سروده های سهیلا بحرانی شریف – دالاس
دعای سحرگهان
در هر نفس که عطر سحرگاه بشکفد
آید به گوش هر دل شیدا دعای من
جان بخش و خوش نوا و سبک در سحرگهان
آرد به گوش دل، چه نواها برای من
دستان من ز آب وضو و زعطر گل
چون آب کوثر است که ریزد به پای من
چون پاک هست نیت من پاک میشود
از هر چه هست زشتی و بد در سرای من
هر صبح می کنم به خداوند خود دعا
تا بشنود دعای مرا آن خدای من
دانم خدای من همه را ره گشا بُوَد
او ره گشا بُوَد به حقیقت برای من
من ادعای نیک و بد خود نمی کنم
داند خدای حال من و ما جرای من
این کشتی شکسته رساند به ساحلی
باری خدای من که بُوَد نا خدای من
بر دربِ هیچ خانه سهیلا نمی رود
با لطف خویش بسته خداوند پای من
عشق به یزدان
ای خدا در ره عشق تو چه شیدا شده ام
قطره ای بودم و در عشق تو دریا شده ام
چه بگویم که چسان غرق تمنا شده ام
هيچ جا يی تو و من، راهی هر جا شده ام
راست خواهی دل من وصلِ تو ميخواهد و بس
ببريدم زهمه تارکِ دنيا شده ام
زنده امروزم و فردا که شوم خاک درت
باز با عشق رُخت تا به ثريا شده ام
ای خدا از همه دنيا به تو دل بستم و بس
تا تو هستی چه غمم هست که تنها شده ام
غنچه خنديد که در باغ شکوفا گرديد
بلبل افسوس کنان گفت که شيدا شده ام
نو بهار آمد و من نيزچو ياران دگر
رهسپار چمن و دامن صحرا شده ام
خاک بودم من و امروز هنوزم خاکم
چون خدا لطف به من کرد سهيلا شده ام
بارالهی مرا دریاب
بارالهی چون مرا خالق تويی در اين جهان
چشمِ روشن بين عطا کن نورِ ایمان در روان
هديه ميکن گوهر نيکو سرشتی بر دلم
از پليدی ها ريا کاری درونم را رَهان
لطف میفرما بمن انديشه های راستين
نور پاکانم بتابان از دل هفت آسمان
عشق من بال و پرم ده تا کنم پرواز من
چون مسيحا با تو گردم در فلک همراز من
بار الهی چون مرا خالق تويی در اين جهان
چشمِ روشن بين عطا کن نورِ ایمان در روان
کن مُنَوَر تابشِ عشق بهشتی بر دلم
از منیيّت ها و خود بينی درونم را رَهان
عشق من بال و پَرم ده تا کنم پرواز من
چون مسيحا با تو گردم در فلک همراز من
ايزد يکتا تويی ذاتِ مقدس خالق والا تويی
بر دل ما مهربان بخشنده و دانا تويی
شوقِ پروازِ بسوی تو دهد آرامشم
مهرخود بر من ببخشا هست تنها خواهشم
عشق من بال و پرم ده تا کنم پرواز من
چون مسيحا با تو گردم در فلک همراز من
زنان شایسته
دائم ترا فروغِ یکی ماه پاره نیست
روزی رسد که هیچ به حسنت اشاره نیست
شایسته آن زنی است که جز شوی نازنین
دیگر کسی به ملک دلش هیچ کاره نیست
پروین زن است و سیمین، ژان دارک با قمر
در آسمان دهر چو اینان ستاره نیست
آن کس که تازیانه زند بر پیاده ای
بر مرکبِ مراد همیشه سواره نیست
نیکو سرشت باش در این چند روز عمر
زیرا ترا عنایت عمر دو باره نیست
پندی بُوَد به گوش من از گفته پدر
ای دوست این که می نگری گوشواره نیست
بدون عشق
هر کسی عاشق نباشد
زنده و عابد نباشد
دل سپارد بر سياهی
با خدا، حا مد نباشد
در شکفتن شکوفه
هرگز او شاهد نباشد
قصۀ ليلی نداند
عاشقی زاهد نباشد
میشود همخانه غم
همره خالد نباشد
هر کسی عاشق نباشد
زنده و عابد نباشد
پندار نیک
چشم من بدبین نمی باشد پندارم نکوست
دیده ام روشن دلم گلشن دلدارم نکوست
تیره اندیشی سیه فکری مرا دشمن بُوَد
خانه ام پرعشق و گلباران گفتارم نکوست
فکر بد هرگز مرا نتوان به چنگ خود اسیر
راه من هموار و پر گلزار کردارم نکوست
دیو بد بینی عِفریت می گریزد از من
قلب من صلح و صفا و با وفا یارم نکوست
چشم خوشبین دارم و پندار نیکو تا ابد
با هزاران دوستان یاران دیدارم نکوست
حسادت
از چشمِ زخمِ دورِ زمان يارا
پروردگار حفظ کند ما را
رنجی بد تر ز رنج حسادت نيست
پر کينه می کند دل دانا را
خوشتر ز دوستی چه تواند بود
خُرَم کند دو روزۀ دنيا را
شايسته است زن که بيارايد
با عشق پاک روی دل آرا را
بس دشمنان که دوست توانی کرد
گر پيش آوری تو مُدارا را
آن لذتی که صلح و صفا دارد
دلکش کند محيط مصفا را
پروردگار لطف به دنيا کرد
مهر آفريد و سيرت زيبا را
راز و نیاز با حق
چنان عاشق بعشقت هستم ای حق
که بهرت صد سخن نا گفته دارم
اگر لطفت نباشد در خورمن
خيالی در هم و آشفته دارم
دل تاريک من را روشنی بخش
درُی در سينه ای نا سفته دارم
بمن انديشه ای نيکو ببخشا
که ذوقی چون گل نشکفته دارم
رهی روشن نما در شام تاريک
که اندر دل غمی بِنهفته دارم
ز شوق راه يابی تا سرا يت
هر آن چه گفته ای پذرفته دارم
شبانِ تيره از عشقت خدايا
دلی بيدار و چشمی خفته دارم
شادمانی تا ابدیّیت
غصه از من می هراسد
اشک از من می گریزد
جان من از عشق لبریز
قلب من از عشق گلریز
عشق من عشق به یزدان
یار دل، پروردگاران
دل ز مهرش چون بهاران
دست او بر شانه هایم
تکیه گاهم رهنمایم
قلب او کوی، آشیانم
آن خدای مهربانم
در به روی غم می بندم تا ابد
چون بهاران می خندم تا ابد
غصه از من می هَراسَد
اشک از من می گریزد
جان من از عشق لبریز
قلب من از عشق گلریز
عشق من عشق به یزدان
یار دل، پروردگاران
هنرمند والامقام استاد شايسته
خيره دو چشمم به هنرمند پير
با هنری چون گهری بی نظير
رنگ و خط و سايه و نقش و نگار
اين همه بودند به چنگش اسير
شهرت آن نابغه شايسته بود
صورت و صورتگريش دلپذير
ديدم از او پيکره ای دلربار
ماهوشِ خفته بروی حصير
گويی، آن پيکره را جان بُدی
باورش اين بود، دو چشم بصير
خانه او بود پر از آب و رنگ
نقش بسی هِشته به بالا و زير
داشت بسی سعی بهتعليم من
با هنرش دست مرا دستگير
مرتعشم کرد که می ديدمی
رعشه فتاده است به دستان پير
آری، شادی و جوانی و شور
دهردهد وام و تويی وام گير
ديده ام استاد به هر مرز و بوم
الحق، شايسته بُوَد بی نظير
ایمان
عشق و شادی و محبت همه ایمان به خداست
خوی نیکو و عدالت همه ایمان به خداست
نشود دور سهیلا زِ گلخانه قلبت یارب
بی ریایی و صداقت همه ایمان به خداست
باز گشت فروغ
نوای هِلهلِۀ شاديم به گوش آمد
از اين صدای طرب خيز دل بجوش آمد
عزيز من که سفر رفته بود روزی چند
پيام داد پيامش چنان سروش آمد
ز راه دور بمن گفت باز ميگردد
چه مژده بود خدايا که دل بهوش آمد
بهار آمد و صحن چمن پر از گل شد
بيا که نوبت لبخند گلفروش آمد
مهی که بود زمانی ز چشم ما غايب
نمود چهره و آوای نوش نوش آمد
چه مژده خوشتر از اين بود، اينک نور
بحلقۀ ياران راز پوش آمد
مسيحا نفس
در طلوعِ چشم تو آفتاب می بينم مسيحا
هم به بيداری ترا هم خواب می بينم مسيحا
در فروغِ روی تو مهتاب می بينم مسيحا
خويشتن در عشق تو غَرقاب می بينم مسيحا
سپارد بر سياهی
با خدا، حا مد نباشد
در شکفتن شکوفه
هرگز او شاهد نباشد
قصۀ ليلی نداند
عاشقی زاهد نباشد
میشود همخانه غم
همره خالد نباشد
هر کسی عاشق نباشد
زنده و عابد نباشد