با درود و احترام:
هر ساله، موقع اعلام نتایج مدارس نمونه دولتی که میشد، دل من از دل پدرمادر ها بیشتر میلرزید! لیست قبولی ها که به دبیرستان می رسید، ناخوداگاه چشمانم به جای اسامی، روی آدرس ها سر میخورد تا ببینم امسال از حاشیه شهر چند نفر قبول شده اند؟ هر ساله چند نفری می آمدند، با توان مالی ضعیف اما با استعداد! رتبه یک تا سه مدرسه همیشه از آن همین تعداد محدود بودند! این شد که جرقه مهرگان در ذهنم زده شد.
حالا چند سال است که مهرگان با حمایت و پشتیبانی انسان هایی که من فرشته میناممشان، از دانش آموزان با استعداد که به لحاظ مالی کم توان هستند؛ در سه مقطع ابتدایی و متوسطه اول و دوم، فقط پشتیبانی تحصیلی میکند.
پایان سال تحصیلی ۱۳۹۹ – ۱۴۰۰بود که آموزگانی که با مهرگان کار میکنند، از استعداد نوشتن بعضی دانش آموزان خبر دادند. تابستان همان سال برای فوق برنامه این عزیزان، داستان نویسی را هم گنجاندیم. از ۱۵۰دانش آموز مقطع ابتدایی، این هیجده نفر از پایه سوم تا ششم در کلاس داستان حاضر شدند. بعد از سه ترم آموزش داستان نویسی کودک به این عزیزان، پیشنهاد شد هر هنرجو از نگاه خودش، برای بادبادک یک داستان بنویسد. و قول داده شد که داستان هایشان چاپ شود.
حالا مهرگان به چاپ بادبادک ها که هر داستانش از دریچه ذهن یک کودک برای بادبادک نوشته شده؛ به خود می بالد.
در این میان، از شما خوبان، بخصوص مجموعه هزاراوسان به مدیریت جناب آقای کریم زاده عزیزکه دور از وطن، اما در وطن، برای ارتقاع فرهنگ این مرز و بوم به غم نشسته تلاش می کنید؛ سپاسگزام.
یک بادبادک ساده
فاطمه عربی
اون روز تلوزیون کاردستی نشون می داد . یادم اومد چند روز پیش یک بادبادک درست کرده بودم . اما نمی دونستم کجاست. از مادرم پرسیدم:
ـ بادبادکم رو ندیدید؟
ـ شاید توی اتاقت باشه.
آره همونجا بود. پیداش کردم.
اما کجا هواش کنم؟ باید با بابا صحبت کنم، بریم جنگل.
ـ تقتق بابا میشه بیام داخل؟
بابا داشت کتاب میخوند ولی به حرفهای منم گوش میداد. با بابا صحبت کردم، موافق رفتن به جنگل بود. در راه حیوانات زیادی دیدیم. درختان بلندی داشت و آسمان آبی بود. من بعد از تماشای جنگل به سمت ماشین رفتم و بادبادکم را برداشتم و به کمک پدر در آسمان پروازش دادم. خیلی زیبا بود. ولی همینطور که جلو رفتم پام لیز خورد و بادبادک در رودخانه افتاد.
دنبالش دویدم، ولی رفت که رفت! به پدر و مادرم گفتم چه اتفاقی برای بادبادکم افتاده. بابا فکر کرد.
ـ ما میتونیم یک بادبادک دیگه درست کنیم.
ـ چه جوری؟ ما که وسیله ای نداریم.
ـ به جای مقوا از برگ های بزرگ درختان استفاده کنیم و مامان توی کیفش یک نخ بلند داشت، که به بادبادک گره زدیم و با ماژیکهای من براش لبخند و گونه گذاشتیم. خیلی خوشگل شد. بادبادکم تا وسط آسمان رفت. من اون روز فهمیدم میشه از وسایل ساده هم استفاده کنیم، مثل بادبادک من