مثل هميشه
نیکوفشندی
دستهای کوچکاش از سرما قرمز شده بود، برف چه مىدانست چيست؟ باران و سرما و يخ بلوري روىِ حوض برايش هيچ معني نميداد، مادر چنان ماهرانه او را با چادر به پشت خود بسته بود كه بدنش تمام گرماى پشت مادر را جذب مى كرد. بجز دستها بدنش در لابلاى چادر ،گرمِ گرم بود. و مادر خيالش راحت که او خواب است. اما او بيدار بود، آنقدر بيدار كه بتواند مادر را از بالاي شانهی او، از لاى مژگان سياه خود ببيند كه چگونه به رختهاىِ طشتِ مسىِ كنارِ حوض چنگ مىزند. گاهى كه كف صابون مىپريد در چشمهايش، صورتش را مىماليد پشتِ گردن مادر، آنوقت مادر سر را كج مى كرد و میگفت:
“بميرم برات اى عزيز بى پدر! نفهمیدم والله. اين دفعه يواش چنگ میزنم!”
دستكش بنفش رنگ که چهار انگشت را يكجا و انگشت شصت را جدا در خود جا داده بود آنقدر براى انگشتان كوچك و باريكاش بزرگ بود كه دايه در صندلى عقب اتومبيل چند بار مجبور شد آنها را از كف اتومبيل بردارد و دوباره دستش كند، و كلاه همرنگ دستكشها را هى از گرما از سرش طورى مىكشيد كه موهاى نازك وبورش به هوا سيخ میشدند، مادر رو به دايه گفت:
“نورا اون كلاه و دستكش ها رو فعلا بردار و بگير دستت تا برسيم، انگار خیلی گرمشه! هنوز راه زیادی در پيش داريم.”
***
-بيا تو٠٠ بيا تو، يه ناهارى بخورو خودت رو گرم كن اون بچه هم روى پشتت ديگه خسته شده تا عصر حالا خيلى وقت داريم!
در حال آبکشیِ لباس ها از درون سوراخی كه با چكش زدن به يخ حوض ايجاد كرده بود, با لبهاى از سرما بى حسش جواب داد:
چشم خانوم بذارين اين تيكه رو هم آب بکشم الان میام. راست میگین آب حوض نميدونم چرا انقدر سردتر از هميشه ست!؟
بعد از ناهار بچه رو بذار تو همين اطاق بخوابه، نبند پشتت، يكى دو ساعت میخوابه ديگه! ناهار هم بهش تيليت ميدي ديگه، نه؟ مثل هميشه…!
رستوران خلوت بود و روميزى هاى سفيد با گل هاى رنگى در گلدان هاى كوچك وسط ميز اشتها برانگيز. گارسون ها با پيراهن و شلوار سفيد و پيشبند سياه مشتري ها را با مهرباني پذيرا بودند، او درون صندلی مخصوص بچه ها كه از بقيه صندلي ها بلند تَر بود بدون كلاه و دستكش جا گرفت! مادر رو به گارسون كه انگار چند سالى ست مي شناسدش گفت: مثل هميشه…!
***
ميزونيمكت چوبي قهوه اي رنگ چسبيده به زمين با اثر مداد رنگی های صد ها دانش آموز انتظارش را مي كشيد، مادر دم درِ مدرسه بوسه اي به پيشاني اش زد و گفت:
“عصر همينجا وایمیستی تا خودم بيام، جايي نرى ها؟”
جثه کوچکش با روپوش ارمك طوسى رنگ با آن يقه سفيد پلاستيكي و کیف مدرسه کشيده شد به سوى حياط و صف دانش آموزان. حرکات بدنش نشان میداد که ماد روپوشش را گشاد گرفته كه شايد سال ديگر هم بپوشد. نمی فهميد چرا بعضی شاگردها هی درگوشی بهمچيزی می گفتند و ريز ريز می خندیدند، او که فقط ترسيده بود و حس غريبي آزارش میداد.
***
اتومبيل كرايسلر سياه رنگ و براق سال ١٩٧٣ ميلادى در مقابل مدرسة ترمز کرد، دايهی نورا از اتومبيل پياده شد، او هم با پيراهن راه راه صورتي و سفيد با کمک دايه پياده شد و با قدم های آهسته رفتند سوى ساختمان مدرسه، دايه بوسه اى بر گونه اش زد و گفت:
“بعد از ظهر ميام دنبالت!”
وقتى وارد كلاس شد نمى دانست روى ميز و صندلى يك نفره بنشيند يا روى زمين، آخر هر دانش آموزى جايى نشسته بود! معلم با لبخند آمد جلو و گفت:
“راحت باش، راحت، هر جا كه دلت خواست بنشين!”
***
به اسكناس نو دو تومانى كه مادر بزرگ پارسال بهش عيدى داده بود فكر مى كرد و با خودش گفت: خوب من كه امسال بزرگتر شدم شايد امسال مادربزرگ ٥ تومنى بهم عیدی بده! ذُل زده بود به تنگ ماهى، دو تا ماهى ريز قرمز هى در آب وول مى خوردند، وول خوردنشونو خيلى دوست داشت٠با خودش مى گفت: “همهاش انگار دارن دنبال هم میکنن، انگار كه دارن گرگم به هوا بازى مى كنن! يعنى ماهى هام بازى مى كنن!؟ شايدم دارن كار مى كنن مثل مادر، چند ساعت ديگه عيد شروع ميشه مادر هنوز داره پنجره هامونو پاك مى كنه.”
رو كرد به قاب عكس پدر كه از بزرگي و سنگيني تكيه داده بود بهديوار و اولين تزيين سفره هفتسين بود، چشمكى زد و گفت:
“حالا خوبه من در چيدن سفره هفت سين بهش كمك كردما!”
واى كه من چقد اين كفاشاى نو رو دوست دارم! با اينكه مادر توشون كمى پنبه گذاشته، بازم يه ذره گشاده! ولي عيبي نداره، هنوز خيلى دوسشون دارم. مادر میگه بعدا برام اندازه پام میخره! مادر اینطوری میگه مثل هميشه…!
***
نوک درخت كريسمس به سقف اتاق كشيده میرسید، نور و زيبايى لامپهاي رنگي چشمك زن كشيدش طرف درخت، دست سفيد و كوچكش را برد ميان درخت كريسمس و عكس پدر راكه لابلای شاخ و برگ درخت آويزان و پنهان بود به خود نزديك كرد و با لبخندی گفت:
“پاپا كاشكى اينجا بودى! راستى من مى خوام امشب چند تا شيرينى براى پاپانوئل بذارم زير درخت، شايدم توى حياط با يه ليوان شير گرم، خوبه؟ نه!؟”
با خوشحالى به بسته هاى كادو پيچى شده زير درخت نگاه مى كرد و با خود گفت:
“یعنی چند تا از اينا مال منه؟ شايد ٤ تا مثل هميشه…!”
***
“ايران جون يه دقه صبر كن الان ما هم حاضر میشيم تا باهات بيايم!”
“کجا ميريم مادر؟”
“راهپيمايي! بايد خودمونو برسونیم اونجا، خيلى بايد راه بريم”
“همونجا كه ديروز رفتيم؟ خيلي شلوغ بود! من داشتم زیر دست وپای مردم له ميشدم”
“ميدونم مادر هر چى شلوغ تَربهتر، وقتى همه بريزيم بيرون، شايد همه مردم دنيا بفهمن ما داريم چه عذابى مى كشيم! اونوقت شايد يه جوري شد كه منم هى تو زمستونا مجبور نشم يخ حوض خونه مردمو با چكش بشكونم!”
ايران جون جلو و آنها پشت سرش تند تند مى رفتند و فرياد مى زدند:
“توپ، تانك، مسلسل ديگر اثر ندارد. …آزادى…آزادى…!”
و او با خود میگفت: يادم باشه وقتي رسيديم خونه، معنى اينارو از مادر بپرسم، راستى چرا اينارو امسال تو كلاس پنجم به ما یاد ندادن!؟ اگه مادر بلد نباشه، از ايران جون مى پرسم، اون حتما بلده، دانشگاه ميره!
***
قدم هاش رو هى بلند و بلندتر برمی داشت تا از مادر و دايه نورا جا نمونه. خيابان خلوت هميشگى كمى پر جمعيت شده بود.
“مامي اونجا چه خبره، چقدر آدم اونجا جمع شده!؟”
“اون ساختمون سفارت، هر چند وقت يه بار آدما اونجا جمع میشن! نورا تو مى دونى اين دفعه برا چی جمع شدن؟”
“بله مى دونم، انگار داره تو ایران انقلاب میشه! هر روز در موردش يه چيزايي تو اخبار میگن”
“مامي سفارت چه جاييه؟ انقلاب یعنی چی؟”
“دخترم بعدا بهت میگم، تو چقدر سوال داری مثل هميشه!؟”
***
مادر جون تو چقدر سادهای فكر مى كنی براى گرفتن كارت كنكور بايد عجله كنم! مى ترسی دیر برسم! بهم كارت كنكور ندن، بهم پول تاكسي میدی كه با تاكسى برم! نه مادر جون، عجله اى در كار نيست، هر موقع رفتم، رفتم. درسته كه نيم ساعت تو صف اتوبوس وايمیسّم ولى عوضش اين پول تاكسى هاكه هر دفعه بهم ميدى و فكر مى كنى من اينجورى تو كنكور شاگرد اول ميشم رو جمع میکنم! جمع مى كنم كه روز مادر برات يه كادو خوشگل بخرم! مى پرسى چى؟ نخیرا نميگم، ميخوام سورپرايزت كنم! يك پوتين زمستونى شيك، از همونا كه عشرت خانوم پارسال مى پوشيد و تو خيلى دوست داشتى! درست قد پات. اصلا هم فكر نكن چون من پام قد پای خودته میتونی اونو برگردونی به خودم. نه! نه! بايد بپوشي شون. دعا كن دانشگاه رشته معماری قبول بشم، انقدر درس میخونم.. درس مى خونم تا قبول بشم. قول ميدم تو دانشگاه هم هميشه شاگرد اول باشم. اولين حقوقى كه بگيرم ديگه نميزارم كار كنى، حالا درسته كه عشرت خانوم اينا ديگه ماشين لباسشويي دارن، ولي من مى بينم تو هر روز كه از اونجا بر مى گردى چقدر خسته و بى حالى!
راننده كنار ايستگاه دانشگاه ايستاد و بعد بى صدا حركت كرد، او انقدر در افكارش غرق بود كه باز ايستگاه را رد كرد! مثل هميشه…
***
رانندگى را خوب بلد بود، آنقدر خوب كه بتواند از بزرگراه هاى شلوغ براند به سوى جاده هاى سرسبز و خلوت و به خيابان هايي، كه او را برسانند به کالجی كه در آن پذيرفته شده بود. برف پاك كن قطره هاى ريز باران را آرام و بى صدا پاك مى كرد قبل از اينكه باران روى شيشه خودی نشان دهد و مزاحمى شود در اين راه پر پيچ و خم!
ياد قاب عكس پدر افتاد كه بي صدا روى صندلى بغل و دركنار بقيه وسايل جا گرفته بود، جاده هاي پر پيچ و خم هميشه او را ياد پدر مى انداخت، با سر انگشتان دستى كشيد روى قاب عكس و انگشتان سفيد و باريكاش را به لبهاي خود نزديك كرد، در آينه مادر را ديد كه در كنار نورا با دست به او اشاره مى كردند آهسته، آهسته تَر!
لبخندى زد و بوسه اى فرستاد براى هر دو مثل هميشه…!
نيكو. دى ماه. ١٣٩٨