وقتی برای رفتن
آذر زمانی
مرد میپرسد: « میخوام بِرَم باتری بخرم، میخوای تو هم بیای؟»
زن سرش را بلند میکند. قطرهای شفاف توی چمنِ سبزِ چشمانش میلرزد. آهسته میگوید: «نه، تو برو.»
بخارِ دهانِ زن روی شیشهی سرد، تا کشیدنِ یک قلبِ تیر خوردهی کج، عمر میکند. زن چشمانش را تنگ میکند تا قطراتِ اَشک را کمی بیشتر محبوس کند. مرد سِکندری میخورد و ناسزایی از لبانش خارج میشود: «لعنتی هَمَش لوله میشه!»
زن توی کتابِ فِنگْشویی خوانده که انداختن قالیچهی سبز در آشپزخانههایی که اجاق و یخچالشان روبروی هم قرار دارد، از ملزومات است. رنگِ سبز، ناسازگاری طبایعِ متضاد را خنثی میکند و به خانه آرامش میدهد. اما در آشپزخانه او، همیشه لبههای موکتِ سبز رنگش لوله میشوند.
مرد درِ یخچال را باز میکند و کارتن آبْ پرتقال را سَر میکشد. صدای قورت قورت آبْ پرتقال خوردنِ مرد، بلندتر از صدای شُرشُرِ آب، سکوت را میبلعد. زن شیرِ آب را میبندد و دستِ خیسش را روی پیشانیِ داغش میکشد. به آرامی دستش را خشک میکند و میگوید: «تو، تنها برو.»
جالباسیِ کنارِ در، از سنگینی کُتِ خاکستری مرد، رها میشود. سایهای سریع از توی آینه میگذرد. دستهای اسکناسِ سبز از کیفِ پولِ زن، خارج میشود و دست به دست با صدای خشکی در جیبِ بغلِ کُتِ مرد جای میگیرد
مرد با بیخیالی صدایش را صاف میکند و میگوید: « دیگه چی بخرم!؟»
در یک “دیگه چی…”، دیگر چه میتوان شنید؟ میتوان شنید.
«میخواهم بروم. حوصلهام سر رفته. باید بزنم بیرون…سری به رفقایم بزنم، گَشتی با هم بزنیم، وِل بگردیم و ساقها و سینههایِ غریبهها را برانداز کنیم. به چشمانم نگاه نکن. چهرهی آشنایت تابم را بریده. تحملت را ندارم.…نه، چیزی نگو. بگذار راه بیفتم. راحتم بگذار.»
سایهی سیاهی از بالای پلههایِ سرسرا رد میشود.
دیگر چه میخواهم؟ کمی قهوه، یک بسته پنیر ، یک کرمِ نرم کننده …و “تنهایی، آرامش و آزادی”. زن با صدایی خاموش، سه قلم از اجناسِ آخرِ لیست را تنها در گلویش زمزمه میکند.
زن هنوز بالای راه پله ایستاده و گردنش را مالش میدهد. چرا مرد شیشهی ادکلنش را هم با خود میبرد؟ مگر قرار است جای دیگری هم برود؟ ای کاش قبل از رفتن نگاهم کند…!
صدای قدمها دور میشوند. زن میایستد. نورِ چراغها کم سوتر میگردد. مرد سرش را برمیگرداند. زن، حک شده بر پنجرهی پاگرد، کوچک میشود. هر چه مرد دورتر میرود، تصویرِ قابِ شدهیِ زن، در نگاهِ رو به عقبش، محوتر و محوتر میشود. سرِ پیچِ انتهایی، زن تنها یک نقطهی خاکستری است در میان هزاران نقطهی رنگی دیگر، در حافظهی مرد.
******
زن، از آخرین کشویِ میزِ چوبی، کاغذ سفیدی را بیرون میکشد. از وسط تا میزند، پاره میکند. حالا کاغذ، قدرِ یک کفِ دست است.
مینویسد. اولش سخت است. سعیاش را میکند. همیشه اولش سخت است. راه که افتاد، دیگر راه، خودش جلو میرود. نه اینکه بخواهد حتما به جای دوری هم برسد. فقط مینویسد.
…«متاسفم. من تمامِ سعی خودم را کردم. تمامِ سعیای را که تا امروز میتوانستم
گرچه تمامِ سعیِ فردایم را نمیدانم. حالا، از همین لحظه، از همین امروز، دیگر نمیتوانم با تو ادامه بدهم. میخواهم یک نفره بروم. میخواهم با باری سبکتر بروم…»
******
بیرونِ خانه، خلوت است و باران میبارد. خیابانها هم حتما خلوتند، چون امشب سوپرِ بال است. همهی مردم جلوی تلویزیونها چپیدهاند. بعدش هم یا در بارها و یا در خانههایشان جشن میگیرند.
اما مرد، انگار مال اینجا نیست که این موقع از خانه بیرون زده است.
زن از پشتِ پنچره، مِه توی خیابان را نگاه میکند. فقط به اندازهی یک نفس عمیق، مکث میکند و سپس پرده را بسرعت می بندد. گلدانِ بلورینِ لب پنجره واژگون میشود و مایعِ بد بوی قهوهایی بهمراه تیلههای آبیِ کف گلدان، روتختی تمیز و بیلکهی تختخوابِ را کثیف میکند.
نگاهِ زن فقط برای چند لحظه رویِ روتختی ثابت میماند و بعد فکر همهی لکههای قهوهای را از سرش بیرون میکند. زن مینویسد:
«…برایت مینویسم که باید بروم. تا برنگشتهای باید بروم و تا هستی بر نمیگردم. براستی کداممان تَرک میشویم؟ تقصیر تو نیست. تقصیر من هم نیست. این راهِ طولانی، به انتها رسیده است. چطور شد به اینجا رسیدیم؟ به جایی که حالا هستیم؟ به انتهای خط…»
زن همین جا متوقف میشود. حجمِ نادیدنی کلماتِ ذهنش، دیگر نمیتواند از لولهی شفافِ خودکار جاری شود و از آنجا بر بافتهای درهم تنیدهی کاغذ نقش ببندد.
*******
زن در حالِ خالی کردن قفسهی بالایی کمد است که تلفن زنگ میزند. با زنگ اول روی چارپایه سِکندری میخورد، با زنگ دوم پایین میآید. مکث میکند.
-اصلا ولش کن. به چهارمی که برسد خودش میرود روی پیغامگیر.
صدای عشوهگرانه و تودماغیِ زنی از بلندگوی تلفن، توی هوا پخش میشود.
سرش را میچرخاند. زنِ توی آینه دیگر نمیترسد. جیغ جیغِ زَنَک، مثل جریانِ لجنزار ، تا روی تختِ دونفره پهن میشود و لکههای متعفنِ سبز رنگ در میان لکههای قهوهای جا میگیرد.
«…ای بابا، بازم که خونه نیستید! خواستم بگم، شبِ جمعه شام پیش ما دعوت دارید. چند تا از بچههای قدیمی و…»
روزگاری از این صدا بدش میآمد. روزگاری دور، به فاصلهی همین چند ماه قبل، از این صدا چِندشش میشد. تهِ دلش، ماری بالا میآمد که نیشش به او میگفت، مرد از این صدا خوشش میآید. نیشِ مار که عقب میرفت، میدانست مرد جرأتِ جلوتر رفتن از حدِ این پا و آن پا را ندارد. حالا اما با بیتفاوتی میگذارد صدایِ بدبوی زن مثل روتختیِ دونفره همه جا را بپوشاند.
توی کتاب شعری خوانده بود: « همهی رابطهها یک نوعند، و همهی سخنانِ عاشقانه، به یک گونه.» اما همهی رابطهها به یک نوع نیستند؛ واقعا نیستند!
********
بارهایِ مرکزِ شهر، شلوغ است. زنها و مردهای مِیزده همه آنجا جمعند. مرد میان آنهمه هیاهو، سرگردان مانده و ماشینش مدام دور این خیابانها میچرخد. بیرونِ مرد سرد است اما از درون عرق کرده. مرد میداند که هم خودش و هم زن، عکسها، و یادهایی را در ذهنشان انباشتهاند: چهرههایی که گاهی مبهماند، گاهی فقط آرزویند و گاهی تنها خاطره.
اما تنها چند ثانیه کافی است که اشتیاق و هوسِ تماس با پوستهی بیرونی کسی دیگر، صندوقچهی یادگاریها را در ذهنِ مرد مسدود کند.
مرد، قدمها را تندتر میکند. میرود از کنار زنهای کنارِ خیابان، دو سه باری رد میشود. به چهرههای روغنی و لبهایِ سرخشان نگاه میکند. فکر بودن با آنها را بو میکشد. فکر بودنِ با همهشان مال اوست. حقِ اوست. او همهی گزینهها را وارسی میکند. پشتِ سر کسی از آنها میایستد و به انتخابش میبالد. میخندد، و به لیستِ خریدِ زن فکر میکند.
*********
زن، روتختی کثیف را عوض میکند. با کهنهی نمناکی روی میزِ چوبی میچرخد. نه حتی یک لَک. نه حتی یک رد. نه حتی یک نشانه.
بلند میشود. چمدانش را میبندد… باز میکند…میبندد. کُتش را از نو میپوشد.
برای امشبِ مرد، خوراکِ مرغ گذاشته.
نامه را زیرِ آهنربای در یخچال چسبانده. این برگه اگر به اندازهی یکِ تابلویِ نقاشی هم بزرگ بود، باز هم توجه مرد را به سختی جذب میکرد. به آهنربا که شکل سیب است نگاه می کند!
دلش میخواهد مرد که برگشت-اگر برگشت- جایی لکهدار نباشد، و او یکراست سراغِ یادداشتِ بجا مانده از اوبرود.
زن جایِ مشخصی را برای رفتن در نظر ندارد. شاید جایی لبِ دریا. یک جاده بیشتر از جلویِ خانهشان نمیگذرد. همین را میگیرد و میرود تا به جایی دیگر برسد.
یک لنگه کفش به پا، خم میشود تا بندش را ببندد…!
آذر زمانی
دالاس، دسامبر ۲۰۱۹