شکاف
بهاره سالکی
در یکی از شب های پاییزی، در ساعاتی قبل از نیمه شب، آقای فرهادی تصمیم گرفت تا به زندگی سی و چندساله ی خودش پایان بدهد.
تقریبا هشت ماه از آغاز سال را صبر کرده بود تا در یکی از شب ِ های شورانگیز پاییزی، همراه با هوهوی باد و ریزش بارانی که به پنجره شلاق میزد، مرگی شاعرانه را برای خودش رقم بزند.
خانه اش، آلونکی کرایه ای بالای پشت ِ بام یک ساختمان سه طبقه بود که با وسع مالیاش، تنها توان اجاره ی همان را داشت. در هفدهمین شب از آبان ماه، در حالیکه طاقباز بر روی قالی ِ چرک اتاقاش دراز کشیده بود، با چشمانی خیره به سقف نگاه میکرد و در اندیشه ی چگونه راحت مردن، وقت میگذراند.
در همین حین، از ترک ِ ناموزون دیوار صدایی شنید. وحشت زده از جا پرید و به حالت آماده باش روی دو زانویش نشست. گوشهایش را برای شنیدن دوباره ِ ی صدا تیز کرد. اما صدایی جز کوبش باد به در و پنجره ی فلزی خانه اش، نشنید. با حالتی آمیخته از ترس و کنجکاوی به سمت تَرک کوچک دیوار رفت. دست بُرد و ترک را لمس کرد. سطح دیوار در زیر انگشتانش، همچون موم نَرم آمد. پس با سرانگشتانش شروع کرد به کندن لایه ِ های دور ترک. شکاف دیوار بزرگتر و عمیقتر میشد و در فراسوی آن تاریکی موج میزد.
ابتدا گمان بُرد که این تاریکی شب است که آنسوی دیوار سوراخ شده، دامن گستردها ست، اما دیری نپایید که دریافت این تاریکی از جهانی ست متصل به پشت دیوار خانه اش!
بهت زده به آن چیزی که باور پذیر نبود، نگاه کرد. صدایی از ژرفای ضمیرش وسوسه اش میکرد تا به این شکاف قدم بگذارد. او به هرحال روزهای زیادی را در فکر مردن بود، پس میشد تا پیش از آن، خودش را به مخاطره بیندازد و این راه نا معلوم را هم تجربه کند. پس با دو حس متناقض، از شکاف دراز و باریک عبور کرد و به تاریکی قدم گذاشت. میتوانست به ِ راحتی حس کند که جهان ُ پیرامونش از هیچ، پر است. نه دیواری، نه زمینی و نه نوری! کورمال پیش میرفت؛ در حالیکه دستانش را مثل نابینایان در هوا تکان میداد تا از هرگونه برخورد به موانع احتمالی جلوگیری کند. در نظر خودش، زمانی بیش از یک ساعت را سپری کرده بود. چیزی نمی دید و مطلقا صدایی نمی شنید، عجیب که حتی هیچ فکری هم از ذهنش نمی گذشت.
بی هیچ قصدی، لحظه ای ایستاد. حجم وسیع و خیره کننده ِی نور دایره ِواری را دید که مثل چراغ متحرک در تاریکی شب، به سمتش میآمد. نور نزدیک شد. با او برخورد کرد، او را فرو پوشاند. صدایی با طنین لالایی به گوشش رسید. پژواک آن در نظرش شبیه همان صدایی بود که از روزن دیوار شنیده بود. چشم هایش را باز کرد.
***
درست در نقطه ی اوج داستان، در حالی که برای شنیدن پایان داستان انتظار می کشیدم، پیرمرد سکوت کرد. بی آنکه سرم را از روی زانوهای بغل گرفته ام بردارم پرسیدم، _خب، چی شد؟ آقای فرهادی که چشماش رو باز کرد چی دید؟
مرد به اشتیاقی که سعی می کردم پنهان ش کنم، لبخندی زد و گفت: تو چی فکر میکنی؟ نگاه بی رمقم را از میله های خاکستری تخت گرفتم و همانطور که سرم پایین بود، به طرفش کج کردم و به صورتش نگاهی انداختم و گفتم: من فکر میکنم متولد شد. پیرمرد گفت: خب، داستان رو ادامه بده.
گفتم: چشمانش را باز کرد، اما زمانی را تجربه میکرد که برایش ناآشنا بود. چیزی را از گذشته به یاد نداشت و با کنجکاوی اطرافش را می پایید.
مرد پرسید: آیا تو در حالیکه تمام سال رو به مردن فکر کردی، باز میخوای دوباره متولد بشی؟ گفتم: خب شاید در تناسخ دنیای بهتری منتظرش باشه؟
بیدرنگ گفت: و چه کسی تضمین کرده که این دنیای بَعدی جای بهتری میشه؟
با تلخی گفتم: خب هیچ کسی نمیدونه چطورمیشه! اصلا نمیدونم، پس چی شد؟ چه اتفاقی براش میفته؟
مرد دوباره سکوت کرد. تاریکی آسمان از پشت پنجره ی مستطیلی اتاق پیدا بود. ساعت روی دیوار ده و نیم شب
را نشانم می داد. من از نگاه ترحم انگیز مرد بر روی زخم دستم، کلافه شده بودم. خواستم سوالم را دوباره تکرار کنم که صدای بلند گوی بیمارستان، خاموشی بخش را متلاطم کرد. _
آقای… دکتر… فرهادی… به بخش.. مراقبت های… ویژه… مراجعه فرمایید. مرد به صدا گوش داد و بلند شد.
به ِ خاطر سرگیجه ی ناشی از داروی آرامش بخشی که خورده بودم، تازه فهمیدم روپوش سفیدی تنش است. با خودم گفتم: پس دکتره!
گفت: دیگه باید برم
با دلخوری گفتم: خب شما که ادامه ی داستان رو نگفتین!
دوباره لبخندی زد و گفت: یه روزی هم تو این داستان و تعریف میکنی… وبی هیچ حرف اضافه ای از اتاق
خارج شد. و من در سکوت موهم اتاق به ترک دیوار روبروی م نگاه می کردم…
خراسان، ایران
دهم بهمن ۱۴۰۰