دیوار
فشار كوچكى كه بالا تنهء نحيفش به پيكرم آورد، چشمهايم را گشود. هوا تاريك شده بود. اصلا نفهميده بودم كى چشمهايم بسته شده و خوابم برده بود. پشتش را روى سينهام كمى جابهجا كرد تا رديف مهرههاى بيرونزدهء كمرش راحتتر باشند. پوست صورتى و لطيفش، رنگپريده بود. در هر تماس پوستش از هراس خراش برداشتن رگهاى آبى رنگ زير آن، سينهام مىلرزيد. دقيقهاى كه گذشت، گرماى كمجان تنش در جانم دويد. من نگران از سرايت هواى يخكردهء درون سينهام در وجود او، نفس نمىكشيدم.
گردنش را با قوس ملايمى به عقب خم كرد. پشت سرش را تكيه داد به روى شانهام. جويبار مجعد موهايش، بر روى شانهام جارى شد. از بالاى سرش، ديدم كه چشمها را بست. اما خواب نبود. اين را از حركت سريع مردمكهاى هراسان، كه زير پوشش پلكها به اينسو و آنسو مىدويدند مىشد فهميد؛ و از سينههاى كوچك و خوشفرمى كه با ناآرامى در هرنفس، بالا و پايين مىرفتند. منحنى كوچك كمر باريكش را كمى صاف كرد و با نرمى به پهلويم فشرد. بازدم نفس شايد حبس شده از دردش را، از ميان آن لبهاى نازك فوت كرد توى دستهايم. پاها را از زير وزن سبك بالا تنه بيرون آورد و روى زمين به سمت جلو كشيد. به جلو خم شد و با انگشتهاى ظريف و كشيده، ساقهاى لاغرش را لمس كرد.
“سرت را بلند نكن عزيزم. آبشار گيسويت را روى شانهام عزيز مىدارم جانِ دل.”
دوباره سرش را به ناز تكيه داد روى شانهام. عطر موهايش را كشيدم توى ريه و نفس را در سينه نگهداشتم. مىخواستم آن بوى گرم نارگيل را تا هميشه همچون يادگارى عزيز حفظ كنم. به آرامى شروع كرد به بيرون آوردن لباس از تن. بند نازك پيراهن را با دو انگشت گرفت و به نرمى از روى شانهء گرد و استخوانىاش پايين انداخت. بازوهاى سفيدش را يك به يك از ميان آن حلقههاى پارچهاى به بيرون هل داد. دستها را مثل اسيرى آزاد شده از بند، بههر دوطرف كشيد. گلهاى ريز و بنفشرنگ پيراهن را با ملايمت به دل كندن از آن سينههاى سربلند راضى كرد. يك دشت گل بنفش، ريخت روى انحناى جذاب كمر؛ و لم داد روى سُرين و رانهاى توپُرش. خسته و بىحوصله از ادامهء اين مراسم، تنش را روى سينهام به سمت پايين سُراند. دست چپ را تكيهگاه سر كرد و به پهلو روى زمين دراز كشيد. از اين بالا ردّ نگاهم روى قوس هوسانگيز كمرش لغزيد و با يك زاويهء تند، خود را رساند به يك جفت زانوى استخوانى. همانطور كه دراز كشيده بود، سعى كرد با دست راست پيراهن را از روى پاهايش به پايين هل بدهد. از نيمه تمام ماندن كارش عصبى شد. در يك لحظه از جا بلند شد و روى دو زانو نشست. به سرعت و مهارت، پيراهن را از تن بيرون كشيد و روى تخت پرت كرد. قبل از اينكه بخواهد دوباره لم بدهد روى سينهام، چشمش خورد به بطرى نوشيدنى روى ميز وسط اتاق.
انگار كه نخواهد -يا نتواند- روى پا بايستد، خودش را روى زمين كشيد به سمت ميز. گردن باريك بطرى را گرفت و از روى ميز برداشت. در جستجوى ليوان، به اطراف اتاق گردن كشيد. چيزى پيدا نكرد. اصرار چندانى همبه اينكار نداشت. بطرى در دست، دوباره پيش من برگشت. شانه بر بازويم گذاشت و جرعهاى از دهان بطرى سركشيد. با نوك زبان، لبهاى مرطوبش را پاك كرد. طعم دهان را مزه كرد و با نارضايتى و اخمى كوچك، بطرى را به سمت لبها بالا برد. برگشت و رو به من نشست. پاهايش را به سمت من دراز كرد. كف پاها را به كمرم چسباند و محكم هل داد. زانوها را به پايين خم كرد و به زمين فشرد. از ديدن چهرهء گشادهاش، لبخندى از رضايت بر لبهايم نشست. من هم با كمرم به پاهايش فشار ملايمى آوردم. مىترسيدم آسيبى به آن مچهاى نازك و ظريف بزنم. براى دقايقى هر دو همانطور رو به هم مانديم. از جا نمىجنبيدم، نكند آرامش لحظهاش را خط بيندازم. خوب كه از چنگال خستگى رها شد، از جا برخاست. دستها را روى كمر گذاشت و چند بار به چپ و راست گشت.به چشمهايم نگاه كرد و با نوك انگشت، خطهاى روى گونهام را نوازش كرد.
چرخيد و با چند قدم سبك، خود را جلوى آينه نشاند. دستش را توى يك قوطى فلزى فرو برد و چنگى پنبه بيرون كشيد. از يك شيشهء بزرگ، مايع سفيدرنگى را سرازير كرد روى آن. بعد ابر پنبهاى را به آرامى روى پوست صورتش كشيد.پيشانى، از چپ به راست. گونهها، از پايين به بالا؛ و حالا نوبت بينى كوچكش بود. كارش كه تمام شد ابر سفيد پنبه، توفانى مات شده بود. با بىتوجهى آن را به سمت سطل كنار اتاق پرت كرد. دوباره متوجه صورت بىرنگ توى آينه شد. با دستمالى باقىماندهء هر چه كه بود را از روى آن پاك كرد. يك دستمال ديگر؛ و قرمزى لبها جايش را به صورتى ترك خورده داد. چند بار دست را در ميان خرمن گيسوان حركت داد و همچون گندمزارى در برابر باد، آشفتهاش كرد. از جا بلند شد. به اتاق ديگر رفت. براى دقايقى طولانى، صداى يكنواخت ريزش آب روى زمين سنگى گوشهايم را پر كرد. در اتاق باز شد و خيس و آبچكان به سويم آمد.حولهء سفيد را از دستم گرفت و به دور سينه پيچيد. ريشههاى پايين حوله را با حوصله و دقت در ميان پاهايش گره زد. بعد با شيطنت، سرش را تكان داد و آب از روى موهايش بر بدنم شتك زد.
با سرخوشى كودكانه، دستها را از دوطرف باز كرد و دور خودش چرخيد. انگار كه از آب، زندگى گرفته باشد تازه و شاداب شده بود. از خوشى، چشمها را بستم. “خندههات به گوشم شيرينتر از موسيقى آواز پرندههاست. بخند جانِ دل.” صداى چند ضربه بر در چوبى اتاق، هر دوى ما را به خود آورد. من چشم باز كردم و او به سمت در رفت. لاى در را كمى باز كرد. سرش را بيرون برد و چند لحظه همانطور به كسى آنسوى در، گوش داد. در را بست. پشتش را به در چوبى تكيه داد و سر را پايين انداخت. سرش را كه بالا آورد گوشهء لبهايش پايين افتاده بود و چشمهايش مثل همان دقايق اول، خسته بود. چند قدم به طرفم برداشت. مداد سياهى را از توى جيبم بيرون كشيد. روبهرويم ايستاد دستش را تا جلوى صورتم بالا آورد و خط تازهاى به خطهاى قديمى گونهام افزود. بعد برگشت. روى زمين خم شد. قد كه برافراشت، گردن بطرى شيشهاى را توى مشت مىفشرد. خيره توى چشمهايم نگاه كرد و با خشم، بطرى را توى سرم پرت كرد. تكههاى خرد شدهء شيشه، از روى تنم سر خورد و كف اتاق پخش شد. چشم كه از زمين برداشتم، شانههاى خميدهاش را تا آستانهء در بدرقه كردم. در، پشت سرش با ضربهاى محكم بسته شد؛ و نگاه نگران من روى زمين افتاد.
«سامانتا بهادری»فوریهء ۲۰۱۷