محمد بحرانی – دالاس
چراغ خانه
پیچیده بوی عطر تو در خانه ام هنوز
جای تو خالی است به کاشانه ام هنوز
در پیشگاه ماه نوازش کنم تو را
سررا اگر گذراری بر شانه ام هنوز
آیینۀ تمام قدت را شکسته ام
باری مرا ببخش که دیوانه ام هنوز
می گفت و بود صد گل لبخند بر لبش
ای جان من برای تو جانانه ام هنوز
از پرتو وجود من این خانه روشن است
من آن چراغ روشن این خانه ام هنوز
پیمان شکن مباش مرو نازنین من
بنشین شراب ریز که پیمانه ام هنوز
من درد خویش با که گویم سالهاست
بحرانی تو هستم و بیگانه ام هنوز
ستاره سحر
ای ماه بخواب ناز رفته
برخیز ستاره سحر پیداست
برخیز که در سکوت بی پایان
فریاد جَرسَ ز کاروان بر خاست
برخیز که کم کم آفتاب عالم را
با پر تو زرنگار خود آراست
برخیز که زیر گنبد گیتی
از پر زدن پرندگان غوغاست
برخیز که بوی پونه وحشی
همراه نسیم صبح جان افزاست
برخیز که در نبرد با ظلمت
پیروزی شادی آفرین با ماست
خوشنام کسی که بود با مردم
هر کس که نه مردمی بُودَ رسواست
بیچاره کسی که با بسی قدرت
همواره میان ملتش تنهاست
بحرانی اگر دُرست گویم من
آن جان کلام دلکشت اینجاست
ایران سر بلند
در ما هتاب زمزمه سازم آرزوست
امشب هر آنچه بومه دهی بازم آرزوست
در پر تو سپیده دم نقره گون صبح
در آسمان عشق تو پروازم آرزوست
طبعم هوای سایه سروارم کند
چشمان مست نرگس شیرازم آرزوست
در هر کجا که باشم و هر جا که سر کنم
ایران سر بلند سرافرازم آرزوست
رویا نگر که در سر پیری پریوشی
زیبا و دلربا و هوسبازم آرزوست
شاید مرا رهاند از این خانه خراب
آن چشم مست خانه براندازم آرزوست
دمساز من نبود به جز نغمه های ساز
ای ساز از تو نغمه دمسازم آرزوست
گاهی تو قهر می کنی و گاه آشتی
این هر دو از تو دلبر طنازم آرزوست
تا بر درم ز هم گلوی جغد شوم را
چنگال تیغ گونه شهبازم آرزوست
بحرانی از نگاه تو رازیست در دلش
در دل نگاه داری آن رازم آرزوست
کوچه باغ ها
گل محبوبه شیراز من کو
خیال انگیز سرو ناز من کو
چه شد بال و پر اندیشه ها یم
در اوج آسمان پرواز من کو
جوانی بود و کوچه باغ و آواز
به کوچه باغها آواز من کو
شبی تاریک و من تنهای تنها
در این تاریک شب دمساز من کو
چرا خاموش خاموشم من امشب
درون سینه سوز و ساز من کو
ملولم من ملول از ناله جغد
چه شد سیمرغ من شهباز من کو
شبی هست و شرابی هست و شمعی
دلارا دلبر تناز من کو
بسی گرگان خون آشام هستند
تهمتن شیر یکه تاز من کو
سحر آن سرو سیم اندام من گفت
که بحرانی سخن پرداز من کو
بهار بعد از خزان
درون دامن آن کوه چشمه ساری هست
صدای قهقهه کبک کوهساری هست
بنفشه ها همه شادان و ارغوان خندان
نوای زمزمه آب جویباری هست
صنوبران و چناران کشیده سر به فلک
چه بیدهای کهنسال سایه داری هست
مرو که نرگس شهلا نشسته بر تخت است
بیا بیا که در این شهر شهریاری هست
همیشه رنگ گل سرخ رو به زردی نیست
مسلم است که بعد از خزان بهاری هست
هزار بوسه به پای تو میزنم با شوق
اگر بخاطرت از دست من غباری هست
قرارها همه را فسخ کردم و گفتم
که با پریوشی امشب مرا قراری هست
اگر چه پیر و شکسته شده است بحرانی
هنوز چشم و دلش در پی بهاری هست
بیاد خزان
حافظا بار دیگر رونق میخانه برفت
صبر و آرام و قرار از دل دیوانه برفت
باغ با شکر گل کوکبه شاهی داشت
چون خزان آمد آن کوکب شاهانه برفت
بلبل از نغمه فرو ماند و دل گل خون شد
شمع شد آب از این غصه و پروانه برفت
تا در خانه گشودم و درو دیو نشست
هر چه خیر و برکت بود ازاین خانه برفت
قدر آن گوهر یک دانه نمی دانستم
عاقبت از کفم آن گوهر یک دانه برفت
سیلی از کوه فرود آمد و بنیان برکند
خانه ویرانه شد و صاحب آن خانه برفت
یک شکر خنده لبی گوشۀ کاشانه نماند
مستی و شادی و معشوقه ز کاشانه برفت
خون که از تیشۀ فرهاد فرو ریخت بکوه
شد همان قصه شیرین و در افسانه برفت
جانم از قصۀ پر غصۀ بحرانی سوخت
که غریب آمد و افسوس غریبانه برفت
خورشید زرنگار
بوی خوش بهار نیامد
یک برگ گل به بار نیامد
بر پای بوته های گل لاد
آبی ز جویبار نیامد
آن کبک خوش خرام نگارین پر
دیگر به کوهسار نیامد
بربام کاخ های سر آفرازان
خورشید زرنگار نیامد
از دور دست های بیابانها
اسب آمد و سوار نیامد
شب رفت و صبح گاه پگاه آمد
دیدی دلا که یار نیامد
طوق طلای آن مه سیمین بر
هرگز مرا به کار نیامد
مرداد ها گذشت یکی چون او
دیگر به روزگار نیامد
پیری چو او به خدمت این ملت
در اوج افتخار نیامد
بر او هر آنچه رفت همه دانند
جز رنج بی شمار نیامد
از کوچه باغها به شب مهتاب
آواز رهگزار نیامد
شیرین در آب چشمه شناگر
خسرو پی شکار نیامد