سرو معلق
– «خدا قوت اوس مندل.»
– «خدا به کمرت قوت بده. چه کارا می کنی؟»
– «هیچ، شکر خدا. راستش از خدا پنهان نیست. از شما چه پنهان چند وقت پیش یک درخت سرو کاشتم سمت چپِ در تو حیاط. اما هیچ اثری ازش نیست . انگار که آب شده رفته تو زمین.»
– «شاید خرگوش ها خوردنش.»
-«خوب اگر خرگوش بخوره تنه ی درخت را که نمی خوره. اصلا هیچ اثری ازش نیست.»
– «جای کنده شدنش هم نیست؟»
– «نه.»
– «کو بیا بریم نشونم بده.»
و براه افتادند. روز آفتابی، اما خنکی بود. نسیم خنک پاییزی بعد از تابستانی داغ مطبوع و دل انگیز بود. میراب ده از سر آب بر میگشت و به آندو صبح بخیر گفت. مزارع آماده ی برداشت محصول بودند. امسال باران های بهار و آفتاب داغ تابستان همکاری کرده و نتیجه خیلی خوب بود. به منزل نوروز رسیدند. در چوبی را باز کرد و به اوس مندل بفرما زد.
اوس مندل وارد شد و ایستاد. نوروز به سمت چپ اشاره کرد و گفت:
-«همین جا کاشته بودمش.»
و به درون خانه سری کشید و از گلنار دو استکان چای خواست.
– «مطمئنی که همین جا کاشته بودیش.»
– «بله. تا یکی دو هفته بعد هم بود و بهش آب می دادم. اما یک دفعه نیست و نابود شد. انگار که رفت تو زمین.»
– «خوب شاید هم رفته . کو بیلت را بیار.»
-«به چشم. و بیل را آورد.»
اوس مندل بیل اول را که زد به چیزی سفت برخورد کرد. بیل را کمی آن طرفتر زد و مقداری خاک را کنار زد. به ریشه بر خورد. باز هم زمین را کند و کند و کاوید. به بیل تکیه داد و سرش را خاراند. نوروز با یک سینی، دو استکان چای و یک نعلبکی پر قند رسید. بفرمایی زد. اوس مندل قندی به دهان گذاشت و استکان چای را از سینی برداشت. نوروز هم به نوشیدن چای پرداخت.
– «ها؟»
-«راستش اتفاق خارق العاده ای افتاده. اینجا می بینی؟» و به حفره ای که کنده بود اشاره کرد.
– «این ریشه ی یک درخته. انگار که ریشه ی این درخت سرو ته خورده.»
– «جل الخالق. این دیگه نو ظهوره.»
-«بله. البته در قدیما گفتن که چنین چیزهایی اتفاق افتاده. اما من به این شصت سال عمر خودم چنین چیزی ندیدم. شما نظر کرده ای که یک چنین واقعه عجیبی تو باغت افتاده. گاهی گفتن که اجنه از این کار ها می کنن. انشالله خیره. حالا بیل بزن ببین به کجا می رسی.»
و بیل را به دست نوروز داد و پس از خدا حافظی بسم الله گویان انگشت سبابه ی دست راستش را گاز گرفت و از در بیرون رفت.
نوروز کمی به بیل و کمی به حفره نگاه کرد و مشغول کند و کاو شد. تا غروب یک سره کنده بود. فقط به زور گلنار ناهاری سرپایی خورده و قضای حاجتی بجا آورده بود. بقیه ی وقت را به کند و کاو گذرانده بود. با آن بازوهای جوان و نیرومند بیل زده بود و خاک را پشت سرش به هوا پرتاب کرده بود. تلی از خاک پشت دیوار خانه اش درست شده بود. گلنار با آن پیراهن گلدار و شلوار سیاه، موهای سیاهی که از دو طرف گیس شده بود و چشمهای عسلی اش را بر صفحه ی صورتی سرخ و سفید قاب گرفته بود از در اتاق بیرون آمد. از در بیرون رفت. برگشت و گفت:
– «مرد، این تل خاکی که پشت سرت ریختی داره راه کوچه را می بنده. برو ببین چیکار کردی.»
در همین لحظه زمین دهان گشود و نوروز به بلعید. نوروز از روی برگهای درخت سروی که برعکس روییده بود سر خورد و بر زمین افتاد. سرش را بالا گرفت و با نوری که از بالا و از حفره های بیشمار می تابید. با تعجب تمام دید که در دل شهری فرود آمده اما شهری زیر زمین. شاید هم یک غار زیر زمینی بود. خانه های شهر نشان می داد که انگار این شهر در زمانهایی دور ساخته شده ولی همچنان به حیاتش ادامه داده. مردم با لباسهایی بسیار ابتدایی که بیشتر از پوست حیوانات و یا از برگ درختان ساخته شده بود در رفت و آمد بودند. عجیب آنکه گوشهایشان بالای سر و دو ابرو قرار داشت. همه گونه هایی برجسته و چانه هایی باریک داشتند. فکر کرد شاید اجنه باشند. اما دم و سمی در کار نبود. مرد و زن فقط پوششی از برگ درختان یا پوست حیوانات بر تن داشتند. ناگهان هلهله ای به پا شد و با سرو صدای زیاد کالسکه ای با چهار اسب پا کوتاه رسید. چند تن رسیدند با تختی. کنار کالسکه ایستادند و زنی زیبا با تاجی از گل و دامن کوتاهی از پوست روباه سفید و سینه بندی از گل های شقایق از کالسکه پیاده شد و بر تخت نشست. چکمه هایی از پوست روباه زرد به پا داشت. به دیدن او همه ایستادند و کف زدند. زنها کل کشیدند و هلهله کردند. نوروز با کنجکاوی فراوان جمعیت را دنبال کرد. هنوز کسی متوجه وجود یک غریبه نشده بود. راستی که وجود نوروز با آن کلاه نمدی، ریش تراشیده، پیراهن آبی یقه فرنچ، شلوار گشاد سیاه و گیوه های سفیدی که از خاک خاکستری شده بود وسط این جماعت نیمه عریان غیر قابل انکار بود. اما انگار کسی او را نمی دید. مردم به کار خود مشغول بودند. این مردم سلیقه ی آشکاری در گل کاری و زیبا سازی شهر خود داشتند. همه جا حوضچه ها و جویبار های آب روان به زیبایی شهر می افزود. نوروز اندیشید:
-«چطور این شهر می تونه زیر زمین و بدون آفتاب دوام بیاوره.» اما دقت کرد و دید که گله به گله تنوره ی نوری هست که شهر زیر زمینی را روشن می کند. تمام درختان این شهر معلق هستند و گلهایی زیبا از سقف آویزان بودند. گلهای کاغذی به رنگهای سفید، صورتی، سرخابی، حنایی، زرد و بنفش. گلهای ختمی، یاس، بنفشه، محبوب شب، شب بو، اطلسی، شمعدانی، رز به رنگهای بیشمار و…… عطری که در فضای این شهر پیچیده بود مست کننده بود و زانوانت را سست می کرد. در همین موقع که محو تماشای محیط پیرامونش شده بود، صدای گلنار را شنید که او را به نام صدا می زد. سر برگرداند و گلنار را پای درخت سرو یافت. به طرف او رفت و گفت:
– «عجب جایی برای خودشون درست کردن. می بینی؟ تعجبم اینه که این همه وقت اینا زیر خونه ی ما زندگی کردن و ما یکبار هم صدایی ازشون نشنیدیم.»
گلنار بسم اللهی گفت و به درون یقه ی پیراهنش تف کرد.
– «یعنی اینا اجنه ان؟»
– «نه بابا. اجنه کجا بود. اگه اجنه بودن، دم داشتن، سم داشتن، تازه متوجه حضور ما می شدن. اما اینا انگار کورن و ما را نمی بینن.»
– «از کجا که ما را می بینن اما منتظر فرصت مناسبن که ما را دستگیر کنن؟»
– «تو هم که خیالاتی شدی؟»
– «حالا بیا برگردیم بریم بالا. بعدا یک وقت دیگه با نوزر بیا و سر فرصت همه جا را سرکشی کن.»
نوروز گفت:
– «چقدر ترسویی. اینا که آدمهای بدی نیستن. کاری به کار کسی ندارن. تازه چشماشون هم که نمی بینه.»
و دستش را جلوی صورت یکی از عابران گرفت. عابر سرش را کنار کشید و انگار که شاخه ی درختی را پس می زند. دست او را کنار زد و به راهش ادامه داد.
– «دیدی گفتم اینا ما را نمی بینن.»
– «خوب حالا من گرسنمه. بیا بریم بالا شام بخوریم. شامی پختم. الآن یخ می کنه و نونها توی سفره خشک می شن.»
اما کو گوش شنوا. نوروز به کند و کاو و کنجکاویش ادامه می داد. دست گلنار را گرفت و بدنبال مردمی که تخت را بسوی ساختمان سنگی در میدان شهر می بردند براه افتادند. ظاهرا تخت روان ملکه را به سوی کاخ خود در دل شهر می برد. پشت سر ملکه، مردی بر ارابه ای ایستاده و چتری از پر طاووس بالای سر ملکه تکان می داد تا او را از گرما محافظت کند. به درون کاخ رفتند. همه جا مشعل هایی روشن بود که بدون دود تاریکی را می زدود. نوروز گفت: عجب تا حالا مشعلی ندیده بودم که دود نداشته باشه. چشمه هایی از آب روان جاری بود. ایستادند و از آن نوشیدند. وقتی در آب خود را دیدند درست مثل مردم این سرزمین گوشهایشان بالای سرشان بود و از کمر به بالا لخت بودند. گلنار دستش را روی سینه گذاشت.
نوروز دست برد و دو برگ از درخت افرای بالای چشمه کند و آنها را بر دو گوی برآمده بر سینه ی گلنار گذاشت. تماس برگها با پوست گلنار قلقلکش داد اما شیره ی برگ به آن چسبندگی خاصی داده بود. برخاستند و به راه افتادند. مردم شهر زیر زمینی گویا برای برگزاری جشنی آماده می شدند. نوروز و گلنار به آنها پیوستند. میزهای پذیرایی چیده شدند. خنیاگران و رامشگران با چنگ و نی و دهل شروع به خواندن و نواختن کردند و مردم شهر به رقص و پایکوبی پرداختند. مردم، دسته دسته با سبد های میوه و انواع سبزیجات و خوراکی ها و شربت ها می رسیدند و جمع بزرگتر و بزرگتر می شد. مردم بر صندلی هایی ساخته شده از کنده ی درختان می نشستند. کودکان آزادانه به بازی و رقص سرگرم بودند، نوجوانان به خنده و شوخی، جوانان به دلربایی و راز و نیاز و بزرگتر ها به صحبت و گفتگو. چه محفل زیبایی. لبخندی بر چهره ها نقش بسته بود. در نگاهها برق شوق و امید می درخشید. گلنار گفت:
-«چقدر این مردم خوشحالند. انگار غم و مریضی اینجا نیست و کسی نمی میره. مردم پیر نمی شن.» نوروز گفت:
– «راست میگی ها. اصلا آدم پیر اینجا نیست. ببین چقدر جالبه، حتی یک زن حامله هم نیست.»
– «خوب شاید زنای حامله یا آدم های پیر و سالخورده به این جشن دعوت نشدن.»
– «به نظر نمی آد که دعوتی باشه. هر کی خواسته اومده. بذار بپرسم دکتر این شهر کیه و کجاست.»
گلنارشروع کرد به گفتگو با زن زیبا و جوانی که در دو قدمی او بر کنده ی درختی نشسته بود:
– «سلام خانم.»
– «سلام.»
«حالتون خوبه؟»
– «و زن با محبت و لبخند نگاهش کرد.»
– «ببخشین، دکتر شهر اسمش چیه؟»
«دکتر؟ ما دکتر نداریم.»
– «چطور میشه دکتر نداشته باشین؟ یعنی آدمها اینجا مریض نمی شن؟»
– «چرا باید مریض بشن؟»
– «خوب یک وقت سرما بخورن یا مرض های دیگه بگیرن.»
– «اگر یک وقت کسی دل درد یا سردرد داشته باشه میره پیش یوتاب و اون هم داروهای گیاهی بهش میده و خوب میشه.»
– «پس اگه کسی بیماری لاعلاج بگیره چی؟»
– «چرا کسی بیماری لاعلاج بگیره؟»
– «شما آدم های پیر را کجا نگه داری می کنین؟»
– «ما آدم پیر نداریم.»
– «شما چند سالتونه؟»
– «نمی دونم. اینجا همیشه همین جوریه و یک وقته.»
– «یعنی شما روز و شب و سال و ماه ندارین؟»
– «نه. شما باید از بالا اومده باشین که این سوال ها را می پرسین. قبلا هم چند نفر آمده بودند که همین سوال ها را می پرسیدند.»
– «حالا اون آدم ها کجان؟»
– «اینجا نموندن. برگشتن و رفتن بالا.»
– «چه جوری؟»
– «از همون راهی که آمده بودن.»
– «خوب پس میشه برگشت؟»
– «بله.»
– «شما هیچوقت بالا نرفتین؟»
– «نه. چرا باید برم بالا؟»
– «به نظر نمی آد جای خوبی باشه. آدمهاش با هم مهربون نیستن. مردمش خوشحال نیستن. بیماری هست. مردم پیر می شن و می میرن.»
– «مگه مردم اینجا نمی میرن؟»
– «نه. اینجا کسی نمی میره».
– «پس اگه کسی نمیره و هی آدمها زاد و ولد کنن که قحطی می شه.»
– «اینجا کسی زاد و ولد هم نم»ی کنه.»
– «این بچه ها بزرگ نمی شن؟»
-«نه. تا وقتی من یادم می آد همه همین سن و سال بودن»
– «چند ساله؟»
– «نه، باز که می پرسی چند ساله. من که گفتم ما اینجا از این چیزها نداریم.»
– «یعنی اگه ما انیجا بمونیم، پیر نمی شیم و نمی میریم؟»
– «جواب این سوال ها را باید از یوتاب بگیری.»
– «یوتاب کجاست؟»
– «اگه صبر کنی می آد. همیشه در همه ی جشن ها و شادی ها شرکت می کنه. اون داناترین و مهربون ترین آدم اینجاست. از وقتی که من آمدم همین جا بوده.»
آنقدر سوال در سر گلنار دور می زد که اگر می خواست همه را بپرسد شاید زن را فراری می داد. زن بسیار آرام بود و با متانت پرسش های او را پاسخ می گفت.
این بار نوروز پرسید.
– «می شه لطفا وقتی یوتاب اومد به ما نشونش بدین تا ما بریم پیشش و ازش بپرسیم.»
– «البته. وقتی بیاد خودتون متوجه می شین. مردم همه از دیدنش خوشحال میشن و شروع می کنن به هلهله.»
در همین موقع ارابه ای رسید و زنی جوان و زیبا و خوش اندام از آن بیرون آمد. همهمه شادی بپا خواست. نوروز و گلنار هم برخاستند. زن جوان گفت:
– «اینم یوتاب که منتظر رسیدنش بودین.»
به جمعیت پیوستند. آن زن کسی نبود جز همان زنی که بعد از ورودشان با ارابه رسیده بود. پس او ملکه نبود بلکه همان داناترین مادر این سرزمین می بود. اما چه جوان بود. پس از آرام گرفتن جمعییت، نوروز و گلنار به یوتاب نزدیک شدند و عرض ادب کردند. یوتاب آندو را با مهربانی پذیرفت و پرسید:
– «تازه رسیدین؟»
نوروز پاسخ گفت:
– «بله. همین امروز صبح. درخت سروی کاشته بودم که معلق رویید. آمدم ببینم که ریشه اش چه شده که لغزیدم و افتادم این پایین و بعد از چند ساعتی همسرم آمد ببینه کجا رفتم که اونم افتاد پایین.»
– «از نگاه های کنجکاو تون معلومه که تازه واردین.»
– «گفتن که شما دانای کل این شهرین. اسم این شهر چیه؟»
– «اسم این شهر بوژانه.»
– «چه جوری این شهر زیر زمینه و هیچ کس ازش خبر نداره؟»
– «این شهر روزگاری بالای زمین بود و روی دو تخته سنگ عظیم قرار داشت از نوعی که کف دریاهاست. اما بعد از یک زلزله این دو تخته سنگ از هم جدا شدند و یکی به زیر دیگری لغزید. حفره ای که ایجاد شد اونقدر بزرک بود که تمام شهر را یکپارچه بلعید و بین دو تخته سنگ قرار گرفت و بعدا جا به جا این سوراخ هایی که می بینین بوجود آمد و از اونجاست که نور و هوا میاد داخل. اما شرایطی بوجود آمده که هوا خود بخود تصفیه میشه و همیشه هواش معتدل می مونه. درخت ها و گیاهانی هم که اینجا می رویند هوا را تصفیه می کنند. چشمه های آب اینجا سالمترین آب را برای ما می آرند.»
– «شما اینجا چی می خورین؟»
– «تمام چیزهایی که می کاریم.»
– «پس گوشت چی؟ شما گوشت نمی خورین؟»
– «چرا باید گوشت بخوریم؟ ما به موجودات زنده احترام می گذاریم. اینجا همه به هم احترام می گذارند.»
– «بما گفتن که اینجا زاد و ولد نمیشه.»
– «درست گفتن. ما احتیاجی به زاد و ولد نداریم. اینجا شرایطی بوجود آمده که هیچ کس پیر نمیشه. انگار زمان ایست کرده. خوب احتیاجی به ادامه ی نسل نیست.»
– «پس اگر ما بخواهیم اینجا بمونیم نمی تونیم بچه دار بشیم؟»
– «اگر تصمیم به ماندن گرفتین و خواستین فرزندی داشته باشین راهی هست که بچه دار بشین. اما بعد از تولد، بزرگ کردن فرزندتون در اینجا آسون نیست. چون سن آدمها اینجا بالا نمیره. دارویی که من می شناسم فقط تا مدتی موثره. در طول زمان فقط چند مورد بود که مردم می خواستن بچه دار بشن، اما بعد از تولد فرزندشون از اینجا کوچ کردن و رفتن بالا.»
-«شما هیچوقت بالا رفتین؟»
– «در گذشته های دور یکبار از روی کنجکاوی رفتم بالا. اما خیلی زود بر گشتم پایین. اینجا مردم در نهایت آزادی در کنار هم زندگی می کنن. با هم می کارن و با هم برداشت می کنن. با هم آماده می کنن و با هم تقسیم می کنن. هر روز دور هم جمع می شن و از بودن با هم لذت می برن. با رقص و پایکوبی با هم بودن را جشن می گیرن.»
نوروز و گلنار با دقت تمام به حرفهای یوتاب گوش فرا می دادند. گاهی از شدت تعجب گوشهایشان بالای سرشان تکان می خورد. گلنار پرسید:
– «اگر تصمیم بگیریم که برگردیم با این گوشهایی که به بالای سرمان نقل مکان کرده چه کنیم؟ آدمهای بالا ما را مسخره می کنند و شاید هم بعنوان حیوانات عجیب الخلقه در باغ وحش و میان وحوش زندانی مان کنند. یا شاید به دست محققین خارجی بیفتیم که با ما مثل آدمهایی از کرات دیگه رفتار کنند.»
– «نگران نباشین. وقتی که برگردین بالا با خوردن آب چشمه های اونجا دوباره بصورت قبل بر می گردین.»
نوروز و گلنار نفس عمیقی کشیدند. آندو چند سال بود که برای داشتن فرزند به هر دری زده بودند. حالا کشف این شهر زیر زمینی شانس بچه دار شدن را برایشان فراهم آورده بود. یوتاب آندو را به خوردن و نوشیدن دعوت کرد. تا کنون خوراک و نوشیدنی هایی به این خوش مزه گی نخورده بودن. از غذاهای بی بی شهربانو هم خوش مزه تر بود و از میوه های سر درخت هم تازه تر بود. این نوشیدنی ها را می گفتی با عسل و گلاب و زعفران درست کرده بودند. مدتی بعد یکی از مردم بوژان نزدشان آمد و گفت:
– «در سرایم اطاقی دارم که کسی در آن خانه ندارد و برای مهمانان گهگاهی در نظر گرفته شده. چطور است به سرای من بیایین و شب را مهمان من باشین تا تصمیم بگیرین که فردا چه بکنین.»
یوتاب برایشان دستی تکان داد و با اشاره ی سر به آندو فهماند که این دعوت با آگاهی یا شاید به پیشنهاد او انجام شده.
آندو شب را در منزل آریو گذراندند. صبح که از خواب برخاستند. پس از سلام و خوش و بش گلنار گفت:
– «دیشب عجیب ترین خواب عمرم را دیدم.» و تمامی آنچه را که بر او گذشته بود از سیر تا پیاز برای نوروز تعریف کرد. نوروز بوسه ای از گونه ی گل انداخته ی گلنار گرفت و گفت:
– «اتفاقا من هم مو به مو همین ماجرا را خواب را دیدم. عجیب نیست؟»
– «چرا. معمولا دو نفر یک چیز را مو به مو خواب نمی بینند.»
در همین موقع متوجه شدند که اتاق و رختخواب برایشان غریبه است. هر دو دست به گوشهایشان بردند. بله. گوشها بالای سرشان قرار داشت و گونه هایی برجسته و چانه ای باریک داشتند. درست مثل آدمهایی که دیروز دیده بودند. گلنار خود را در آغوش نوروز انداخت و گفت:
– «خواب نبودیم. حالا چیکار کنیم؟»
نوروز بلند شد و از پنجره بیرون را نگاه کرد. لبش را به دندان گزید و گفت:
– «نه، خواب نبودیم.» گلنار پرسید:
– «حالا چیکار کنیم؟ خوب حالا اول پاشو این رختخواب را مرتب کنیم بعد می ریم سراغ همون خانومه.»
– «یوتاب را می گی؟»
– «آره. شاید کمک کنه برگردیم سر خونه زندگی مون.»
آریو برایشان نان و عسل و سرشیر گذاشته بود و چای هم دم کرده بود. در یادداشتی، با پوزش از آنها خواسته بود که حتما قبل از رفتن صبحانه را صرف کنند.
– «این مردم چقدر مهمان نوازند؟!»
پس از صرف صبحانه، از سرای آریو بیرون آمدند. و بطرف محل برگزاری جشن روز پیش رفتند. کسی را نیافتند. وقت کشت و کار و زراعت بود. باید تا عصر صبر می کردند تا دوباره مردم شهر برای جشن و پایکوبی به میدان شهر بیایند و دوباره فرصتی برای دیدار با یوتاب فراهم آید.
آن روز وقتی یوتاب به محل برگزاری جشن آمد به دیدارش رفتند و از او در باره ی باروری پرسیدند. قرار شد که در پایان جشن به سرای او بروند و معجون باروری را از او بگیرند.
بهترین شام زندگیشان را در آغوش هم سپری کردند. روز بعد تصمیم گرفتند که به مردم شهر بپیوندند و در کاشت و برداشت محصول شرکت کنند. چند هفته ی بعد، نشانه های بارداری توام با تهوع صبحگاهی و خستگی و نیاز به خواب در گلنار پدیدار شد و پس از نه ماه زمان زمین گذاشتن این بار گرانبها فرا رسید. آن روز به دیدار تنها طبیب شهر، یعنی یوتاب رفتند. دیگر به دیدن روزانه ی او عادت کرده بودند. این بار وقتی یوتاب گلنار را دید گفت:
– «وقتشه.»
گلنار با ترس و امید گفت:
– «حس می کنم که وقتشه.»
– «بریم؟»
– «بریم.»
نوروز پرسید:
– «من چکار کنم؟»
– «تو هم می تونی با ما بیای.»
به سرای یوتاب رفتند از راهرو هاگذشتند و در اتاقی، گلنار بر تختی دراز کشید. نوروز دست گلنار را گرفته بود و مرتب از او معذرت خواهی می کرد. چند ساعت بعد دختری بسیار زیبا دیده به جهان گشود. وقتی گریه کرد دانه های اشکش چون الماس بر گونه اش غلطیدند. وقتی برای اولین بار خندید درختان شکوفه دادند و چون براه افتاد خشت های طلا و نقره زیر پاهای کوچکش نمایان شدند. کودکی بود شاد و تندرست. اما افسوس که گلنار نبود تا بزرگ شدن او را ببیند. در سرزمینی که کسی نمی میرد، روز حادثه، پس از بدنیا آوردن فرزند دلبندش، گلنار دیده از گیتی فرو بست و به دیار ابدیت سفر کرد. با فرزندی این چنین متفاوت، نوروز تصمیم به ماندن در بوژان گرفت. يوتاب دختر جوان و زیبایی را بر او و دخترش گماشت. آهسته آهسته مهر دختر در دل نوروز نشسته بود و زخم از دست دادن گلنار التیام پیدا می کرد. گهگاه وقتی تنوره های نور را می دید و از آن پایین به آسمان آبی خیره می شد صورت اوس مندل در ذهنش نقش می بست. درخت سرو دیگر کاملا رشد کرده بود و راه بازگشت را بکلی بسته بود. در میان مردمان بوژان، نوروز مانده بود و آیلا دختر کوچکش و انوشا، همدم زیبایش.
۱۵ سپتامبر ۲۰۱۹
م.ص. آزاده