«گربه درحجله خانه»
در آن سال های نه چندان دور معمولا، رسم بر آن بود هنگامی که پسر خانواده به حدود سن بیست سالگی می رسید، کاری پیدا می کرد و برو بیائی و یا پیراهن یکی یک دانهاش دو تا می شد، مادر خانواده به فکر زن گرفتن برایش می افتاد.
مادر غلام هم یکی از مادرانی بود که بدون مشورت با پسر و پدر خانواده، پیدا کردن عروس دلخواه را به زنان دوست و آشنا توصیه کرده بود.او به آنان گفته بود عروسی می خواهم از خانواده دار، سرشناس، جوان، زیبا ودرس خوانده که خود و مادرش دعوت مرا قبل از بله برون به صرف کاهو و ترشی در حمام زنانه به پذیرند.
با قبول دعوت،عروس انتخاب و درو تخته با هم جور شد.
مراسم خواستگاری باحضور بزرگان دو فامیل در خانه ی پدری عروس برگزار شد. مردان در اتاق پنج دری و زنان در اتاقی دیگر در گفت و گو شرکت داشتند. چانه زدن ها برسر تعیین مبلغ مهریه وشیربها به درازا کشید و مادرعروس مرتب بر افزودن مبلغ مهریه و شیر بها اصرار داشت. پس از پایان چانه زدن ها تاریخ عقد و ازدواج تعیین و به اوایل بهار آینده موکول شد.
دوستی و آشنائی من با غلام، به زمانی می رسید که هم محل، همبازی و تا کلاس پنجم دبستان همکلا س بودیم. پس از آن او ترک تحصیل کرد و خانواده اش از محل ما کوچیدند و رفتند.
خاطره هائی که از دوستی با او را در ذهن دارم، او پسری صبور، ساده اندیش و زود باوربه یادم می آورد.
وی پس از آن دوران در حجره ی پارچه فروشی پدرش مشغول به کار شد.
سال ها گذشت. هرگاه برای خرید عبورم به بازار وکیل می افتاد او را می دیدم و اگر موقعیتی پیش می آمد حال و احوالی از وی می پرسیدم.
مدت ها گذشت. روزی برحسب اتفاق او را در چهار راه مشیر یا به قول شیرازی ها “کل مشیر” دیدم. صدایش زدم:
آقای صابونچی!
روی برگرداند، باهم چاق سلامتی و از گذشته ها یادی کردیم .
از او پرسیدم :
آمدهای آش بخری؟
خندید و گفت:
«نه کاکو،کار خیری در پیش دارم و برای تدارک آن آمده ام بچه گربه بخرم!»
باتعجب گفتم:
بچه گربه!
گفت:
ها کاکو…!
گفتم تا آنجا که من به یاد دارم در کوچه های این خیابان دکان هائی برای فروش مرغ وخروس، کبوتر، طوطی، مرغ عشق و گنجشک بوده وکماکان برقرارست. اما از فروش گربه و بچه گربه بی خبرم!
گفت: مگر شما به نصیحت بعضی از آشنا یان عمل نکردید که می گفتند:
« گربه را باید سر حجله کشت»
قدری مکث کردم و پاسخ روشنی نداشتم. برای لحظه ای یاد ساده اندیشی ها و زود باوری هایش در ذهنم جان گرفت و مرا به گذشته ها برد!
مدتی گذشت. روزی که برای خرید پارچه به مغازه او به بازار وکیل رفته بودم چگونگی خرید گربه را از وی پرسیدم؟
گفت:
گربه را خریدم و عروسی برگزار شد!
از قبل آنرا به اتاق حجله خانه برده بودم تا با میو میو هایش مرا به یاد نصیحت بزرگتر ها بیندازد!
«اما عروس خانم ازسرو صدا و بودن بچه گربه در آنجا خیلی ترسیده بود و می خواست فرار را بر قرار ترجیح دهد! وقتی دیدم وضع خیلی ناجور است! بچه گربه را از اتاق بیرون گذاشتم و هرچه میو میو کرد اعتنایی ش نکردم!»
نادر قضاوتی