داش آکل و مرجان
عزی لطفی
«این داستان با الهام از داش آکل داستان ماندگار زنده یاد صادق هدایت و در ادامه آن است.»
هفت سال از مرگ حاجی صمد میگذشت. مرجان چهار ده ساله، و پسر بزرگ حاجی هفده ساله شدند. مرجان روز به روز زیبا ترمیشد. عشق اووجود داش آکل را در آتش افکنده بود. برای التیام این درد جانسوز، از صبح تا غروب مشغول کار پر مسئولیت برای خانواده حاجی بود. رجز خوانیهای کاکا رستم برای او، بی اهمیت شده بود. کاکا رستم در چشم او کودکی لجباز بود که بی هوده بالا و پایین میپرید. داش آکل دیگر به قهوه خانه نمیرفت. محیط قهوه خانه بدون داش آکل سوت و کور بود. شاگرد قهوه چی همیشه آرزو داشت که روزی بتواند به سمت شاگردی داش آکل در آید. گاهی به دیدن داش آکل میرفت و این بار شاگرد قهوه چی بود که از دست داش اکل چایی میگرفت. مرجان وارد دوره بلوغ میشد و داش آکل تنها مردی بود که در خانه حاجی رفت و آمد داشت. وقتی داش اکل به منزل حاجی میرفت، مرجان خود را از نگاه داش آکل دور نمیداشت. به هر بهانه و به هر طریق نیم نگاهی نثار داش آکل میکرد. و تب سوزان عشق را در جان او شعله ور تر میکرد. در درون داش آکل غوغایی به پا بود. ولی آرام و بی خیال خانه حاجی را ترک میکرد. برای او مهم نبود که در گوشه و کنار شهر مردم نگاههای چپ به او میکردند. برایش بسیار اهمیت داشت که خدای نکرده خانواده حاجی سر زبانها بیفتد. باید به هر شکل که شده به این وضع پایان میداد. چند شب تا صبح بیدار ماند. عشق مرجان وشرمندگی این راز بزرگ او را در خود مچاله کرده بود. ندیدن مرجان اورا، نابود میکرد، اما به خاطر مرجان باید از خود میگذشت. تصمیم گرفت که از زیر بار مسولیت حاجی در بیاید. در این صورت دیگر بهانهای نخواهد داشت که به منزل حاجی برود و خدای نا کرده برای مرجان محبوبش درد سری درست کند. اما ….. اما این تصمیم برایش از هر زهری تلختر و کشندهتر بود. فردای آن روز با پایی لرزان و دلی پر خون به منزل حاجی صمد رفت با پسربزرگ حاجی موضوع را در میان گذاشت، واو را راضی کرد و در حضور امام جمه و دو نفر شاهد مطمئن تمام حساب و کتابها را تحویل داد.
باری سنگین از دوش داش اکل بر داشته شده بود، اما قلبش چنان سنگینی میکرد که تاب راه رفتن نداشت. او دیگر مرجان را نمیدید، میباست یاد و خاطر مرجان را از سر بیرون کند. مدتی در کوچهها سرگردان بود. هوا تاریک میشد. بیخوابی چند شب گذشته رمق از وجود او برده بود و چشمانش را کم نور کرده بود. هوا رو به تاریکی میرفت. داش آکل در کوچههای شهر تلو، تلو خوران راهش را به طرف محله سر دزدک کج کرد. میخواست که ساعتی را در میدانگاه به یاد گذشته بگذراند. خود را به میدانگاه رسانید. همه چیز تغیر کرده بود. داش اکل مدتها بود که به این محل نیامده بود. کاکا رستم شب و روز آنجا پلاس بود و جولان میداد. شاگرد قهوه چی دل خوشی از کاکا رستم نداشت اما بلاجبار برای رفتن به خانه هر شب باید از این مسیر میگذشت. آنشب همانطور که شاگرد قهوه چی به سرعت از آن محل میگذشت. ناگهان چشمش به داش آکل افتاد. شتابان جلو رفت، از دیدن داش آکل، گل ازگلش شگفت و قدمها را تندتر کرد که ناگهان متوجه شد کا کا رستم در چند قدمی پشت سر داش آکل به آنها نزدیک میشود. کاکا رستم از دیر باز کینه داش آکل را به دل داشت و همیشه بدنبال فرصتی بود که تلافی کند. داش آکل در رویای مرجان بود. و حضور شاگرد قهوه چی را متوجه نشد. کاکا رستم در یک چشم به هم زدن از پشت به داش آکل حمله ور شد، شاگرد قهوه چی تا به خود آمد، داش آکل را غرق در خون به روی زمین خوابیده یافت کاکا رستم از میدان به در شد. از فریادهای شاگرد قهوه چی مردم از هر گوشه به طرف داش آکل و شاگرد قهوه چی هجوم بردند. کار از کار گذشته بود، دشنه کاکا رستم از پشت در قلب داش اکل کار خود را کرده بود. غوغایی بر پا بود هر کس به طرفی میدوید. زنها از زیر چادرضجه میزدند و مردها بر سر میزدند. داش آکل، محبوب همه اهالی شیراز بود. او پدر بود، برادر بود و دستگیر ناتوانان بود. موج مردم بیشتر و بیشتر میشد. داش آکل چنان در رویای عشق مرجان غرق بود که شاید درد دشنه کاکا رستم را هم حس نکرد. با عشق مرجان در بغل شاگرد قهوه چی و در میان انبود طرفداران جان سپرد. خانواده حاجی صمد داغ دار شد. و اما مرجان که در دل میدانست دروجود داش آکل چه میگذرد داغدارترین شد. روزها گذشت. شهر در سکوت عزای داش آکل به خواب رفته بود. از روز قتل هیچکس کاکا رستم را ندید. انگار که کاکا رستم آب بود و در زمین فرو رفت. هرگز هیچ نشان و اثری ازاو پیدا نشد. مرجان روز به روز ضعیفتر میشد به حدی که به بیماری مرموزی گرفتار شد. بیماری او را از پای در میاورد. خانواده حاجی و امام جمعه هرآنچه به عقلشان میآمد برای مرجان انجام میدادند. از دوختن دعا درآستر پیراهنهای مرجان، و هر آنچه جوشانده در شهر وجود داشت به خورد او میدادند. اما همه بی اثر بود او دیگرحتی از جای خود نمیتوانست بلند شود. مرجان زیبا به اسکلتی بی جان تبدیل میشد. حتی آب را هم با زور در دهان او میریختند. سپیده سر زده بود سه ماه از مرگ دل خراش داش آکل میگذشت. مرجان با تنی نحیف و یکدنیا راز در بغل مادر جان سپرد.
عزی لطفی