نهر آرزو، نوشته ژیلا واله
پیکری بر سنگهای تفتیده از آفتاب نیمهی مردادماه، با سری شکافته و لختهی بزرگی از خون سیاه در لابهلای موهای تنک، رهگذران کنجکاو را به سوی نهرخالی از آب میکشاند. چشمان پرسان در تلاقی نگاههای خیره، فضایی آکنده از موج اندوه بر دلهاشان نشانده بود. طعم گس ناکامی جوانی، که نه او را میشناختند و نه از چند و چون ماجرا خبری داشتند، بر زبانهاشان، تلخی گزندهای چشانده بود. میاندیشیدند که شاید خود به جای این جوان بودند. مگر سرنوشت انسان تنها به دست خودش رقم میخورد.
عاقبت چند نفری از میان جمعیت، سکوت را شکستند.
-چرا این جوون بیچاره به این روز افتاده؟ کسی میدونه؟
-میگن خودکشی کرده.
-میدونی واسه چی؟
-میگن عاشق بوده.
_چرا چرت میگی، مگه شلوار و چکمههای سربازیش را نمیبینی. انگار از جبهه اومده.
-خوب مگه نمیشه آدم عاشق باشه و جبهه بره.
-من فکر کنم معتاد بوده.حتما لول بوده، نفهمیده، افتاده توی نهر.
-به این هیکل و قیافه میآد معتاد بوده باشه؟ تازهشم، این حفاظ سیمانی اطراف نهر تا کمر منه. چطور ممکنه آدم نفهمیده بیافته اون تو.
-حتما کشتنش انداختنش توی نهر.
گمانههای بیپایان و نتیچه، در آن هوای داغ تابستان ره به سویی نمیبرد. فریادی از میان انبوه جمعیت برآمد. کسی پلیس و آمبولانس خبر کرده؟
-آره، من به پلیس زنگ زدم. باید دیگه برسن. شاگرد مغازهام رو هم فرستادم در خونهشون. من میشناسمش. خونوادهاش مشتری منند.
دانشجو بود. نه ماه سال را در دانشگاه تربیت معلم، در رشتهی تربیت بدنی، به درس خواندن و کسب علم میگذراند. تابستانها، رها از هر قید و بند، تنها یا با دوستانش شادمانه به طبیعتگردی میپرداخت. هر کجا نهری، رودی، دریاچهای میدید بیگدار به آب میزد. در آغوش سیال بیرنگ و پاک، خودرا در زلالی رویاهایش غوطهور میکرد. مثل پرندهای که در پهنای آسمان فراخ جولان میدهد، لذتی وصف ناپذیر در خود احساس میکرد.آب برایش، مثل یک ماهی، حکم هوا را داشت. درسش که تمام شد، به عنوان مربی شنا مشغول به کار شد.
سیل تقدیر همواره بی خبر به زندگی هجوم میآورد. روزگار دون میشود. چشمانش تنگ و دیدن خوشبختی انسانها برایش نا ممکن.
دو سالی از پایان درسش نگذشته، جنگ خانمانسوز آیندهی مبهمی پیش رویش گذاشت.. باید لباس سربازی بپوشد. در بیابانها، در میان خاک و سنگ اسلحه به دست بگیرد. باید با دشمن بجنگد. ولی این دشمن کیست. جوانانی با هزاران آرزو همچون خودش.
-من نمیرم سربازی. چرا باید بجنگم. بکشم. شایدم خودم کشته بشم.
-نه پسرم مجبوری بری. میدونی اگه نری غایب حساب میشی. غیبت سرباز در دوران جنگ مجازات سنگینی داره.
-مجازاتش از کشته شدن سنگینتره؟
-آره بهت میگن بزدل، میگن خائن. برو. برو چارهای نیست. از کشور اشغال شدهات دفاع کن.
آن تابستاندیگر از شادمانی خبری نبود. بهار، پاییز و زمستان هم رنگ اندوه داشت. روزها به سیاهی شب میمانست، رودهای زلال به چشمههای خون همآنند بود. صدای آواز پرندگان جایگزینی دیگر یافته بود، فریاد انفجار، نارنجک و بمب.
خاک و سنگر و ترکش جایگزین آب پاک و سیال شده بود.
گروهبان بالا بلند و ورزیده، از داخل سنگر باریک، از میان انبوه کیسههای خاک، خود را چالاکانه بالا کشید. دوربین در دست، مشغول رصد مواضع دشمن، با گفتن واژههای امیدبخش، به همرزمانش نیرو میبخشید. ناگهان صدای مهیب انفجاری غافلگیر کننده از پشت سر، اورا از جا کند. انفجار دوم چند ثانیه پس از آن و پرواز در سیالی از خاک و خون. در فضا، تکه پارههایی از همه چیز در گردش بود. ماهیهای سرخ و سبز و بنفش از برابرش میگذشتند . دستانش را دراز کرد تا لمسشان کند. امواج انفجار، انچنان سنگین بر مغزش کوبیده بود، که گویی چشمانش از چشمخانه به درآمده است. دیگر توان دیدن ماهیها را نداشت.
-حالش چطوره؟
-بیشتر از چهل تا ترکش از تنش درآوردیم. صدمههای فیزیکیاش جبران میشه. ولی نگرانی از موجهای انفجاریه که پشت هم به معزش آسیب رسونده.
-چه نسبتی با این گروهبان داری؟
-پدرشم. یک هفته پیش بهم خبر دادن مجروح شده. خیلی جستو جو کردم. تا بالاخره تونستم بفهمم آوردنش اینجا. میتونید بگید کی مرخص میشه.
-چند تا نوار مغزی دیگه باید ازش بگیریم. فکر کنم تا دو هفتهی دیگه اگه همه چی خوب پیش بره.باید بهتون بگم که او دیگه حال عادی نداره.با صدماتی که به مغزش وارد شده، ممکنه بلایی سر خودش بیاره. اینجور مجروحا توهم پیدا میکنن و دست به کارای خطرناک می زنن. پرستارها میگن وقتی حمومش میکردند زیر دوش با اون همه جراحت دستاشو بلند کرده گفته بذارین بپرم تو آب. باید بچهها رو برای مسابقه آماده کنم. میخواسته شیرجه بزنه کف حموم. مثل اینکه از آب خوشش میآد.
-بله دکتر. پسرم عاشق آبه.