پنج‌شنبه, 5 ژوئن, 2025
تماس با ما
درباره ما
تقویم ایرانی...

Shahrvand Dallas
Advertisement
بی نتیجه
همه نتایج جستجو
  • خانه
  • اخبار و گزارش
    • اخبار و گزارش
    • تجارت و کسب و کار
    • تکنولوژی
    • جهان
    • سیاست
    • علم
    • آمریکا
  • مقالات
  • ودیو
  • فرهنگ
    • فرهنگ
    • داستان
    • ادبیات
    • شعر
    • طنز
    • فیلم
    • موسیقی
    • نقاشی
    • هنر
  • گوناگون
  • رویدادها
  • تماس و اشتراک
    • تماس و اشتراک ایمیل
    • درباره شهروند
    • آرشیو مطالب
  • نیازمندیها
  • آگهی ها
بی نتیجه
همه نتایج جستجو
  • خانه
  • اخبار و گزارش
    • اخبار و گزارش
    • تجارت و کسب و کار
    • تکنولوژی
    • جهان
    • سیاست
    • علم
    • آمریکا
  • مقالات
  • ودیو
  • فرهنگ
    • فرهنگ
    • داستان
    • ادبیات
    • شعر
    • طنز
    • فیلم
    • موسیقی
    • نقاشی
    • هنر
  • گوناگون
  • رویدادها
  • تماس و اشتراک
    • تماس و اشتراک ایمیل
    • درباره شهروند
    • آرشیو مطالب
  • نیازمندیها
  • آگهی ها
Shahrvand Dallas
Shahrvand Dallas
بی نتیجه
همه نتایج جستجو

«آیه‌ها »، داستانی از  انوشه رحیمی

یکشنبه, 3 مارس, 2024
در داستان, گوناگون
«شاخ  »، داستانی از  مادح نظری

آیه‌ها

انوشه رحیمی

نزدیک سحرگاه بود که به خانه رسید. بسم‌الله گفت و کلید را در قفل در چرخاند. خسته بود و گرسنه. کفش‌هایش را که در جاکفشی پشت در گذاشت، از شیشه الکل روی جاکفشی، به دست‌هایش اسپری زد تا مجبور نباشد بشویدشان. در یخچال را باز کرده‌بود که زهرا از پشت سرش گفت:

– بالاخره اومدی غلام‌علی جان! گرسنه‌ای؟

– سلام، آره خیلی گشنه‌مه. بیدارت کردم؟

زهرا که داشت با تکمه‌ی برجسته‌ی لباس‌خوابش بازی می‌کرد، گفت:

– نه، این شبا که از وحشت، خواب به چشمم نمی‌ره تا تو بیای. همش نگرانم نکنه بلایی سرت اومده‌ باشه!

غلام‌علی برگشت و او را در آغوش کشید. سر بر شانه‌ی زهرا، چشم‌هایش را بست. دلش می‌خواست چون همیشه، کوه یخ خستگی‌هایش را در آغوش گرم او ذوب کند، ولی این‌بار فرق می‌کرد؛ نمی‌شد. تصور آن چشم‌ها آزارش می‌داد. چشم‌هایی که چون چشمان دخترش، معصوم و درخشان بودند. در خود لرزید و هراسان، چشمان بسته‌اش را از هم درید.

زهرا آرام گفت: «تا من غذات‌و گرم می‌کنم، تو برو دست‌وروت‌و بشورو لباسات‌و عوض کن. ولی مواظب باش آیه رو بیدار نکنیا!»

غلام‌علی لبخند کم‌جانی زد و از آرامستان آغوش زهرا جدا شد.

دربین ماشین‌ها به‌دنبالش می‌دوید. چه تندپا بود! از همان موقع که روی سقف ماشین دیده‌ بودش، می‌دانست که این یک فتنه‌ی تمام‌عیار است.

با وجودی‌که عاشق زرشک‌پلو با مرغ بود، این‌بار فقط غذا را قورت می‌داد بدون آن‌که مزه‌‌ی آن را حس کند. نگاهش محو بود و در ذهنش گردآتشی را می‌دید که چون آتش‌گردان در دستان او می‌چرخید. او چه سلیطه‌ای بود که  قبله‌گاه نجابت زنان را چنان به آتش کشیده‌بود!

زهرا آشفتگی‌اش را حس می‌کرد و می‌خواست آرامَش کند.

– طفلک آیه امشب خیلی بی‌تاب دیدنت بود. بهش قول داده‌ بودی که زود می‌آی. می‌گفت: «بابا امشب برام یه عروسک می‌آره با چشمای بزررررگ.» بچه‌م به درشت می‌گه بزرگ.

خندید و به غلام‌علی چشم دوخت.

همان دیروز بود که آیه در آغوشش شیرین‌زبانی کرده‌ بود و او چشمانش را بوسیده‌ بود. چشمانی براق چون عقیق؛ دو مهره‌ی کبود!‌ لبخند کم‌رنگی که آمده‌ بود تا با این خاطره‌ی شیرین، صورت غلام‌علی را بنوازد، ناگهان محو شد. چشم‌های درشت! آخ که چه چشمانی داشت! تمام روز، او را با فاصله، زیر نظر گرفته‌ بود و متوجه آن حجم از زیبایی نشده‌ بود، ولی…

زهرا گفت: «حواست با منه؟»

غلام‌علی با کلافگی دست از غذا کشید. بشقابش را روی میز به‌ جلو سُراند. صدای برخورد قاشق و چنگال به بشقاب، نوسانی خشک و گوش‌خراش ایجاد کرد. بلند شد. «من خیلی خسته‌م، می‌رم بخوابم.»

زهرا هیچ نگفت و در سکوت، ظرف‌ها را جمع کرد و شست. سرش بر شانه‌ی چپ کج شده‌ بود. پیش از این، هربار که در آن حالت قرار می‌گرفت، غلام‌علی به شوخی می‌گفت:‌ «باز که رفتی تو هپروت!» و او می‌خندید و در دَم، گردنش را صاف می‌کرد. ولی این‌بار، خودش زیر لب به مسخره نجوا کرد «هپروت!» اما نه خندید و نه گردن راست کرد. معلوم نبود به چه می‌اندیشد. شاید به او برخورده بود! شاید نگران همسر و کار زیادش بود! شاید فکر می‌کرد که چه‌گونه می‌تواند با ظرافت‌های زنانه‌، خستگی را از تن همسرش درکند! شاید به‌ این می‌اندیشید چرا شوهری که تا چند روز پیش، صبح می‌رفت سر کار و عصر خانه بود، حالا باید تا دم صبح کار کند؛ آن هم در این شرایط اعتراضات مردمی! مگر کمبودِ نیرو بود که یک مامور ساده‌ی حراست دادگستری را هم به درگیری‌های خیابانی بکشانند؟ در اوج اندیشه، از شیر آب لیوانی پر کرد و سرکشید. دستکش‌هایش را به‌ آرامی درآورد و روی لبه‌ی ظرف‌شویی آویزان کرد. دستی به موهایش برد و با انگشتانش آ‌ن‌ها را شانه زد. به‌ سوی اتاق‌خواب راه‌ افتاد و درحالی‌که لبخندی نمکین بر لب می‌نشاند، چند تکمه‌ی بالایی لباس‌خوابش را باز کرد.

کلافه شده‌ بود. هرچه از او می‌پرسید از که دستور می‌گیرد، پوزخند می‌زد و می‌گفت: «از خودم، از هوشم، از عقلم.» محکم سرش را به دیوار کوبانده‌ و تهدیدش کرده‌ بود چنان هوش و عقلی نشانش دهد که آن سرش ناپیدا باشد. و او ناپیدا شده‌ بود. به‌ دنبالش می‌گشت و در ناپیدایی‌ِ او، صدای قهقهه‌اش را می‌شنید که بلند و بلندتر می‌شد و آواز سر می‌داد. آوازی که برایش آشنا بود و لطافت کودکی‌اش را به‌ یادش می‌آورد! نفس‌نفس‌زنان از خواب پرید و سعی کرد بنشیند.

زهرا که پس از سرکشی به اتاق آیه، تازه وارد اتاق خوابشان شده بود، به آشپزخانه دوید و برایش آب آورد. غلام‌علی یک‌نفس لیوان آب را سرکشید.

«بمیرم برات! کابوس دیدی؟» این را زهرا گفت و لیوان خالی را روی پاتختی گذاشت. سپس خم شد و سر همسرش را در آغوش گرفت و شروع کرد به نوازش و بوسیدن سر و صورت او. غلام‌علی اما، هیچ واکنشی نشان نمی‌داد؛ همراهی نمی‌کرد. زهرا خود را درون بغل او جای داد و لب‌هایش را بوسید. غلام‌علی مجسمه‌ای بیش نبود. زهرا باید یک‌تنه ادامه می‌داد.

سعی کرد که دستان همسرش را بالا آورده و روی پستان‌های درشت خود بنشاند، ولی دستان او همچون دستان یک مُرده، لَخت و سنگین  به‌پایین سُریدند و کنار پهلوهای خودش افتادند. زهرا خواست تا از نیروی چشمان نافذش کمک بگیرد. «تو چشمام نگاه کن غلام‌ع…» که ناگهان، غلام‌علی با حرکتی شتاب‌زده، او را پرت کرد و فریاد کشید: «بس کن!»

زهرا با این پس‌زدگی آشنایی نداشت. تاب اعتراض هم در خود نمی‌دید. تنها تلاش کرد تا چینی‌های شکسته‌شده‌ی دلش را جمع کند و برخیزد. پشت پرده‌ی کیپِ پنجره ایستاد و در سکوتِ اشک‌هایش، تکمه‌های لباس‌خوابش را تا بالای بالا بست؛ انگار که این‌گونه ریزه‌های غرورش را به‌هم بند می‌زد. مدتی همان‌جا در سکوت ایستاد. شاید دلش می‌خواست تا همسرش بلند شود، از پشت بغلش کند و پوزش بخواهد! شاید دلش می‌خواست که برش گرداند و دست زیر چانه‌اش ببرد و مثل همیشه، او را «فرشته‌ی من» بخواند! شاید دلش می‌خواست تا غلام‌علی به او بگوید که مایه‌ی آرامش زندگی‌اش است! ولی هرچه ایستاد، هیچ‌ شایدی باید نشد. اشک‌هایش را با سرانگشتانش پاک کرد. لبخندی مصنوعی بر چهره نشاند. آرام برگشت و با چشمانی خمار به همسرش چشم دوخت. غلام‌علی اما، خفته بود! زهرا مردد مانده‌ بود چه کند. نباید کنارش می‌خوابید! نباید این اهانت را عادی جلوه می‌داد! گام برداشت تا بیرون برود و روی کاناپه بخوابد. ولی طبق سفارش مادرش زیر لب گفت: «زن همیشه باید مطیع شوهرش باشه و هرگز نباید از رخت‌خوابش قهر کنه.» پس آرام به درون تخت خزید و چراغ‌خواب روی پاتختی را خاموش کرد. غلام‌علی تکانی خورد و پشت به او، به پهلو چرخید.

پشت چراغ‌ قرمز، دخترک کنار ماشینی پنهان شده‌ بود و او می‌توانست از همه جهت ببیندش؛ انگار که در چهار طرف دختر دوربین گذاشته‌ باشند و او فیلم‌بردار تمام دوربین‌ها باشد! ماشین که راه افتاد، دخترک در چنگش افتاده‌ بود. در ساختمانی بلند، از او بازجویی می‌کرد، اما پاسخی را که می‌خواست نمی‌شنید. هرچه کتکش می‌زد، بی‌فایده بود. او فقط می‌خندید و آواز می‌خواند؛ همان آواز آشنایی که سال‌ها بر قلبش سلطانی کرده‌ بود. کلافه مانده‌ بود که دیگر چه‌ می‌توان کرد. تا آن روز، همه حرفش را خوانده‌ بودند. مردِ مردانش در اتاقک حراست دادگستری، از او حساب برده‌ بودند. ولی این یکی، این دختر نوجوان، تمام نقشه‌ها و معادله‌های او را به‌ هم زده‌ بود. بی‌پروا بود. کتک می‌خورد و می‌خندید! صدای خنده‌اش؛ ای وای! صدای خنده‌اش او را درمانده می‌کرد و عرش عقایدش را می‌لرزاند.

فریاد کشید و از خواب پرید، اما خسته‌تر از آن بود که چشم بگشاید. غلتی زد و دوباره به‌ خواب رفت.

از صدای فریاد او، آیه بیدار شد و گریه سرداد. زهرا در دم خود را به او رساند و همان‌جا پیشش دراز کشید و خوابش برد. شاید هم خودش را به خواب می‌زد تا به کنار غلام‌علی بازنگردد!

باز صدای خنده‌های دخترک، خواب غلام‌علی را دربرگرفت. خود را می‌دید در سنین کودکی که همپای دخترک می‌خندید و همان ترانه را با او زمزمه می‌کرد. به ناگاه، ابر سیاهی از ناکجا پیدا شد و بر سر دخترک به شکل  چادری سیاه فرود آمد و موهای مواج و پیکر نازکش را پوشاند. دخترک قد می‌کشید، چادر از سر می‌کَند و به آتش می‌افکند. خودش را دید که دو تا شده؛ یکی خود بالغش که خشمگین، دنبال دخترک می‌دوید و دیگری، خود کودکش که جفت بالغ را دشنام می‌داد و برحذر می‌داشت. آن دو مدتی میان هم حیران ماندند. آسمان رعدی زد و دیگربار خود بالغش را می‌دید که بسم‌الله می‌گفت و خود کودکش را سر می‌بُرید. دخترک جیغ می‌کشید و فرار می‌کرد و او به دنبالش… جیغ‌های دخترک خنده می‌شد و آواز می‌شد و چون دشنه بر بدن او می‌نشست. در اوج شکست، در اوج استیصال، صدایی شنید؛ صدایی که دخترک را محاصره کرده بود. صدایی که بر او چیره می‌شد و حکم می‌کرد که چه کند. حکم را نمی‌پذیرفت؛ خلاف شرع و عرف بود! اما صدا در سرش می‌کوبید: «عرف و شرع از آنِ‌ ماست! تو مقلد مایی!» نمی‌خواست به صدا گوش کند. گوش‌ها را با دست‌هایش می‌پوشاند، ولی صدا در تنَش رخنه می‌کرد: «لبیک بگو به جهاد در راه خدا!» موج‌های صدا را می‌دید که چون تیرهای همه‌جانبه به‌ سویش رها می‌شوند و در او نفوذ می‌کنند: «جهاد، جهاد، جهاد…» پژواک صدا در مغزش رسوخ می‌کرد. دودی غلیظ بر صورتش دمیده‌ می‌شد که نشئه‌اش می‌کرد. حالا دیگر صدا برایش خوشایند می‌نمود و او را به رستگاری می‌رسانْد. و اینک، این او بود که دستور می‌داد تا دخترک را ببَرند و آماده‌اش کنند. صدا گفت: «آماده‌ است! تو نیز آماده شو!» و او به دستور صدا، وضو گرفت و اذان گفت. پیش دختر که رسید، نیش‌خند می‌زد. «حالیا بنگر چه کسی می‌خندد، تو یا من؟» و خنده‌ای شیطانی سرداد. دخترک این‌بار ترسیده بود. تلاش می‌کرد تا با دستان ظریفش عریانی‌اش را بپوشاند.

خودش را دید که جلو می‌رود و با قدرت، دستان دخترک را پس می‌زند و با بسم‌الله، بر او وارد می‌شود. و در این فاصله‌ی نزدیک، چشمان ترسان دخترک او را می‌لرزانَد چراکه چشمان دخترش، آیه، جای چشمان او نشسته‌اند. تلاش می‌کند خود را از او بیرون بکِشد، ولی نمی‌تواند. انگار دخترک می‌خواهد که این تازِش را در روزگار ثبت کند تا دنیا را برعلیه او بشوراند. ولی او که گناهی مرتکب نشده‌است! کار درست همین بوده‌، مگر نه؟ صدا به او اطمینان داده بود راه رستگاری چنین است؛ پرده‌دری! تا پرده‌ی نظام فرو نریزد! تا پای هیچ معاند نابالغی به بهشت باز نشود؛ تا عرش خدا نلرزد! مبادا قهر خدا بر ایشان نازل شود! قهر خدا! قهر خدا؟ نه! باید کاری کند! خشم می‌گیردش. دست می‌برد تا چشمان دختر را بدراند تا این‌چنین، او را نلرزاند، ولی مگر می‌تواند چشمان آیه‌وش او را کور کند! پس چنگ می‌اندازد و سینه‌ی دخترک را می‌شکافد. ناگهان، دختری دیگر از سینه‌اش بیرون می‌آید و فریاد می‌زند: «ما بی‌شماریم! آیه‌ها را نمی‌بینی؟» و فریادش پژواک می‌یابد: «آیه، آیه، آیه‌ها ها ها، نمی‌، نمی، نمی‌بینی، بینی، نی، نی، نی…» و آیه‌ها همه باهم می‌خندند و آواز می‌خوانند.

 غلام‌علی عرق‌ریزان و هراسان، از خواب پرید. صدای همهمه و فریاد از فراسوی پنجره با وجود پرده کیپ و ضخیم‌ آن به‌ گوش می‌رسید. سراسیمه، از تخت به‌ زیر آمد. پشت پنجره رفت و پرده را باشتاب، پس زد. دختران بسیاری در خیابان دست می‌زدند و شعار سرمی‌دادند و روسری‌های خود را در آتش می‌سوزاندند. شعله‌های خشم در صورت غلام‌علی زبانه می‌کشید. هراسان آماده می‌شد تا به خیابان برود و آن‌ دختران را بزند و بگیرد و ببرد که صدای آشنای دخترش را شنید. از اتاق خارج شد و به هال رفت. زهرا در آشپزخانه مشغول بود. آیه با گام‌های سنگین از لابه‌لای مبل‌ها راه می‌رفت. پا بر زمین می‌کوبید و با زبان بچگانه‌اش، شعاری آشنا سرمی‌داد: «ما همه با هم هسّیم!»

غلام‌علی بلند گفت: «آیه چی داری می‌گی بابا؟»

آیه رویَش را به پدر برگرداند. خندید و بلند گفت: «مَگ بَ دیتاتو!»

۱۳ نوامبر ۲۰۲۲

بازنویسی شده در مارس ۲۰۲۳

برای نیکا شاکرمی

برچسب: داستانزن-زندگی-آزادی
ارسالاشتراکاشتراک
Shahrvand Magazine

نوشتار های مشابه

«شاخ  »، داستانی از  مادح نظری
داستان

«شاخ »، داستانی از  مادح نظری

سه‌شنبه, 5 مارس, 2024
17
داستان

«ماه طلا »، داستان کودکان، سولماز سلیمان‌زاده

پنج‌شنبه, 29 فوریه, 2024
52
داستان

«عدد π»، داستانی از آریو فرخ پژوه

پنج‌شنبه, 29 فوریه, 2024
7
«ترافیک بعدازظهر»، داستانی از مهنوش ریاحی
داستان

«ترافیک بعدازظهر»، داستانی از مهنوش ریاحی

شنبه, 24 فوریه, 2024
37
«توی پستو»، داستانی از آذر نوری
داستان

«توی پستو»، داستانی از آذر نوری

شنبه, 6 ژانویه, 2024
75
جزیره‌ی سرگردانی، نوشته ژیلا واله
داستان

جزیره‌ی سرگردانی، نوشته ژیلا واله

شنبه, 6 ژانویه, 2024
12
بارگیری بیشتر
مطلب بعدی
«شاخ  »، داستانی از  مادح نظری

«شاخ »، داستانی از  مادح نظری

برچسب‌ها

America (5) coronavirus (21) covid-19 (19) Law (17) video (13) آمریکا (10) آژانس (4) آگهی ویژه (9) اتحادیه‌ی اروپا (6) اعتراض (26) اعصاب و روان (5) اقتصاد (8) انقلاب (5) ایران (63) بیماری (9) جامعه (5) جمهوری اسلامی (7) جنگ (4) جهان (4) حقوق بشر (11) حقوق زنان (7) داستان (51) دفتر حقوقی (4) دکتر (5) رستوران (5) زن (5) زن-زندگی-آزادی (13) زنان (7) زندانیان (6) سرمایه‌داری (4) سلاح هسته ای (6) سلامتی (18) سیاست (50) شعر (11) قانون (14) مالیات (5) مبارزه (4) مشاور املاک (11) موسیقی (4) نقاشی (5) هنر (5) ویدیو (14) ویروس (12) کرونا (19) یوگا (4)
  • روند بازدید مطالب
  • Comments
  • جدیدترین مطالب
ممنوعالخروجی خانواده همسر علی کریمی در ایران؛ افشای اسناد محرمانه اطلاعات سپاه

ممنوعالخروجی خانواده همسر علی کریمی در ایران؛ افشای اسناد محرمانه اطلاعات سپاه

چهارشنبه, 17 می, 2023

سوپرمارکت و رستوران شهرزاد

پنج‌شنبه, 10 فوریه, 2022
شورتک‌ها  – داستانی از مریم صدیق

شورتک‌ها  – داستانی از مریم صدیق

یکشنبه, 30 جولای, 2023

دکتر فریبا پژوهی،‌ متخصص زنان و زایمان

پنج‌شنبه, 10 فوریه, 2022

به اندازه یک پاکت سیگار- داستانی از علی شباب

دیوار-داستانی از سامانتا بهادری

نغمه نی – شعری ازمحمد بحرانی

اشعاری ازسهیلا بحرانی شریف

ناتو بزرگترین رزمایش خود از زمان جنگ سرد را با ۹۰ هزار سرباز برگزار می کند

ناتو بزرگترین رزمایش خود از زمان جنگ سرد را با ۹۰ هزار سرباز برگزار می کند

پنج‌شنبه, 4 آوریل, 2024
«شاخ  »، داستانی از  مادح نظری

«شاخ »، داستانی از  مادح نظری

سه‌شنبه, 5 مارس, 2024
«شاخ  »، داستانی از  مادح نظری

«آیه‌ها »، داستانی از  انوشه رحیمی

یکشنبه, 3 مارس, 2024

«ماه طلا »، داستان کودکان، سولماز سلیمان‌زاده

پنج‌شنبه, 29 فوریه, 2024

به ما بپیوندید

برای دریافت اخبار و اطلاعات، میتوانید بسادگی در زیرعضو لیست ایمیلی ما بشوید. اگر مایل به لغو اشتراک هستید، گزینه لغو اشتراک را انتخاب کنید

لیست نوشتارهای اخیر

ناتو بزرگترین رزمایش خود از زمان جنگ سرد را با ۹۰ هزار سرباز برگزار می کند

«شاخ »، داستانی از  مادح نظری

«آیه‌ها »، داستانی از  انوشه رحیمی

«ماه طلا »، داستان کودکان، سولماز سلیمان‌زاده

«عدد π»، داستانی از آریو فرخ پژوه

سوئد: یک شهروند ایرانی-سوئدی بالای ۶۰ سال در ایران بازداشت شده است

اوپک: نفت ایران در سال ۲۰۲۳ با ۱۷ درصد افت قیمت فروخته شد

«ترافیک بعدازظهر»، داستانی از مهنوش ریاحی

نشریه شماره ۱۱۷۰ شهروند منتشر شد.

«توی پستو»، داستانی از آذر نوری

جزیره‌ی سرگردانی، نوشته ژیلا واله

چگونه خدا مُرد، داستانی از شهناز البرزى

مورچه و شهاب سنگ

گلپا خواننده سرشناس ایران درگذشت

عرق  – داستانی از مادح نظری

دست‌های بچه‌های کثیف – مترجم: زهره واعظیان

مرگ یک کلیمی ایرانی در زندان اوین؛ میلر: او شهروند آمریکا نبود.

سیزده زندانی سیاسی منتقل شده به زندان قزلحصار، «تماس و ملاقات ممنوع» شدند

قوه قضائیه تبرئه نیلوفر حامدی و الهه محمدی از اتهام همکاری با «دولت متخاصم» را تکذیب کرد

بیش از حد به خودتان شک میکنید؟ دو ترفند ساده برای خلاص شدن از شک و تردید به خود

Shahrvand Dallas

جستجوی مطالب سایت

بی نتیجه
همه نتایج جستجو

آرشیو مطالب

ما را در فضای مجازی دنبال کنید

مرور مطالب بر اساس دسته بندی

  • آگهی
  • آمریکا
  • اخبار و گزارش
  • ادبیات
  • تجارت و کسب و کار
  • تکنولوژی
  • جهان
  • داستان
  • سرگرمی
  • سفر
  • سلامتی
  • سیاست
  • شعر
  • علم
  • غذا
  • فرهنگ
  • فیلم
  • گوناگون
  • مقالات
  • موسیقی
  • نشریه شهروند
  • نقاشی
  • هنر
  • ودیو
  • ورزش

به ما بپیوندید

برای دریافت اخبار و اطلاعات، میتوانید بسادگی در زیرعضو لیست ایمیلی ما بشوید. اگر مایل به لغو اشتراک هستید، گزینه لغو اشتراک را انتخاب کنید

برچسبهای اخیر

America (5) coronavirus (21) covid-19 (19) Law (17) video (13) آمریکا (10) آژانس (4) آگهی ویژه (9) اتحادیه‌ی اروپا (6) اعتراض (26) اعصاب و روان (5) اقتصاد (8) انقلاب (5) ایران (63) بیماری (9) جامعه (5) جمهوری اسلامی (7) جنگ (4) جهان (4) حقوق بشر (11) حقوق زنان (7) داستان (51) دفتر حقوقی (4) دکتر (5) رستوران (5) زن (5) زن-زندگی-آزادی (13) زنان (7) زندانیان (6) سرمایه‌داری (4) سلاح هسته ای (6) سلامتی (18) سیاست (50) شعر (11) قانون (14) مالیات (5) مبارزه (4) مشاور املاک (11) موسیقی (4) نقاشی (5) هنر (5) ویدیو (14) ویروس (12) کرونا (19) یوگا (4)
  • خانه
  • اخبار و گزارش
  • مقالات
  • ودیو
  • فرهنگ
  • گوناگون
  • رویدادها
  • تماس و اشتراک
  • نیازمندیها
  • آگهی ها

© 2019 مجله شهروند دالاس

بی نتیجه
همه نتایج جستجو
  • خانه
  • اخبار و گزارش
    • اخبار و گزارش
    • تجارت و کسب و کار
    • تکنولوژی
    • جهان
    • سیاست
    • علم
    • آمریکا
  • مقالات
  • ودیو
  • فرهنگ
    • فرهنگ
    • داستان
    • ادبیات
    • شعر
    • طنز
    • فیلم
    • موسیقی
    • نقاشی
    • هنر
  • گوناگون
  • رویدادها
  • تماس و اشتراک
    • تماس و اشتراک ایمیل
    • درباره شهروند
    • آرشیو مطالب
  • نیازمندیها
  • آگهی ها

© 2019 مجله شهروند دالاس