ترافیک بعدازظهر
مهنوش ریاحی
گیج و مبهوت مانده بود؛ آن دیگری هم. از همه عجیبتر، اطرافیان بودند. بعدترش هم، هرچه بالا را نگاه کرده و داد و فریاد کشیده بودند، انگار نمیشنید. یکیشان پرسید:
اینا چرا اینجوریین؟
آن دیگری دور معرکه میچرخید و هاجوواج مردم را نگاه میکرد.
بازیشون گرفته، نه؟
و شروع کرد به دست زدن به بازوی مردی که در حالت اشاره به صحنهی تصادف آنها، در هوا خشک مانده بود. هرچه تلاش کرد بازوی مرد را پایین بیاورد، نشد!
یا خدا! اینا… خشک شدن،… تکون نمیخورن!
چراغ راهنما پیاپی رنگ عوض کرده بود. ماشینها، در هر سه خط خیابان، مورچهوار پیش میرفتند. معلوم نبود آن جلوتر، چه حادثهای پیش آمده. چراغ که سبز شد، خودروی قرمز در خط سوم راه افتاد و دو ثانیه بعد، بوم… صدای بوق ممتد چندین ماشین از پشت سر بلند شد.
هر دو یادشان رفته بود که تا چند دقیقه پیش چه رفتاری با هم داشتند. رنگ صورت رانندهی ماشین قرمز از سرخی به مهتابی گراییده و چشمانش گرد شده بود. هرچه بیشتر بین مردم راه میرفت، دلهرهاش بیشتر میشد. یکی دستها به پهلوها، همچون کوزهای که برِ آفتاب گذاشته باشندش تا خشک شود؛ یکی در حال گفتن آخرین حرفها، دهانش باز؛ پای برداشتهشدهی یکی دیگر برای آخرین قدم، در هوا معلق مانده؛… انگار دنیا برای همه از حرکت ایستاده بود، بهجز برای آن دو.
راننده خودروی قرمز از ماشینش پیاده شده، محکم به کاپوت اتومبیل سفید پشتسری زده و با داد و دعوا به رانندهی آن گفته بود:
کوری مگه؟ بیا پایین ببینم…
راننده ماشین سفید با توپ پر پیاده شده بود:
چته بابا؟ تقصیر خودته که هنو راه نیفتاده، یههو زدی رو ترمز.
دِهه! زدی ماشینمو داغون کردی طلبکارم هسّی؟
و مردم از پیادهرو آمده و جمع شده بودند تا شاید آنها را از هم جدا کنند و یا شاید خود را مدتی سرگرم سازند. یکی دستها به پهلوهایش، یکی لب به میانجیگری گشوده، یکی راه باز میکرد و جلو میآمد تا سروگوشی آب دهد، یکی… درست همینجا و همین لحظه بود که دنیا درنگ کرده بود.
دلهره کارایی هر دوشان را بههم ریخته بود که بهناگاه، رانندهی ماشین سفید بشکنی زد و دست در جیبش کرد:
چرا تا حالا یادم نیفتاده بود؟ بذار زنگ بزنم پلیسی، آمبولانسی، چیزی بیاد.
و پس از لحظهای…
ئه، تلفنم انگار باتری تموم کرده. شما زنگ بزن!
هر دو با دهان باز و چهرهی رنگپریده به هم نگاه میکردند وقتی تلفن راننده ماشین قرمز هم کار نکرد. راننده ماشین قرمز، تکیهزده به اتومبیلش، خردخرد، چین شد و روی زمین نشست؛ راننده ماشین سفید هم. مِه وهمانگیز سکوت بینشان جاری شده بود. حالا این ترس مشترک بود که همدلی میآفرید. راننده ماشین سفید خموشی آزارنده را شکست:
اسمت چیه؟
راننده ماشین قرمز. اسم تو چیه؟
راننده ماشین سفید تکخندی ناگهانی زد:
په! پس به تو هم اسم نداده، ها؟
ها!… چی؟!
نویسندههه رو میگم. نه به من اسم داده، نه به تو! هیچ شخصیتپردازی هم ازمون نکرده. حالام که توی صحرای محشر غالمون گذاشته. میگم،… من تو رو چی صدا کنم؟
راننده ماشین قرمز دیگه.
نه بابا، یه اسم کوتاه بگو. تو خونه چی صدات میکنن؟
خونه ندارم که. من تا چشم باز کردم، توی ترافیک بودم و سوار ماشین قرمز.
راننده ماشین سفید چاه زنخدانش را خاراند و گفت:
آره، درست میگی…
بعد از مکثی کوتاه، ادامه داد:
خب، اسمامونو مختصر میکنیم. از این به بعد، من سفیدم، تو قرمز، باشه؟
حالا نمیشه یه اسم خوب واسه خودمون پیدا کنیم؟ ارسلانی، شایانی، …
سفید نچ کرد:
نه جونم، اون اِسما ما رو تو موقعیت جغرافیایی خاصی میذاره. حالا که تو این بدبختی گیر افتادیم، بذار دستِ کم، تو مرزبندیِ بدبختی نباشیم.
راننده ماشین قرمز کمی فکر کرد و گفت:
ننوشته که چه دورهایه. شاید دیگه خوشبخت شده باشیم!
هر دو خندهشان گرفت. راننده ماشین سفید ادامه داد:
اینو خوب اومدی!… ولی بذار همون سفید و قرمز بمونیم. اینجوری تک میشیم. تازه، بیشتر به چشم میآییم.
راننده ماشین قرمز چند بار لبهایش را کجوکوله کرد، انگار داشت در ذهنش، خودش را با نام قرمز صدا میزد و میسنجید.
باشه. تو سفید، من قرمز.
بههم دست دادند. معلوم نشد کدامیک اول بیان کرد، ولی هر دو به هم «خوشوقتم» گفتند و دمی بعد، از خوشوقتی لحظهایشان در اوج بدبختی خندهشان گرفت. اما خیلی زود، خنده روی لبانشان ماسید. خودشان را جمعوجور کردند و شروع کردند به صدا کردن نویسنده. سروصدایشان فریاد شد و پاسخی نیامد!
حالا چیکار کنیم؟
سفید شاید بهخاطر موهای نقرهایاش بود که میخواست پاسخی بر این اوضاع دلمهبسته داشته باشد. آب دهانش را به زور قورت داد و پاسخ داد:
باید از توی این خطوط داستانی بریم بیرون تا ببینیم نویسنده کجاس و آخر-عاقبت ما چی میشه.
وقتی با پیشنهاد سفید، با یک دورخیز و پرش بلند از مانیتور بیرون پریدند، مثل دو مورچه بودند در برابر نویسندهای که روی صندلی لِیزی چِر، خوابش برده و لپتاپ روی رانهایش باز مانده بود. سروصدا و داد و فریادشان هم چون مورچه بیصدا بود و توان پاره کردن چرت بعدازظهر نویسنده را نداشت. قرمز گفت:
برفرض که بیدار شه. وقتی ما رو ببینه که نمیشناسه. فکر میکنه جک و جونوری، حشرهای چیزی هستیم، میزنه لهمون میکنه.
پس چهکار کنیم؟
تا خوابه باید بریم بالا. باید بریم تو مغزش ببینیم چه نقشهای برامون کشیده.
کوهنوردیشان آغاز شد. سفر از انگشتان تا آرنج دست راست نویسنده آسان بود چون بهصورت افقی و در حالت حروفنگاری روی لپتاپ مانده بود. سختی راه بالا رفتن از بازو بود که شیب نسبتا تندی داشت. قرمز چابکتر بود و جلوتر میرفت. هرازگاهی هم برمیگشت و دست دراز میکرد تا همراهش را بالا بکشد. شیار چروکهای بازوی نویسنده جایگاهی مناسب برای جاپایشان فراهم میکرد. به هر جان کندنی بود، تا نیمهی بازو بالا رفتند. از آنجا راه آسانتر میشد چون از بندینکی که از سرشانه لباس نویسنده آویزان و روی بازویش افتاده بود، میشد جای طناب استفاده کرد. قرمز بندینک را گرفت و پاهایش را دور آن پیچید. ولی هرچه تلاش کرد تا مثل آتشنشانها خود را از آن بالا بکشاند، نشد. سفید گفت:
پاهاتو بچسبون به بازوش عین صخرهنوردا برو بالا.
ولی تلاش قرمز به جایی نرسید. سفید گفت:
باید زاویه بدنت تقریبا عمود به پاهات باشه، تو ۱۸۰ درجه شدی. اینجوری به بازوهات فشار میآد و نمیتونن از جاشون تکون بخورن.
گفتنش آسونه. تو بیفت جلو، ببینم چهجوری میری!
سفید از کمر قرمز آویزان شد. نفسی عمیق گرفت و پاهایش را بهدور بدن او حلقه کرد. بندینک تاب خورد. پای چپ قرمز از بازوی نویسنده جدا شد و هر دو لغزیدند. سفید کاملا از کمر قرمز آویزان شده بود. قرمز فریاد میکشید؛ سفید نه. معلوم نبود مدیریت خوبی دارد یا رد شدن از آستانهی ترس، فریادی در او برنمیانگیخت. کمی طول کشید تا سفید به پایین نگاه کند. تا بازوی نویسنده فاصله زیادی نداشت پس خود را رها کرد تا قرمز تعادلش را بازیابد. قرمز دوباره پاهایش را به بازوی نویسنده چسباند. سفید فریاد زد:
بیا پایین بذار من اول برم بالا.
نمیتونم ریسک کنم. میترسم بیفتم از بازوش قل بخورم برم تو درز کنارهی صندلیش.
و سعی کرد تا زاویه مناسب با بندینک بگیرد، ولی باز افقی شد. سفید از نو، از کمر قرمز آویزان شد و پاهایش را دور او قلاب کرد. قرمز اینبار خودش را سفت گرفته بود. سفید آهستهآهسته، خود را چرخاند تا روی شکم قرمز رسید. بندینک را گرفت. روی شکم قرمز ایستاد و با یک شتاب ناگهانی پاهایش را به بازوی نویسنده چسباند و بلدِ راه شد. گذر از شانهی مسطح نویسنده آسان بود. به همان روش پیشین، با ریسمانِ موهای نویسنده که روی گوشش را هم پوشانده بود، از خط عمود گردنش بالا رفتند و با پرش مناسب، وارد حفرهی گوش او شدند. تا خواستند وارد کانال گوش شوند، سفید گفت:
برگردیم، برگردیم…
چرااا؟
بیا خودت نگا کن! انقدر گوشش موم داره که توش گیر میافتیم، عین باتلاق میمونه.
برگشتند و نشستند در حفرهی گوش تا هم خستگی درکنند و هم به مسیر دیگری فکر کنند. راهِ طولانیتر را انتخاب کردند که آسانتر مینمود. فکر بکر از سفید بود. هر دو بلند شدند. اما پیش از راه افتادن، قرمز ایستاد و با صدای بلند، نقشه را مرور کرد. دوباره باید از طنابِ موهای نویسنده تا فرق سرش بالا میرفتند و روی پیشانیاش سرمیخوردند تا پل بینی. از آنجا هم خود را قل میدادند روی پلک چشم. اگر از آنجا سُر نمیخوردند و همه چیز خوب پیش میرفت، باید از لای پلکها وارد چشم میشدند و از راه مردمک میرفتند به پشت چشم تا به مغز برسند، ولی…
نمیشه سفید، نمیشه.
ئه، چرا نفوس بد میزنی؟ ما باید تلاش خودمونو بکنیم.
این تلاش بیثمره؛ مرگآوره… اگه از پل بینی سُر بخوریم بیفتیم پایین چی؟ اگه زورمون نرسه پلکشو باز کنیم، که نمیرسه، چی؟ تازه، تو فکر میکنی مسیر توی چشم یه خط مستقیمه که ما راحت توش راه میریم و میرسیم به مغز، ولی معلومه که از آناتومی چشم هیچ اطلاعی نداری.
آناتومی چشم؟ که چی؟
بابا، چشم یه کُرهس نه خط مستقیم. اگه بخوام تشریح کنم، هم وقت تلف میشه، هم بعدا که خوانندهها بخوان داستان ما رو بخونن، حوصلهشون سر میره، ول میکنن. فقط بگم که هم جلوی عدسی چشم، هم پشتش، پر از مایعات لزجه که شنا کردن توشون با این سایزی که ما الان پیدا کردیم، غرقمون میکنه.
سفید در فکر فرو رفت.
خب، پس مجبوریم از دماغش بریم تو.
عزیز من، ما تا بریم تو دماغش، عطسهش میگیره و با شتاب پرتمون میکنه بیرون. میدونی تا چند متر اون طرفتر؟ هشت متر سفید جان، هشت متر. اونم نه هشت متر به قوارهی ما، به اندازه خودش. یعنی نابود میشیم.
سفید با دهان باز، قرمز را ورانداز کرد. قرمز پرسید:
ها؟ چیه؟
تو این همه اطلاعاتو از کجا میدونی؟
هههه، پیش از اینکه شخصیت داستانی بشم، جزء دادههای مقالات علمی بودم.
جان من؟!
آره سفید جان. حالام بیا بشینیم بیشتر فکر کنیم.
برگشتند به حفره گوش. از شدت تفکر، در پیشانی هر دو خط افتاده بود؛ خط پیشانی سفید عمیقتر بود، انگار که الکی زور زده باشد. قرمز سر بلند کرد. کمکم، خط سگرمهی پیشانی جایش را به چینهای دور چشم میداد و دمی بعد، خنده و بعد، قهقهه. ابروهای سفید بالا پریدند:
پیدا کردی؟ بگو… دِ بگو دیگه…
قرمز نفسی تازه کرد:
ما داریم خودمونو به آبوآتیش میزنیم که بریم تو مغز طرف تا بفهمیم چه نقشهای برامون درنظرگرفته، درسته؟
سفید چندبار سر تکان داد.
خب، آره دیگه.
یعنی داشتیم میرفتیم اون تو که ببینیم چه فکری برامون داره. نه اینکه بخوایم فکرشو عوض کنیم.
دهان باز سفید را که دید، ادامه داد:
ولی چرا آخرِ سرنوشت ما بخواد از مغز اون بیرون بیاد؟ چرا خودمون ننویسیمش؟
سفید که گیج شدهبود، پرسید:
چهجوری؟
قرمز چند بار دهانش را باز کرد و بست. انگار پیش از جهیدن حرف از دهان، داشت فکرش را در ذهن سبک-سنگین میکرد. سفید کلافه گفت:
خب، وابده دیگه. بگو چهکار کنیم.
قرمز با لبخند پاسخ داد:
برمیگردیم تو کامپیوتر، از صحنه ترافیک، تکهی تصادف خودمون به بعدو پاک میکنیم.
خـــــــب! بعد چی جاش میذاریم؟
ماشینامونو در گوشهترین جای ممکن از خطوط خیابون پارک میکنیم، بعد پیاده میشیم میریم جلو ببینیم چه خبره. چه کمکی از دستمون برمیآد. اگه تصادف شده باشه که به مصدومین کمک میکنیم، اگرم جاده در دست تعمیری، چیزی باشه، تا پلیس راهنما برسه، به ماشینا علامت میدیم و هدایتشون میکنیم تا جاده زودتر باز شه.
دو خط منحنی از دو طرف چانهی سفید رو به پایین سریدند.
که چی بشه؟ اینم شد داستان؟ اصلا چرا ترافیکو هم پاک نکنیم؟
خب، اونوقت ما تو خیابون چه غلطی بکنیم؟ همینجور دُوردُور کنیم بنزین حروم کنیم، دود بریزیم تو حلق خلایق؟ این شد داستان؟ سرش کو، تهاش کو، گرهش کو، تعلیقش کو؟
خیلِخب بابا… میگم، فقط این جهشای زمانی رو از تو داستان درآریم تا داستان خطی بشه و مردم بفهمن چی به چیه.
تمام این جهشا بعد از صحنه تصادف بوده تا مثلا به اسم نوشتن داستان پستمدرن، حواس مردم رو پرت کنه. ما تصادفو که پاک کنیم، همهچی خطی میشه.
نویسنده که بیدار شد، یک خط از خیابان باز شده بود. هر دو ماشین قرمز و سفیدْ کنار خیابان پارک شده بودند و رانندگانشان آن جلوتر داشتند با کمک مردم، دختر جوانی را از زمین بلند میکردند و نجات میدادند. مردم آنهایی را که دختر را زده بودند و میخواستند بربایندش و به زور، سوار ماشینی بزرگ با در کشویی کنند، دوره کرده بودند. ناگهان، از میان مردم، کسی هشداری داد، سرها به بالا، سمت نویسنده، چرخید. مردم در حرکتی خودجوش، با تمام نیرویشان خیابان را هل دادند تا آن صحنه دیگر در مانیتور و جلوی دید نویسنده نباشد. نویسنده هرچه تلاش کرد تا با تکمههای بالابر و پایینبرِ رایانهاش، متن داستان را برگرداند، نشد. او دیگر اثری از راهبندان و تصادف و مردم و ماشین سفید و قرمز و آنچه برایشان مقدر کرده بود، نمیدید. آنچه میدید، ترافیکی معمولی و روان بود که ناباورانه در آن ساعت از بعدازظهر جریان یافته بود.
۱۶ آگوست ۲۰۲۳