محضر حاجی طیب، داستانی از نادر قضاوتی
در محل ما،طلاق مادری شصت و هفت ساله از شوهر هفتاد و شش ساله اش با داشتن نوه و نتیجه، مدتی گفت وگوها ی روز مره برخی از مردم شده بود.
آن زمان که از گذشته های نه چندان دور روایت می شود، هنوز تیشه به ریشه ی بافت قدیم شیراز نخورده بود. محله ها چون شهرک هائی بودند که زندگی کردن در آنجا با روحیه و ساخت وسازهای معماری ایرانی پسند، صفا و آرامشی دگر داشت. بازارچه ها نه تنها مرکز داد وستد مردم بلکه محل صمیمیت های بیشتر بود.
خانه و محضر حاجی طیب، در بافت قدیم و در محل «سرباغ»، یکی از خانه هائی بود که انتهایاش به محله ی «سردوزک» قرقگاه شبانه ی داش آکل می رسید. بسیاری از خانه ها با حیاط دلباز، اتاق های بزرگ پنج وسه دری با شیشه های رنگین درها وپنجره ها، هنر گچ بری و نقش و نگارهای اساطیری ایران روی سقف و دیوار خانه ها تماشائی و لذت بخش بودند.
یادمان هائی که از آغاز نوجوانی از شنیدن نام و دیدن حاج طیب در بازارچه به یاد دارم. بیشتر گپ و گفت وگو های حاج طیب با دکانداران و ریش سفیدان محل بود. تجسم شکل ظاهری او در ذهنم، یادآور مردی تنومند با ته ریشی سفید و شکمی برآمده است که هنگام راه رفتن شکم اش موازی پاهایاش حرکت میکند.
او معمولن عصرها همچنان که با مغازه داران سرگرم صحبت بود، تسبیح بلند دانه درشتی در دست میگرداند و دانه های آن بوسیله دو انگشت میانی دست راست اش بالا وپائین میشد.وی برای کسانی که در انجام کار یا معامله ای شک و تردید داشتند استخاره می گرفت وپرسش آنان را با خوب، بد و میانه پاسخ می گفت. خانه و محل کار حاج طیب با دو در کوچک و بزرگ در نزدیکی بازارچه قرار داشت. درِ کوچکی، دفتر کار او را از خانهاش جدا و بوسیله یک راهرو باریک با چند پلهی سنگی به پشت بام گل اندود خانهاش متصل می کرد. بیشتر مراجعه کنندگان محضر، مردان و زنان سالمندی بودند که هنگام بالا رفتن از پله ها خسته می شدند و از درد پا می نالیدند.آنان وقتی به بالای پله ها می رسیدند، نفسی تازه می کردند، آهی می کشیدند و می گفتند: «جوانی کجائی که یادت به خیر!»
در اتاق محضر دو میز مستطیل شکل با چندین صندلی چوبی قدیمی قرار داشت که صندلی ها ویژه محضر دار، دفتر دار و مراجعه کنندگان بود.
دفتردار مرد سالمند و لاغر اندامی بود که ته ریشی سفید و عینک نمره دار ی بر چشم داشت. روی میز او یک دفتر بزرگ پلمپ شده و چند قلم و دو دوات مرکب وجوهر دیده میشد. وی سرگرم رتق وفتق امور بود ومراجعه کنندگان را به نوبت صدا می زد تا به تا به حضور حاج طیب برسند.
نوبت به ماه بی بی خانم که رسید با صدای آرامی گفت:«حاجیه خانم ماه بی بی تشریف بیاورند». محضردار پس از اطلاع و اظهار تاسف به حاجیه خانم گفت: «شوهر شما چندی پیش به این دفتر خانه مراجعه و با ارائهی شناسنامه خود و همسر جدیدش تقاضای ثبت ازدواج مجدد را داشته است، آیا شما اطلاع دارید؟»
ماه بیبی که دل پری از شوهر کهنسال اش داشت گفت:
«آقوی حاجی چی بگم، شوورم سر پیری معرکه گیری راه انداخته. رومن که چنتو عروس و دومادو نوه و نتیجه دارم هوو اورده. اونم چه زنی که خدا نصیب گرگ بیابونم نکنه، با زور سرخاب سفیداب از دور دل می بره و از نزیک زهله!»،«زنیکه ۶۵ سالشه، صداش مردونه، چشاش بوغورونه،گیساش موچولونه، تازه همشم جلو شووروم قرشمالی می کنه تا منو از چشوی او پیرمرد بندازه و طلب کاروم هس.انگو من رو او هوو اومدم!»
حاجی طیب برای لحظه ای ذهن اش به سالها پیش برگشت که این مادر کهن سال امروز، یک دختر جوان و زیبای۱۴ساله ی آن سال ها بوده که با چه امید و آرزوهائی به خانه بخت رفته بود.
اوگفت :«مادر متاسفم، شوهرت اشتباه کرده، اگر ممکن است او را ببخش وچهارروز عمر را باهم سرکنید!» ماه بی بی خانم گفت :«نه آقوی حاجی، حرفشم نزنید.»
پس از آن او به همراهی فرزندان اش به خانه ی پسرش رفت تا…
توضیح چند اصطلاح شیرازی:
چشاش بوغورونه: چشمهای ازحدقه بیرون زده.
گیسوان موچولونه: گیسوان نامرتب و درهم وبرهم