش بایسته، و خیلی این کار آسون بود. من پشتش خم شدم و بازوهام رو زیر بغلش گذاشتم، سینهام رو به پشتش چسبوندم، و بعد اون ایستاد. مثل بلند کردن یک کیسه پر از استخوان های یک پرنده بود.برای یک ثانیه فکر کردم خیلی قویام، مثل اینکه باید رهبر ‘ نُه دیوونه ‘ بشم. ولی به این معنی نبود که من قویام، فقطرُمانسیتو خیلی سبک بود.
” نه، کامو، بذار رُمانسیتو رو جا بذاریم.” توماس گفت، و بقیه پسرها هم سرشون رو به علامت توافق تکون دادن. ” اون فقط باعث کند شدن ما میشه و” توماس گفت، و بعد پکاس حرف های توماس رو مثل همیشه تکرار کرد.
” بله، اون باعث کند شدن ما میشه، ولش کن. ” وقتی حرف می زد صداش لرزش داشت، بعضی کلمه ها با صدای کلفت، بعضیا خیلی بلند مثل صدای دختر بچهها. ولی من ترکش نکردم. بهش گفتم، رُمانسیتو، بازوتو دور شونه من بذارو سعی کن نگهداری. باشه؟ و به حرفهای دیگران توجهی نکردم. چیزائی مثل، ” رُمانسیتو پوپوسیتوبوی خیلی بدی می ده، ” و ” به هرحال بالا میاره.”
بنابراین نُه دیوونه راه افتادن. بازار قدیم نزدیک به دو ساعت دور بود. ولی با رُمانسیتوبیشتر طول می کشید. ما از اَونیدا بولیوار شروع کردیم. من این خیابن رو دوست داشتم چون مردم بیشتری داشت تا آشغال. هر کسی جائی داشت که بره. چهارشنبه صبح هیچکس برای لذت بردن راه نمیرفت. من شنبهها و یکشنبهها رو بیشتر دوست داشتم، زمانی که میتونستم بچهها رو با پدرمادرهاشون ببینم که تو خیابونِ پهن گذرمیکردن.
میتونستم تصور کنم که چطور یک دستم بادکنکها رو گرفته یا یخ در بهشت سرد با شیرغلیظ ، و دست دیگه تو دست کسی دیگه غیرازرُمانسیتو. ولی هیچ بچهای غیرازما چهارشنبه صبحها اونجا نبود. همه بزرگها که سرشون شلوغ بود.
رُمانسیتو ومن عقب افتاده بودیم و برای اولین بار متوجه شدم که نُه دیوونه چطور حرکت میکنه. اونا یک گروه پسرای قهوهای بودن، پوست قهوهای، قهوهای از گرد وخاک گذرشون و قهوهای از بوی بدنشون. سریع و به هم چسبیده بودن، و مردم وقتی تمام پیادهرو را میگرفتن ازهم جدا میشدن. هر کسی از بغلشون رد میشد برمیگشت و نگاهشون میکرد.
بیزنسمردها جیبهاشون و کتهاشون رو میگشتن که مطمئن بشن دستهای کوچولو توش سُر نخورده باشه. اونا مثل ابری در حال حرکت از جوک و خنده و لبخندهای خطرناک تشکیل داده بودند.
سالوادُرُ با دمپائیهای بههم دوخته شده و کلاه کهنه شیکاگو بولز مثل برق از ابر بیرون پرید و با سرعت توی سطل آشغال رو گشت، برای یک لقمه آسون، و برگشت به بقیه، مثل یک کش. توماس برای زنهای جوان و خوشگلتر که داشتند به کافهها یا ساختمانهای اداری میرفتند بوس میفرستاد، و پسران دیگه هم همینطور. کاری که من اگه رُمانسیتو رو نگرفته بودم میکردم. ”عشق من، امروز خوشگل شدی ”، توماس داد زد- و چشمک و شاید هم دستش رو ی خشتکش ولی من از پشت نمیتونستم مطمئن باشم.
موقعی که نزدیک آخر اَوینیدا بولیوار شدیم- بقیه نُه دیوونه دیده نمیشدن و قصد صبر کردن برای ما نداشتن. به رُمانسیتو گفتم، ” ببین رُمانسیتو! موزه بچههاست.” و اشاره کردم به لوگوی عظیم پسری که سوار رنگینکمان بود. موهای فری و لبخند بزرگی داشت. دم درهای جلویک گروه بچه کوچک دیدیم، جوون تر از رُمانسیتو، تو بلوزهای قرمز مدرسهاشون. صف بسته بودن، یکی پشت دیگری، منتظرتورفتن. خوشحال بودن و سرهاشون رو درحال تعجب و هیجان به اطراف میچرخوندن.
دوتا معلم بهترین سعیاشون رو میکردن که گلهوار درست نگهشون دارن. یک دختر کوچولو هی دور میشد، حواسش به یک گلدان پر از گل پرت می شد. یا کفتری که آشغال می خورد، و من می خواستم فریاد بزنم و بگم، ” دخترکوچولو، ازمعلم ها اطاعت کن! از دستت عصبانی میشن و درِ گوشات می زنن! ولی نگفتم، و معلمها هیچ موقع عصبانی نشدن، فقط آروم برش گردوندن به صف و دستهاش رو گذاشتن رو شونههای پسر جلوئیش. چشمهاش هنوز دنبال کبوتر بود، ولی شونهها رو نگه داشته بود. معلم خیلی آروم بود. دستهاش باید نرم و تمیز باشن. به دست خودم نگاه کردم. به اون دستی که رُمانسیتو رو نگرفته بود. ناخنهام بلند بودن، سرشون سیاه مثل آشغال خیس. کف دستام پر از لک بود مثل یک منظره قهوهای و سیاه. وقتی دستم رو باز کردم و انگشتهاموتا جائی که میشد ازهم جدا کردم، منظره ترک خورد و یک رنگ پوست خودم که تمیزتر بود و در زیر قایم شده بود پیداشد. و بعد یک صدای بلند که شنیدم و تکونم داد و به من مقصودی داد .
اون ازته شکمم اومد -یک غرغر خیس بلند که رُمانسیتو تونست بشنوه. ”گشنهمه” گفتم. ” منم” اون گفت. ما پیچیدیم به اوینیدا مکزیکو، که باریکتر و کثیفتربود. میرسید به میدان موزه و بعد به پارک کائوبوس، دوست داشتنی جا برای من تو دنیا. به پلازای موسیوس رسیدیم، بزرگ و گرد، با اون درختهای بلند نخل. فروشندههای خیابانی به ما نگاه میکردن و گرفتارحقههای ما نمی شدن، امروز هیچ حقهای درکارنبود، البته، چون رُمانسیتو واقعاً مریض بود، ولی خیلی موقعها یکی از ما تظاهرمی کرد که تو خطر یا درد هست، یا یک صحنه درست می کرد، وقتی که افراد دیگه پشت فروشندهها می رفتن و چیزهاشون رو میدزدیدن، ما خیلی دیوونهایم.
از پلازا رد شدیم، از موزه تاریخ طبیعی با اون ستونهای بلندش گذشتیم. ”بریم مجسمه فیل رو ببینیم! ” به رُمانسیتو گفتم، لبخند زد و رنگ به صورتش برگشت، اما ممکنه بخاطر درخشش آفتاب از لای سرپوش بلند درختهای کائوبو بود، که گونههای رُمانسیتو رو با ردههای نورروشن کرده بود.
با نسیمی که از لای تنه درختها می وزید، هوا تو سایه سردتر بود. بوی چوب و خاک وخل می داد – ولی خاک وخل خوب ، اونجوری که میخوای دستت رو بکنی توش که کرمها روحس کنی.
دلم میخواست تو بلواری که پارک رو به دو قسمت میکرد بدَوَم ، بزنم به سبزهها و یک چوب بردارم و برم به شکار دایناسور. چند ماه پیش شبیه پلاستیکی حیوونهای بزرگ رو به پارک آوردن. یک دونه بلندش بود با یک هلال روی سرش، مثل یک مرغ بدون پر، یکدونه سبز چاق بود با میخهایی تو پشتش ( اما میخها درد نمیآوردند، ما میدونستیم چون روی ستون فقراتش نشستیم) ، قهوه ای و قرمز بودن، بچههای کوچک ازتخمهای پلاستیکی سردر میآوردن، و یک گنده وحشیِ خرفت رو میخورد که دستگیر شد.
کوتاهها داشتند ازبین می رفتند چون آخرهفتهها والدین پسرها و دخترهاشون رو محتاطانه بالا میآوردند و روی پشت دایناسورها میذاشتن. تلفنهاشون رو درمیآوردن و شروع به عکس گرفتن میکردن. اما همه والدین امروز کار میکردن و تمام پسرها و دخترها تو مدرسه بودن. ما مدرسه نداریم و پسرهای هیچکسی نیستیم.
من رُمانسیتو رو کمک کردم که به طرف مجسمه راه بره در حالیکه فکرم به مارها بود. رنگ طلایی اون از میون سبزهها برق می زد وقتی داشتیم نیهای تو هم رفته رو دور میزدیم، تا بالاخره سرِگنده اش به ما خیرمقدم گفت. همیشه منو شوکه میکرد، اندازهاش، طوری که برق می زد.
گوشهاش بازبودن ، مثل بالهای بعضی اژدهای پوست طلايي. تنهاش افتاد روی عاجهای بزرگ، آروم به تو خم شد. فیل راه افتاد تو وسط یک استخر کم عمق بزرگ ، آب تا قوزک پهنش شلپ شلپ می کرد. فقط جلوی پای چپش دیده می شد، قدم گذاشت روی بلندی کوچولوی سنگها که از آب بیرون آمده بودند. رُمانسیتو خودش رو از شانهام رها کرد، و چند قدم کوتاه به طرف لبه استخر برداشت. زانو زد رو زمین و آرنجهاشوروی هرّه گذاشت، تا بتونه استراحت کنه وقتی به مجسمه خیره شد. به نظر می رسید رُمانسیتو داره دعا میخونه. بغل دستش ایستادم ودستم رو دور شونهاش انداختم.
” خیلی قشنگه ” رُمانسیتو گفت. فکر میکنی اونا تو زندگی واقعی بد هستن؟ من نمی دونستم. من می دونستم که آدمهایی سوار اونها می شن، یا حداقل داستانی رو که مادربزرگم یک موقع در باره اون گفته بود به خاطر آوردم.
مامان بزرگم هرگز نگفت که آیا اونها خوب یا بد هستن. ولی من می دونستم که رُمانسیتو دلش می خواد که یک داستان خوب بشنوه، پس بهش گفتم و گفتم؛ ” اونها خوب ترین حیووناهستن، پسر کوچولوها سوارعاجهاش می شن مثل تاب، و ازتنهاشون سر میخورن پائین و از بین پاهای چاقشون مسابقه دو میدن.”
اون از لبه استخر بالا رفت، ضعیف و نامطمئن، ولی من عقب نکشیدمش، و بدون اینکه کفشهای کهنهاشو در بیاره رفت توی آب کم عمق، تا ساق پاش اومد، و هر بار او نزدیک ترمی شد، آب شلپ شلپ میکرد و بعد به صورت موجهای کوچک به تمام استخر میرسید.
رُمانسیتو دستش رو گذاشت روی قوز فیل و با مهربانی نوازشش کرد. اون تو گوشش چیزی زمزمه کرد و لپ سبز تورفتهاش رو روی سطح طلایی اون گذاشت. من مسحور رُمانسیتو و حیوون تازپرورده گندهاش شده بودم ، این غول آروم، و میدونستم چیزی که بهش گفته بودم راست بود.
که جائی در دوردست کسی مانند رُمانسیتو – کسی مثل من و شاید – از عاج فیل آویزان شد یا از عاجش آب میپاشید. اما خوشی با صدای دادی که از طرف دیگر نی میآمد شکسته شد.
” هی، تو! پسر! همین الان از اونجا بیا بیرون.”
بدن رُمانسیتو انقدر سریع چرخید که پاهای ضعیفش نتونستن تعادلش رو نگه دارن، و با باسنش اول افتاد تو آب، که یک عالمه آب پاشوند. من میتونستم پلیس رو که با سرعت به طرف ما میومد ببینم.
بزرگ و زشت بود، با سبیل سیاه کلفت و پراز مو توهرجاش که پوستش پوشیده نشده بود. یک چماق چوبی تو دست راستش بود، وحتی از طرف دیگه استخر میتونستم خشماش رو در حالتی که اون رو گرفته بود احساس کنم. من فوری پریدم تو استخرو دویدم طرف رُمانسیتو که کمکش کنم بلند شه. داشت شدید گریه میکرد و می گفت ؛
” متاسفم. من متاسفم.” اما تمام چیزی که من میخواستم این بود که خودمون رو ازاونجا بیرون ببرم. ته استخر با لجن سبزلیزپوشیده بود، ووقتی رُمانسیتو رو کشیدم پاهام از زیرم دررفت و درست به قسمت کوچک پشتم افتادم که یک درد تیز بدی به ستون فقراتم رفت. سعی کردم پاهام رو فشار بدم و وزن رُمانسیتو رو به طرف لبه استخر بکشونم. ولی تو حالت گیجی نمیتونستم اون روهیچ جا ببینم. فقط فیل عظیم روی هردوتای ما رو پوشونده بود.
د لم میخواست فیل زنده میشد، که سرخیلی بزرگش روبپیچونه وپاهای سنگینش رو ببره بالا، و ما رو زیرشکم طلائیش پناه بده. عاجهاشو فوت کنه طرف مرد پرمو، داد بزنه، ” تو به پرو پای نُه دیوونه نپیچ! ولی اون هیچ کاری نکرد. حس کردم که مرد منو کشید بالا. چهار پای سنگین فیل بیحرکت ایستاد، بی تفاوت به موج هائی که به شدت به ما میخورد، وقتی من و رُمانسیتومیخواستیم از دست مرد فرار کنیم.
دست و پاهام آویزون بودن، و من حس کردم یقه بلوزم دور گردنم سفت میشه. تمام آبی که تو کفشم جمع شده بود از یک سوراخ گنده در کف پای راستم فواره زد بیرون.
دوتا دستم رو بالا بردم و سعی کردم انگشتهای مرد رو باز کنم، اما به نظر میرسید که از سیمان ساخته شدن.
با شدت با پاهام لگد زدم، فقط هوابود. آب ازهرجا میچکید. رُمانسیتو از دست اون سُرخورد، و دیدمش که چهاردست و پا میخزه به طرف ریشههای کائوبو.
مرد دادزد ”تکون نخور ساکت لعنتی” ولی من وول میخوردم. برای اولین بار نفسش رو حس کردم. گرمی خوراک نان ماهی و قهوه قوی رو داشت. فهمیدم هیچ راهی که ازدستش خلاص شم نیست. ناخنهام رو تو دستش فرو کردم، اما به جای اینکه منو ول کنه محکم به زمینم کوبوند.
مثل این بود که تمام هوای دنیا کشیده شدند. دهانم رو باز کردم سعی کردم به زندگی بچسبم اما درونم به کشمش خشک میموند. احساس کردم پشتم خیسه، ولی مثل خیسی آب استخر نبود. گرم بود و چسبنده.
پلیس مثل یک میمون عصبانی بالای سرمن ایستاده بود. کلاهش افتاده بود زمین، همه اجزاء صورتش دیده میشد. یک ته ریش کلفت صورتش رو پوشونده بود، از زیر چشمهاش شروع میشد. گوشهاش بزرگ و گوشتالود بودن. دماغش پهن بود و وسطش کج. تنها جائی که با موهاش پوشیده نشده بود انحنای کچلیاش بود.
دستش رو به دهنش برد و زخمی که من، باعثش بودم رومکید. وقتی اونو رد کرد که حرف بزنه، میتونستم خونی رو که از لب پائینش میچکید ببینم.
” مادر قحبه، مادربه خطا.”
خون رو تف کرد که افتاد رو من. ” از بچههای خیابان متنفرم، هرکاری شما لعنتیها میکنین کارمنو سختتر میکنین. لعنتیها چرا گم نمیشین هان؟” یک قدم به طرف من برداشت، اما هنوز نفسم برنگشته بود، و دیدم داشت تارمی شد. سعی کردم بخزم دورشم اما خیلی ضعیف بودم.
” حالا شاید باید تزریق کنم. خدا ازآشغالی که تو ناخنها داری خبرداره که چیه.”
پای پوتین پوشش رو بلند کرد و پامو چسبوند به زمین. احساس میکردم که ساق پام به دونیم قسمت خواهد شد. و برای اولین باراز زمانی که منو به زمین پرتاب کرده بود، هواوارد ریههام شد، تنها تا بازم تو یک فریاد مجدد از بین بره. ولی، گریه نکردم.
درد فکرمنوباز کرد و یاد چاقو افتادم. همیشه تو جیب راستم نگهش می داشتم.دستم رو برای پیداکردنش بردم و نمیتونستم دسته چوبیش رو احساس کنم، نقطههای فلزی کوچکی که وقتی سفت میگرفتیش سردیش رو احساس می کردی، اونجا نبود. و بعد صدای رُمانسیتو رو شنیدم. « بذاربره!» فریاد زد و مقابل مرد گنده ایستاد و پاها ازهم جدا بودند، دستهاش رو از دو طرف سینهاش به طرف بیرون بازکرده بود، دوتا دست استخونیش چاقو رو گرفته بود- یک آدم لاغر و مثل چوب روبروی یک غول. « نُه دیوونه هرگز وانمیدن. هرگز تسلیم نمیشن!» داد زد، اشکها از صورتش جاری.
مرد فشار رو از روی پام برداشت، اما من میدونستم چرا. چماقش روبلند کرد ورفت به طرف رُمانسیتو. چشمای پلیس روی چاقوفیکس شده بود و هیچ چیز دیگه. من ایستادم. همونطور که مرد اسلحهاش رو میچرخوند، من با تمام قدرتم به طرفش حمله بردم و بدنم رو روی اون انداختم. مثل این بود که به طرف دیوار بدوی، در عوض چماق نتونست به طرف رُمانسیتو بره. او همونطور رو پاهاش ایستاد، و چاقو رو گرفته بود، و من دوباره روزمین افتاده بودم تا از ضربه حالم جابیاد.
رُمانسیتو حالا واقعاً داشت گریه می کرد. هق هق میکرد. ولی حرکت نمیکرد. طوری چاقو رو سفت گرفته بود که تمام بدنش غیر از دستاش و تیغه میلرزید. اونا کاملاً بیحرکت بودن. مردم تو پارک شروع به جمع شدن کردن. نه خیلی، فقط چندتا. یک زن اومد طرف ما. پیر بود، پوستش انقدر سیاه بود که تا اونوقت ندیده بودم. تو تمام صورتش چروکهای غمگین ومهربونی داشت. یک بلوز خاکستری و دامن زیبای بلندی با گلهای رنگینِ دوخته شده به اون تنش بود.
دوتا دایره طلایی مثل درخشندگی فیل که هنوز روی سرِ ما رو پوشونده بودن از گوشهاش آویزون بودن.
« بایست! » او درخواست کرد. و مرد ایستاد. او ایستاد و به دوروبر نگاه کرد طوری که انگار از خواب بیدار شده سینهاش به سرعت بالا و پائین رفت، ولی چشمهاش از روی من و رُمانسیتو برگشت و به چهرههای دوروبر دوخته شد. بخصوص به زن – « خجالت نمیکشی؟ » آروم ازش پرسید، و من میتونستم ببینم که مرده از حرفهای اون تاثیر پذیرفت. زن پیش من زانو زد و پشت سرم رو نگه داشت. « اونا فقط بچهان،» به اون گفت. و مرد بالاخره چماقش رو پائین آورد و از بغلش آویزون کرد، بند چرمی از کمر قویاش آویزون شد. و میتونستم ببینم که چیزی تو صورتش داره اتفاق میفته. بعضی تغییرها. مثل اینکه یکدفعه برای ما متأسف شد. یا متأسف برای خودش، یا غمگین برای خودش، در عوض. من هیچ حرفی براش نداشتم، ولی اونطوری احساس ميشد مثل موقعی که یکبار من یک بسته غذای مونده ازیک مرد بیخانمان دزدیدم، و اوحتی قدرت دادزدن سرِمن نداشت. وقتی نشستم که غذارو بخورم همش چشمهای شیرین اون رو که به من نگاه میکرد میدیدم. رُمانسیتو چاقو رو انداخت. هنوز خیلی ترس داشت. یواشکی از دهنش دراومد،
« من متأسفم،» و دوید به طرف راهی که از اون اومده بودیم. اصلاً نمیدونم چطوری قدرت پیدا کرده بود. احتمالاً ترس باعثش بود.
زن منو نشوند و زخمهامو بررسی کرد. « اسمم بِلِنه،» اون گفت، و پیشونیم رو بوسید، سرِ میزی نشستیم و حرف زدیم درحالیکه سرگیجهام از بین میرفت. میخواستم برم دنبال رُمانسیتو، اما مهربانی بلن منو اونجا نگه داشت.
زخمهامو با یک دستمال گلدوزی شده و آب تمیز از بطری تمیزکرد. ناهارشو شریک شدیم. تخممرغ پخته، گوجهفرنگی، کلم بروکلی و موزپخته بود. « من میتونم برات کمک بگیرم، میدونی؟» اون گفت. « جاهائی هست که میتونن تو و دوستات رو راه بدن، آدمائی که میتونن ازت مراقبت کنن، غذا بهت بدن.»
اما من میدیدم که اون چقدر لاغره، میتونستم گشنگی خودش رو از پشت چشماش تشخیص بدم. چون اون رو هر روز تو صورت دوستام میدیدم میتونستم تشخیص بدم، چونکه در درون خودم هم حس میکردم. تازه همین حالا فداکاریای بود که با من از چیز کمی که داشت شریک شد. بهعلاوه اینکه داستانهائی راجع به این جاها شنیده بودم که بچههائی مثل من رو جا میدن. هیچ موقع داستانهای خوبی نبودن.
« من باید برم رُمانسیتو رو پیدا کنم،» بهش گفتم. و اون جلومو نگرفت. هُلم هم نداد. گفت به خدا میسپارمت. و وقتی داشتم میرفتم شنیدم که میگه، « من بیشتر بعدازظهرها اینجا هستم، اگر عقیدهات عوض شد بیا منو ببین،»
بلوز پاره وشلوارکم تاالان خشک شده بودن. اما هرقدمی که برمیداشتم کفشهام چلپچلپ میکردند و جای پای خیسم روی بلواری که به پارک لُس کابواُس میرسید میموند. پس دنبال رُمانسیتو گشتم. از راهی که اومده بودم برگشتم.
موقع راهرفتن از قلمبهای که در قسمت پائین کمرم بود دردم میگرفت ولی بهخاطر ناهار با بلن احساس میکردم قویترم. داشتم از اینکه با زبونم ذرههای کوچک غذا رو از بین دندونام در میآوردم حال میکردم، و یک تکه موز پخته به لبم لبخند آورد. چون خیلی بزرگ بود.
از روزنامه فروش در اَوینیدا مکزیکو پرسیدم که آیا رُمانسیتو از اونجا رد شده. گفت یک پسر جوون خوابآلود که راه میرفت رو سی دقیقه پیش دیده. جیبهاشو از ترس حقههای من وقتی داشتم راه میرفتم چک کرد.
وقتی به محل خودمون رسیدم، رُمانسیتو اونجا بود. روی یک تکه نور آفتاب دراز کشیده بود. در اطرافش همه خاک و کثافت. به پهلو دراز کشیده بود، طوری که انگار یه بچه بود، یا تو شکم مامانشه، و روبروش رویک گل زرد کوچک که کنارش پخش شده بود گرفته بود. چشمهاش بازِباز بودن. ولی وقتی صدا زدم رُمانسیتو چشمهاش حرکت نکردن. بدنش حرکت نکرد. یخ بسته بود. بغلش زانو زدم و تکونش دادم، و چشمای بازموندهاش مثل اینه که هنوز داره به گل کوچولو خیره مونده حتی حالا که رو به من بود.
رُمانسیتو! رُمانسیتو! «بازی درنیار،» بهش گفتم. فکر کردم یک جوک بد و ابلهانه است، پس دماغش رو تو دست گرفتم و تا ده شمردم، تا بیست، تا سی، تا چهل و بعد فهمیدم که مرده چون امکان نداشت رُمانسیتو میتونست نفسش رو انقدر طولانی نگه داره، بعد سرش رو انداختم تو بغلم. و بهش گفتم که چقدر دوستش داشتم، و چطور اون یک دوست خوب بوده، و اینکه ‘ نُه دیوونه ‘ هرگز بدون اون مثل قبل نخواهد بود.
اما گریه نکردم. حتی یک قطره اشک پائین نیومد، گرچه احساس کردم تو گلوم یک قلمبه هست، همیشه وقتی فکر میکنم میخوام گریه کنم اینطور احساس میکنم. مثل این که یک سنگ قورت دادم که نمیخواد تا ته بره پائین.
حالا من با رُمانسیتو مُرده اینجام. فکر میکنم شاید باید صبر کنم تا بقیه نُه دیوونه برگردن و کمکم کنن، اما نمیدونم کی میان، یا حتی اگر اصلاً بیان. ما همه جا جای خواب داریم، و بعضی مواقع وقتی به زبالهدونی میریم تو ایستگاه مترو میمونیم با خانم خوبی که مارو بعد ازبسته شدن هم راه میده. و همین طور اونا خیلی با رُمانسیتو کج رفتار بودن، شاید اون فقط همین طوری میخواد. فقط خودمون دوتا. اینجا چهار روز پیش یک قطعه چوبی به طرف جای ما رو آب اومد.
توماس به ما گفت، « من یک قایق با این میسازم، بعد میتونم تا پائین رودخونه قایقرانی کنم. من میتونم سیم و قلاب ماهیگیریام بیارم و میتونم ماهی بگیرم و برامون غذا بیارم، » همهامون نقشه رو دوست داشتیم، بنابراین داشتیم وسایل جمع می کردیم، چوب بیشتر و میخ و چکش که قایق بادوام باشه. اما رُمانسیتو مهم تر از قایقه، فکر میکنم، و اهمیت نمیدم اگه توماس از دستم عصبانی بشه. پس رُمانسیتورو حمل میکنم و روی چوب میذارم – خب، حالا اسمش رومیذارم قایق کوچک ‘سنجاقک’ چونکه رو آب بالا پائین میره. گل زرد رو برمیدارم و درست پشت گوشش میذارم و بهش میگم،
« به خدا میسپارمت،» تو بهترین دوستم بودی. و پیشونیش رو میبوسم. مزه خاک و عرق کهنه رو میده. مثل منگو گندیده، مثل نمک، مثل صدائی که چاقوی من وقتی به پوسته خاکستری درخت میچسبه، مزه خنده توماس در ساعتهای بامدادی، مثل شیرترش شده، مثل تخممرغ پخته بلن، مثل صدای مادربزرگ درحال قصه گفتن به من قبل از خواب، مثل صدای بلند سوت پلیس توشب، مثل یک تکه گوشت که تو آشغال پیدابشه که من میدونم داره می گنده ولی به هرحال من میخورم، مزه دست مادرم بعد ازاینکه صورتم رو بازدنش غرق خون میکنه، مثل یک درنای سفید که پرواز کم ارتفاعی داره و روی رودخونه قهوهای پرواز میکنه و به دنبال ماهی میگرده، مثل حبابهای قوطی پپسی که تازه باز شده، مثل پسری که سرش به یک کپسول گاز اشک آور خورده و فقط اونجا دراز کشیده، مثل انتهای تیز کمربند، مثل مادر فلج با یک سوزن تو بازوش، مثل مرغ بریانی مزه میده، مثل وفاداری مزه میده، و مثل یک برادر.
گذاشتم قایق کوچک بره. یواش شروع کرد، اما همچنان که دور میشد، در وسط رودخانه قهوهای، تندتر و تندترمیره و بعد نمیبینمش. خیال میکنم رودخونه اونو دورترو دورتر از من میکنه. دورتر از نُه دیوونه.
رودخونه ال گوایر اونو از شهردور میکنه و به یک مرغزار قشنگ میرسه با گلها و فیلهای واقعی، و درختان منگو که همیشه روشون میوه دارن.
پایان
ALEJANDRO PUYANA
THE HANDS OF DIRTY CHILDREN
FROM: The Best American Short Stories 2020
Editor: Curtis Sittenfel