داستانی از آذر زمانی
زمزمههای یک رویا!
ساعتِ گوشهی مونیتور، هشت و چهل و هفت دقیقه را نشان میدهد. امشب هم دیر به خانه برمیگردم.
خستهام. خیلی خستهام. دلم میخواهد همین لحظه در یک هتل لوکس و تجملی، سویئتی بگیرم. با یک اتاق خوابِ اختصاصی شیک وتمیز، تختخوابِ بزرگ کینگ سایز با ملافههایِ شیری رنگ نرم، تشکِ خوشخوابِ راحت و یک دوجین بالشهای لطیف و سبک. از همان اتاقهایی که فقط توی هتلهای درجه یکِ لاسوگاس پیدا میکنی. البته نه در لاسوگاس. اصلا حوصلهی هیاهو و شلوغی را ندارم. اتاقی با نور ملایم ِ زرد رنگ، در هتلی ساکت، در یک جزیرهی دور افتاده میخواهم. دلم میخواهد اتاقم پردههای ضخیم داشته باشد تا تابشِ هیچ نوری از بیرون را نبینم و نفهمم چه وقت روز شده و کِی شب خواهد شد.
دوست دارم ساعتهای متوالی بخوابم. نمیخواهم هیچ تلفنی کنارم باشد. نمیخواهم هیچ کس خبری از من داشته باشد. نمی خواهم از من کسی سئوالی بکند. میخواهم در سکوت، با صدای امواجِ ملایم آب استراحت کنم. میخواهم تنهایِ تنها باشم. به دور از همهی مسئولیتها و نگرانیهای زندگیام. این که فرزندم کجاست؟ غذا خورده یا نه؟ درسهایش را خوانده یا هنوز با دوستانش چَت میکند؟ ظرفها شسته شده؟ سگِ کوچکم را برای قدمزدن بردهاند یا نه؟ کسی به گلدانهایم آب داده؟ لباسها اتو شده؟ متن گزارشِ هفتگی برای رئیسم ایمیل شده؟ نه، نه، نه…!
واقعا نمیخواهم از چیزی یا کسی یا جایی خبری داشته باشم. نمی خواهم صدو بیست و یک پیام خوانده نشدهی تلگرام را چک کنم و یا از اخبار فیس بوک خبردار شوم.
همین آدمها و همین کارها فرسودهام کردهاند. بد نیست چند روزی دست از سر من بردارند، تا نفسی تازه کنم و شاید جانی دوباره بگیرم.
خستهام، آنقدر که میخواهم فقط به پُشت دراز بکشم و بالش کوچکی زیر گودیِ دردناکِ کمرم بگذارم و بخوابم. نمیخواهم حتی کسی را در خواب ببینم. کلافهام! اگر الان در آن هتلِ شیک درجه یک اقامت داشتم، در همان اتاقی که تختی از ملافههای شیری رنگ دارد و تُشکی راحت و بالشی نرم وپتویی سبک، به حمام میرفتم ودر وانی پُر از آب ولرم میخوابیدم. فارغ از نگرانیِ سبد رختهای نشسته، گزارشهای نیمه تمام و پیامهای پاسخ داده نشده.
دلم میخواهد تا هر وقت که مایلم در آن وان پُر از آب بخوابم و بعد با رخوتِ برجای مانده از حمامی دل پذیر، به تختم بازگردم. کسی آرام موهایم را خشک کند و شانه بزند. پیراهن خوابی بر تنم کند و برود. میخواهم نامرئی باشد. تحمل کسی را ندارم، نمیخواهم هیچ کس را ببینم، میخواهم تنهای تنها باشم. دلم خوابی عمیق و راحت میخواهد، در اتاقی که فقط با چند شاخه گلِ یاس تزیین شده باشد. بوی یاس همیشه آرامم میکند. از گذشتههای خیلی دور که در حیاطِ خانهی پدری بوتهی بزرگی از یاس رازقی داشتهایم، تا حالا که مدتهاست حتی از دور هم گل یاسی ندیدهام. فقط ملایم باشد، تحمل هیچ عطری را ندارم، حتی عطر همیشگی و محبوب خودم را.
گردنم درد میکند، آنقدر که دلم میخواهد به روی شکم بخوابم و کسی، همان فردِ نامرئی، کنارم بنشیند و موهایم را پس بزند و با یک دست، در حالی که کف دستش را به یک سمت گردنم تکیه داده، با چهار انگشتِ دیگرش، با قدرت، آن طرف را ماساژ بدهد. لطفا کمی بالاتر …آهان، درست در محل اتصال این سرِ پر درد به گردنم. یواشتر لطفا…حالا کمی پایینتر شانهها و بعد کمر و غیره! میخواهم کسی که ماساژ میدهد، بی سر و صدا برود، نمیخواهم او را ببینم.
حالا میخواهم بخوابم، عمیق و آرام و راحت. نمیخواهم به زورِ قرصهای خوابآور، به خواب بروم. میخواهم در رویاهایم با صدای امواج ملایم دریا بخواب روم و با صدای مرغان دریایی از خواب بیدار شوم و میزِ صبحانهای را ببینم که فقط برای من چیده شده است. اِگْ بِنِدیک با کلوچهی زردآلو و یک لیوان آب پرتغال طبیعی. الان چای یا قهوه نمیخواهم. ولی لطفا برای ساعت ده یک فنجان اسپرسو دوبل.
کاش همین حالا کسی بیاید و ناخنهایم را مانیکور کند. به دستهایم کِرِم بزند و به ناخنهایم لاکِ گلبهی. بعد پیراهن فیروزهای مورد علاقهام را تنم کند. لطفا لباسم اتو شده باشد.
میخواهم هم آسایش و هم آرامش داشته باشم. جایی از بدنم درد نکند. از خوردن قرصهای میگرن خسته شدهام.
فقط میخواهم استراحت کنم. نمیخواهم به هیچ چیزی فکر کنم، میخواهم مغزم تعطیلِ تعطیل باشد. نمیخواهم خودم را به زحمت فکر کردن به کسی بیاندازم، انگار به اندازهی چهل هزار نفر در این چهل سالگی زندگی کردهام که اینطور از هم پاشیدهام.
من از زورکی لبخند زدن و به دروغ به احوالپرسی دیگران با خوشرویی پاسخ دادن، خسته شدهام. از اینکه به همه میگویم که تندرستم، خوبم، خسته شدهام. از اینکه نمیتوانم زمانی را به خودم اختصاص بدهم، سخت دلگیرم. از این همه کار و فعالیت خسته شدهام.
دلم میخواهد همه بدانند که من هم آدمم، از جنس آنها، خسته میشوم، غمگین میشوم و به تنهایی نیاز دارم. به تفریح و به استراحت نیاز دارم. آخر گناه من چیست که زن آفریده شدهام؟ که مادر شدهام؟ تاوان این خلقتِ تصادفی را تا کِی باید بدهم؟ چه کسی مرا جنسِ ضعیف نامیده است؟ اگر من ضعیفم، پس چرا مسئولیتهایم تا این اندازه سنگین است؟