جنگ نمایشی- محمدرفیع محمودیان
بار دیگر تب جنگ جهان را فرا گرفته است. آمریکا و ایران در آستانه جنگ قرار گرفته اند. یکی دیگری را متهم به فزون طلبی، یاغی گری و کوشش در جهت برپایی اقتداری دینی-مذهبی می کند، دیگری حریف خود را زیاده خواهی استعماری معرفی می کند که خواهان بازسازی نظمی کهنه بر مبنای اقدار مطلق خود است. دو طرف نیروهای خود و متحدین خویش را روبروی یکدیگر قرار داده اند و مدام یکدیگر را تهدید می کنند. هر لحظه نیزممکن است جنگ شروع شود و آتش آن جان، خانه و کاشانه بسیاری را در خود فرو بلعد. این جنگ ولی، حتی در صورتی که با مشارکت تمامی نیروهای درگیر آن رخ دهد باز پدیده ای یکه و استثنائی نیست، بلکه ستیزی است که در تداوم جنگی رخ می دهد که اکنون نزدیک به سه دهه است در خاورمیانه و آفریقا جریان دارد.
جنگ کنونی، جنگی که بعد از فروپاشی بلوک شرق و به پایان رسیدن جنگ سرد آغاز شده است، جنگی متفاوت با جنگهای پیشین است. این جنگ بیش از آنکه در میدانهای نبرد رخ دهد در فضای رسانه ای، جو تبلیغاتی، کاربرد فن آوری پیشرفته و ایجاد وحشت در بستر استفاده از تن و جان انسان به سان ابزار نبرد رخ می دهد. این جنگی نمایشی است چرا که هم نیروهای درگیر آن آنرا نمایشی و در بستر هیاهو، تهدید و تصمیمهای حسی ناگهانی پیش می برند و هم برای توده های مردم به سان حادثه ای جذاب و هیجان برانگیز در رسانه ها و بررسی های کارشناسانه به نمایش در می آید. غولی در قامت دولتهائی سازمانیافته، فن آوری پیشرفته و بس پیچیده و ارتشی قدرتمند در جنگ با دولتهائی یاغی، ارتشهائی “پوشالی” و نیروهائی مسلح به تجهیزاتی ابتدائی قرار گرفته است. این جنگ بیش از آنکه در خون و خونریزی، ویرانی و کشتار نمود یابد به سان جنگ تکنیک با ایمان (یا ارادهی محض)، مهیج، محدود و با آینده ای پیشبینی پذیر معرفی می شود.
فیلسوف فرانسوی بودریار که پیش و بیش از هر کس در آن باره نوشته آنرا جنگی می داند که قرار نیست اتفاق بیفتد و اتفاق نیز نمی افتد. موشکهای شلیک شده با فشار یک انگشت، پهپاد، بمبارانهای دقیق موضعی “بدون آسیب رسانی به زیست مدنی”، هراسآفرینی روانی، شهامت توام با جان بازی و نمایش تلویزیونی آنرا به پیش می برند.[1] واقعیت جنگ، بمب، خون، کشتار و ویرانی، قرار نیست به میدان دید توده های مردم راه یابد. رسانه های همگانی و برنامهریزان تبلیغاتی وارد میدان می شوند تا این ابعاد جنگ را به حاشیه برانند و آنرا همچون یک بازی، یک کارزار یکسره سازمانیافته و با غایتی به سادگی در دسترس همگان به نمایش برسانند. این اما درک بودریار از جنگ دوران جدید است. بر خلاف آنچه او می گوید، جنگ جدید جنگی است که اتفاق می افتد، به گاه اتفاق زندگی بسیاری را به بازی می گیرد و خون و ویرانی به پا می کند ولی همزمان بودریارد نکته درستی را مطرح می کند. این جنگی است که به گونه ای نمایشی سازماندهی شده و پیش برده می شود. جنگی است که بیشتر در هیاهو، جلوه های ویژه تلویزیونی و ادعاهای تویتری نمود پیدا می کند تا در صدای مهیب توپخانه، ویرانه های خانه های مردم و کشتار انسانها.
جنگِ نمایشی جنگ دوران حاکمیت بی چون و چرای سرمایه، شکوفایی فرهنگ مصرفی و سلطه رسانه های همگانی بر اذهان است. زندگی اجتماعی و حتی شخصی اکنون یکسره نظام مند شده است. درد و رنج کار و استثمار در آمیخته با آن در ضرب آهنگی آئینی هر روز از بامداد تا شام گاهان تکرار شده و به سان سرنوشت ازلی-ابدی جلوه می کند. امروز، جهان همچنین عرصه زیبایی و جذابیت کالاهای مصرفی است. بازار هم وسوسه لذت را می آفریند و هم امکان تحقق لذت را. رسانه ها نیز این جهان را پر رمز و راز، پر هیجان ولی همزمان فهم پذیر جلوه می دهند. در این جهان جنگ باید رخ دهد تا نظم بر جای ماند یا در حاشیه به شکلی درنده تر بازآفرینی شود. ولی جنگ نباید برای لحظه ای به ساختار نظام مند جهان خدشه ای وارد آورد. برای همین تمامی نیروهای موجود در نظم بسیج می شوند تا آنرا به سان جلوه ای از شکوه دقت تکنیک، قدرت اراده، تعلیق و هیجان به نمایش در آورند. در پرداخت رسانه ای، تعلیقی-هیجانی و فن آورانه، جنگ اکنون پویایی و سرزندگی مدرنیته را متجلی می سازد.
جنگ در دوران معاصر
در دوران معاصر جنگ هیچگاه پدیده ای حاشیه ای و امری استثنائی نبوده است. از پایان جنگ جهانی دوم هنوز یک سده نگذشته است. سه دهه پیش از آن جنگی که اکنون به نام جنگ جهانی اول مشهور است و در آغاز نام جنگ بزرگ را بر خود داشت مقوله جنگی به گستردگی تمامی جهان را موضوعیت بخشیده بود. کشتار جمعی وحشتناک روندا با حدود یک میلیون کشته همین بیست سال پیش رخ داد و هنوز خاطره جنگ ایران و عراق نزد بسیاری از ایرانیان (و حتماً عراقی ها) زنده زنده است. بعد از دهه شصت میلادی، در آفریقا، جنگ بین کشورها یا شورشیان و دولتها چنان پدیده ای رایج بوده که بسیاری بدان همچون رویدادهای فاجعه آمیز با پیامدهای وحشتناک نمی نگریستند. در دهه شصت و هفتاد میلادی جنگ ویتنام سایه بر تمامی تحولات سیاسی و اجتماعی جهان افکنده بود. با اینهمه برخی پژوهشگران بر آن هستند که پس از جنگ جهانی دوم جنگ بین کشوری به پدیده ای مهجور تبدیل شده است. [2] به باور آنها تسخیر سرزمین دیگر فایده اقتصادی در بر ندارد و جنگ دیگر اقدامی با صرفه نیست. در این راستا تز مشهور عدم وقوع جنگ بین دموکراسی ها مطرح شده است. [3] این تز که مدافعین زیادی نیز دارد بر آن است که در دوران مدرن کشورهای دموکراتیک هیچگاه با یکدیگر وارد جنگ نشده اند. کشورهای دموکراتیک با کشورهای غیر دموکراتیک وارد جنگ شده اند. آمریکا وارد جنگ از جمله با آلمان هیتلری، ویتنام و عراق شده است و انگلیس حتی در دوران جدید به جنگ با آرژانتین پرداخته است. ولی دموکراسی ها با یکدیگر وارد جنگ نشده و نمی شوند. این امر به باور مدافعان تز یک واقعیت تردید ناپذیر است. علت نیز فرایند باز و شفاف محاسبه و تصمیم گیری در کشورهای دموکراتیک است. از اینرو می توان این نظریه را طرح کرد که هر چه بیشتر دموکراسی رواج یابد و کشورهای بیشتری دموکراتیک اداره شوند از امکان بروز جنگ در جهان کاسته می شود.
این تز تا حد زیادی پذیرفتنی است. دموکراسی ها به جنگ با یکدیگر نمی پردازند. این یک واقعیت است. نمونه تاریخی خلاف آنرا نداریم. ولی مشکل این تز آن است که عمر کشورهای دموکراتیک چندان طولانی نیست و تعداد آنها نیز تا همین اواخر بسیار کم بوده است. هنوز زمان چندانی نگذشته تا بتوان واقعاً دانست که دموکراسی به جنگ با یکدیگر روی نمی آورند بخصوص که دموکراسی های دارای پیشینه مانند انگلیس و آمریکا (و حتی فرانسه پایان سده نوزدهم و سده بیستم) دارای نزدیکی ها و روابط زیاد فرهنگی، اقتصادی و اجتماعی بوده و هستند. به این دلیل معلوم نیست آیا دموکراسی علت برقراری صلح بین آنها بوده یا نزدیکی های فرهنگی، اقتصادی و اجتماعی.
رابطه دموکراسی ها به کنار، در دوران جدید نشانی از فروکشی آتش جنگ در جهان مشاهده نمی شود. اگر در ابتدای و میانه سده بیستم ما شاهد دو جنگ جهانی بودیم امروز شاهد جنگهایی هستیم که شاید جهانی نباشد ولی از گستردگی زیادی برخوردار هستند. یک طرف این جنگ مستقیم یا غیرمستقیم غرب است. قدرتهای استعماری و امپریالیستی سابق، آمریکا، انگلیس و فرانسه، چه به صورت تهاجمی، چه به صورت تدافعی (در دفاع از برخی دولتهای مرکزی) و چه به صورت نیروی تحریک کننده، یک طرف اصلی جنگ هستند. طرف دیگر جنگ دولتها یا نیروهای “شورشی” هستند. اینجا ما ایران جمهوری اسلامی، عراق زمان صدام حسین، افغانستان دوران طالبان، دولت اسد در سوریه، القاعده و داعش در عراق و سوریه و جنگ جویان شورشی کشورهائی همانند کنگو را داریم. جبهه های جنگ پراکنده و گوناگون هستند و هر جا به شکلی گشوده و تحول یافته است. جنگ با رژیم صدام که سپس به جنگ با شورشیان سنی و نیروهای طرفدار یا متأثر از القاعده تبدیل شد با جنگ با القاعده آنگونه که در خیابانهای نیویورک، لندن، مادرید و بوستون دنبال می شود متفاوت است. هر دو این جنگها با جنگی که (بطور نمونه در لیبی یا کنگو) در آفریقا از سوی نیروهای شورشی و دولتهای مرکزی گاه قدرتمند و گاه خود دچار بحران جریان دارد شباهت چندانی ندارد. اما همه این جنگها جبهه های نبرد یک جنگ واحد هستند؛ جنگی که باید آنرا جنگ محدود نامید. جنگی که اکنون در جهان در جریان است غایت والائی ندارد و تحولی در جهان نیز نمی جوید. هدف و آرمانی این جنگ تثبیت وضعیت موجود یا یافتن جائی حاشیه ای در کنار نظم حاکم بر جهان است. به این دلیل ما نه با جنگی تمام عیار یا ناب که با جنگی محدود روبرو هستیم. جنگی که در حاشیه زندگی اجتماعی جریان می یابد و برای احراز مشروعیت و بسیج نیرو نه به طرح آرمان هائی بزرگ که به نمایش و هیجان نیازمند است.
جنگ تمام عیار
برای درک دقیقتر پدیده جنگ محدود باید آنرا با دو مفهوم شناخته شده جنگ تمام عیار (total war) و جنگ ناب (pure war) مقایسه کرد. جنگ تمام عیار به جنگی اطلاق می شود که در آن تمامی منابع، چه نظامی و چه مدنی، در خدمت جنگ و پیروزی بر دشمن بسیج می شود. [4] دو جنگ جهانی اول و دوم، جنگ داخلی آمریکا و جنگهای ناپلئون نمونه های شناخته شده چنین جنگی هستند. مشخص است که جنگ تمام عیار را فقط می توان در دوره ای محدود پیش برد. هیچ جامعه ای توان بسیج تمامی منابع خود برای مدت زمانی طولانی برای جنگ ندارد. جنگ کنونی جاری در جهان، جنگی که حدوداً از جنگ اول خلیج (١٩٩٠) آغاز شده است را به سختی می توان چنین جنگی خواند. نه آمریکا و متحدینش و نه نیروهای “شورشی”، نیروهائی همانند دولت صدام، طالبان، القاعده و شورشی های آفریقا تمامی امکانات خود را برای جنگ بسیج کرده اند. در مورد آمریکا و متحدیناش، به ویژه متحدین غربی اش، این نکته روشن و مشخص است. چرخ اقتصاد و سیاست و کارکرد جامعه مدنی آنها کم و بیش مصون از جنگ مانده است. اقتصاد و سیاست متأثر از جنگ شده است، ولی کارکرد آنها (البته به جز بخشی کوچکی از آنها) در خدمت جنگ قرار نگرفته است. ما اینجا با وضعیتی همچون جنگ جهانی دوم که کم و بیش همه اقتصاد و سیاست در خدمت جنگ قرار گرفته بود روبرو نیستیم. جنگ مسئله و دغدغه زندگی روزمره توده های مردم نیست. سیاستمداران و برخی نهادهای فرهنگی پی در پی اهمیت آنرا یادآوری می کنند و در آن باره کار تبلیغاتی انجام می دهند ولی روال زندگی اقتصادی، سیاسی و فرهنگی توده های مردم به طور عمده مصون از فرایند پیشبرد جنگ مانده است.
این نکته را بدون تردید نمی توان با همین قطعیت در باره عراقِ صدام حسین، ایران جمهوری اسلامی، افغانستان طالبان و نیروهای القاعده ابراز کرد. جنگ برای آنها امری جانبی و حاشیه ای نبود و نیست. هستی (سیاسی و ایدئولوژیک) آنها در گرو جنگ با دشمنی معین قرار داشت و دارد. جنگ برای آنها مهمترین وسیله برای حفظ خود در قدرت و موضوعیت بخشیدن به رویکرد ایدئولوژیک خود در جهان بود و هست. ستیز با غرب یا مقاومت در برابر آن، گذر از یک موقعیت تنشمند به موقعیت تنشمند دیگر و وجود تشنج در جامعه گاه هویت ایدئولوژی آنها و گاه راهکرد آنها برای تضمین موقعیت خود در جامعه بود و هست. در این راستا آنها تمامی وجود اجتماعی خود را پیرامون جنگ متمرکز می سازند. این ولی به معنای پیشبرد جنگی تمام عیار از سوی آنها (علیه دشمنانشان) نیست. غایت آنها جنگی تمام عیار نیست. صدام و طالبان خود بدنبال جنگ با غرب نبودند. آنها در تله چنین جنگی افتادند و آنگاه که در موقعیت جنگ قرار گرفتند فرصت چندانی برای بسیج تمامی یا محدود ساختن آن به بخشی از امکانات خود نداشتند. غرب به سرعت کار آنها را یکسره کرد. پیش از شروع جنگ نیز آنها قصد و برنامه ای برای آن نداشتند که بتوان از بسیج گسترده امکانات سخن گفت. داعش را باید در این مورد یک استثناء دانست. داعش برای جهاد با غرب بنیان گذاشته شده است. کسانی که به شبکه های آن می پیوندند و راه و اهداف آن را دنبال می کنند می خواهند با آمریکا و اروپا، با کفر جهانی بستیزند و کار آنرا یکسره کنند. آنها از تمامی امکانات خود برای پیشبرد مبارزه بهره می جویند. آنها حتی از جان خود به سان یک سلاح، به سان ابزار جنگی، استفاده می کنند. از این لحاظ می توان گفت آنها جنگی تمام عیار را علیه دشمنان خویش پیش می برد. ولی مسئله آن است که امکانات آنها بسیار محدود است. القاعده از نظر تشکیلاتی گروه کوچکی است، بر جائی، به جز در برهه هائی کوتاه، حاکمیت سیاسی نیافته است و هیچگاه نتوانسته منابع جامعه ای را در خدمت اهداف خویش به کار گیرد.
در مجموع، جنگ کنونی در جهان را نمی توان جنگ تمام عیار خواند. در اینکه این جنگ بیش از بیست سال طول کشیده است و جنبه هائی از آن زندگی روزمره مردم را متأثر ساخته است تردیدی نیست. در فرودگاه های جهان، در جاسوسی و نظارت نهادهای امنیتی بر ارتباطات معمولی انسانها و در بودجه های هر چه کلان تری که به اقدامات جنگی و امنیتی اختصاص می یابد می توان رد و نشان جنگ را احساس کرد. جنگ نه در دور دست که در کنارگوش مردم، در گستره زندگی روزمره جریان دارد. ولی با اینهمه ما نه با جنگی تمام عیار که با جنگی محدود روبرو هستیم. این جنگ در حاشیه زندگی اقتصادی و سیاسی انسانها تداوم می یابد. غایت آن نیز غایتی والا نیست. تغییر جهان یا حتی تغییر نقشه سیاسی جهان را نجسته بلکه از یکسو نابودی نیروهای برهم زننده نظم و تثبیت هر چه بیشتر نظم جهانی را می جوید و از سوی دیگر در پی حفظ فضا برای حرکت آزاد، سرکشی، و اقدام دلبخواهی سیاسی است. نیروی متمرکز بر تثبیت نظم خواهان نابودی آخرین نیروهای ادغام نیافته در نظم جهانی است و نیروهای ادغام نیافته در نظم خواهان حفظ آخرین ذره های استقلال و آزادی خود در برابر نظم. نیروی نظم به هر رو قدرتمندتر از آن است که جنگ فشار و محدودیت خاصی برایش ایجاد کند. نیروی چالشگر نظم باید با تمام قوا در جنگ حضور پیدا کند ولی این نیرو گاه اراده و گاه توان بسیج امکاناتی گسترده را ندارد.
جنگ ناب
جنگ ناب مفهومی است که فیلسوف فرانسوی پاول ویریلیو مطرح کرده است [5]. جنگ ناب امری مربوط به بازدارندگی، باز داشتن دشمن از حمله به خاطر هراس از واکنش همه جانبه و نابودی در جنگ است. جنگ ناب به معنای تدارک مداوم برای جنگ و نه آغاز آن است. ویریلیو در این مورد مسئله اصلی را لجستیک، تدارک امکانات مورد نیاز پیروزی در جنگ می داند. جنگ ناب آغاز و فرجام ندارند، تدارک امکانات را باید همواره دنبال کرد تا طرف مقابل هیچگاه نتواند به امیدی به پیروزی در جنگ داشته باشد. این رویکرد وضعیت روانی خاصی را آفریند. مردم می دانند که در جهانی زندگی می کنند که ممکن است هر آن (بخاطر جنگ هسته ای) نابود شود. چنین وضعیتی در دوران جنگ سرد برقرار بود. زرادخانه بزرگ اتمی دو بلوک شرق و غرب امکان رخداد جنگ را بگونه ای جدی کاهش داده بود ولی همزمان جهان در وحشت جنگی نابود کننده نسل بشر بود. در غرب هراس جدی وجود داشت که جنگ هسته ای بشریت را به نابودی کشاند، در کشورهای آسیائی و آفریقائی نیز امکان تبدیل رقابت ابر قدرت ها به جنگ داخلی و نابودی خانه و کاشانه مردم هراس آفرین بود.
وضعیت کنونی فقط جهان تا حد محدودی شبیه جنگ ناب است. اینک با فروپاشی شوروی و بلوک شرق خطر جنگ جهانی هسته ای رفع شده است ولی هراس از حمله تروریستی و جنگافروزی دولتهای سرکشی همانند دولت کره شمالی سوریه و ایران اگر نه وجود همه، وجود بسیاری را در غرب فرا گرفته است. اقدامات نظامی، امنیتی و جاسوسی به این هراس موقعیتی مادی می بخشند و اخبار و تفسیرهای خبری آنرا تحریک می کنند. گاه شرایط آنگونه است که امکان رویداد جنگ را نمی توان به فراموشی سپرد یا به گونه ای استدلالی نفی کرد. اقدامی تروریستی با ابعادی محدود در گوشه ای از جهان رخ می دهد ولی آنقدر از آن در رسانه های همگانی یاد می شود که دیگر نمی توان امکان رخداد دوباره آنرا در همسایگی خود نادیده گرفت. با این حال، هراس از جنگ، امروز، هراسی خُرد و سطحی است. اقدامات “تروریستی” دارای بُردی بسیار محدود هستند. نه در همه جا رخ می دهند و نه تلفات بزرگی به جای می گذارند. خطر قربانی شدن در آن برای بسیاری ناچیز است. دولتهای سرکش نیز توان کشاندن جنگ به کشورهای دیگر را ندارند. اگر دولتهای غربی جنگ را به سرزمین آنها نبرند، آنها از توان و اراده ای بیشتر از حمله به کشور کوچک همسایه همچون کویت برخوردار نیستند.
همین ارزیابی را می توان در مورد بسیج نیرو برای جنگ داشت. تدارک جنگ امروز در دستور کار دولتها و نیروهای شورشی ای مانند القاعده قرار دارد. قدرتهای اصلی جهان از آمریکا، فرانسه و انگلیس گرفته تا روسیه و چین بودجه عظیمی را صرف نوسازی و گسترش توان جنگی خود می کنند. آنها همواره در موقعیت آماده باش برای آغاز جنگی جدید در جهان به سر می برند. دولتهای “سرکش،” به نوبت خود، امکانات و بودجه زیادی را اختصاص به توان نظامی خود داده، با نمایش توان و آمادگی نظامی خود بر آمادگی خود برای دفع هر نوع تهاجمی تأکید می ورزند. داعش و القاعده نیز نیروئی هستند که هستی اش بنیادی جز ستیزهجوئی ندارد. گروه های وابسته به آن نه فقط در حالت آماده باش مداوم که خود را بگونه ای پایدار در موقعیت جنگ با دشمن می بینند و برای آن نیرو و امکانات بسیج می کنند. آماده باش نیروهای پیرامون داعش و القاعده را می شد در موقعیتهائی همانند جنگ داخلی سوریه و حوادث کشور مالی دید. این نیروها می توانستند به سرعت وارد صحنه جنگ شوند و تبدیل به یکی از بازیگران اصلی صحنه نبرد شوند.
با این همه تدارک، جنگ آن ابعادی نیافته است که بر زندگی روزمره انسانها تأثیری همه جانبه بگذارد و بخشهای مهمی از زندگی آنها را ببلعد. نشان چندانی از بسیج همه جانبه نیرو برای جنگ در هیچ جای جهان دیده نمی شود. چرخ صنعت و تجارت تمامی قدرتهای بزرگ کم و بیش مصون از بسیج نظامی می چرخند. به گونه ای پی در پی بودجه بیشتری اختصاص به ارتش و تهیه تجهیزات جنگی اختصاص می یابد ولی نشان چندانی از آنکه تأمین این بودجه مسئله اصلی دولتها، به استثاء دو سه دولت، دولتهائی همچون ایران، کره شمالی و عراق زمان صدام حسین، شده باشد در دست نیست. داعش و القاعده نیز امروز نیروئی بس کوچکتر از آن هستند که اقداماتشان بر جهان یا حتی بر جوامعی که در آنها حضوری مستقیم دارند، تأثیری محسوسی به جای گذارند. بخش مهمی از امکانات جوامع و کنشگران اجتماعی خارج از دسترس آنها قرار دارند.
در مجموع، ما امروز با هیچ کدام از دو پدیده جنگ تمام عیار و جنگ ناب روبرو نیستیم. می دانیم و احساس می کنیم که جهان در موقعیت جنگی قرار دارد. کاملاً واضح و مشخص است که جهان عرصه کارزار دو نیرو است؛ دو نیروئی که با هدف و اراده ای معین و به قصد پیروزی پا به میدان جنگ نهاده اند. یک نیرو خواهان تثبیت نظم موجود است. برقراری امنیت و آرامش در جهان را خواست خود معرفی می کند. مهم برای آن گشتن چرخ اقتصاد و سیاست در چارچوب نظم مدرن است. غایت آن تضمین کارکرد سرمایه داری، دولت ملی و بوروکراسی است. دشمنِ خود را نیز بر هم زننده این نظم معرفی می کند. در مقابل آن، دولتهای “سرکش” و نیروهائی قرار دارند که تمایلی به رفتار بر مبنای هنجارها و اصول نظم مسلط ندارند، که می خواهند دلبخواهی دست به کنش بزنند و جهان را آنگونه که خود می خواهند سازمان دهند. آنها مخالفت خاصی با سرمایه داری یا بوروکراسی ندارند ولی تمایلی نیز به تضمین کارکرد آنها ندارند. مهم برای آنها کنش بر مبنای غایتهائی خود خواسته است. آنها حتی گاه می توانند نظم را بپذیرند ولی بدان شرط که نظم نیز وجود متفاوت آنها و آزادی آنها را بپذیرد. صلح اینجا امکان ناپذیر است. یکی از طرفین باید نابود شود و جنگ راهبرد چنین نابودیای است، ولی ما اینجا با دو نیرویِ از نظر نظامی، اقتصادی و سیاسی هم وزن روبرو نیستیم. به همین دلیل نیز جنگ آنها جنگی تمام عیار و ناب نیست. جبهه نظم، جبهه دولتهای مقتدر غربی از پشتوانه اقتصاد کارآمد سرمایه داری، ماشین قدرتمند و کارآمد جنگی و دولت قدرتمند متمرکز اداری برخوردار است. حریف آن، نیروهائی هستند با امکانات اقتصادی، نظامی و سیاسی کمتر. حتی به صورت دولت، آنها از پشتوانه اقتصادی منظم کارآمد، ارتشی حرفه ای و سازمانیافته و دولتی متمرکز و ساختارمند برخوردار نیستند. به صورت نیروئی طغیان گر نیز، آنها از یک ارتش منظبط و منطقه نفوذ برخوردار نیستند تا بتوانند جنگ منظمی را پیش برند یا امکانات و تجهیزاتی را جمعآوری کنند. مهمترین اسلحه آنها پیشبینی ناپذری کنش و واکنش آنها بوده است.
جنگ کنونی جنگی محدود بر سر ثبات و اقتدار نظم حاکم بر جهان است. برای طرفین جنگ، محتوای نظم مهم نیست. نظم آن چیزی است که وجود دارد و سلطه اش بر جهان بر همه عیان است. مهم اینک ثبات و اقتدار آن است. بهمین دلیل جنگ کنونی دارای وجه ایدئولوژیک چندانی نیست. گاه از جنگ تمدنها، جنگ دموکراسی و استبداد یا جنگ مدارا و نابردباری و یا برعکس جنگ امپریالیسم با نیروهای هنوز سرکوب نشده جهان و جنگ با جبهه کفر سخن گفته می شود ولی هیچکدام از این مباحث اهمیتی ویژه پیدا نکرده اند. جنگ بیشتر بر مبنای مقاومت در برابر سرکشی یا زیاده خواهی طرف مقابل مشروعیت پیدا می کند، ولی چون احساس می شود که این کافی نیست مسئله حقوق بشر و نقض آن در کشورهای سرکش یا به دست نیروهای شورشی مورد اشاره قرار می گیرد. مسئله حقوق بشر اما تا حد زیادی در حاشیه باقی می ماند زیرا به بحث مهمتری پیرامون عادلانه بودن یا ناعادلانه بودن جنگ دامن می زند و این جعبه پاندورای مبحث عدالت را می گشاید و کمتر قدرتی امروز رغبت و حوصله پیشبرد چنین بحثی را دارد. مهم امروز سرکوب هر چه سریعتر دشمن و رهائی از تهدیدهایش است. جنگ سرد جنگی بین دو قطب سوسیالیسم و سرمایه داری (یا بازار آزاد و دموکراسی لیبرال) خوانده می شد. در جنگ جهانی دوم نیز در یکسو فاشیسم و و در سوی دیگر دموکراسی، لیبرالیسم و سوسیالیسم قرار داشت. ولی در جنگ کنونی چنین خط کشی ایدئولوژیکی وجود ندارد. با استفاده از بحث فوکویاما درباره پایان تاریخ می توان گفت که جنگ اکنون در دوران پس از تاریخ رخ می دهد. جنگ دیگر در گستره ستیز ایدئولوژیک رخ نمی دهد. مهم اینک ثبات و تداوم نظمی است که سرمایه داری در تلفیق با دولت-ملی در جارچوب دموکراسی لیبرال بنیاد نهاده است. این نظم امروز دشمنی ایدئولوژیک با بدیلی مشخص ندارد یا اگر دارد در جبهه جنگ نشانی از آن نیست. دشمنان آن فقط نظم را نمی خواهند. آنها با سرمایه داری و اقتدار محدود دولت مشکلی ندارند، ولی با نظمی که سرمایه داری عقلائی مدرن و دولت اداری میآفریند (و بدان وابسته است) سر ستیز دارند.
هارت و نگری بر آن هستند که مشروعیت نظم جهانی امروز بگونه ای بنیادین با جنگ گره خورده است.[6] به باور آنها سرمایه داری از وضعیت جنگی برای سرکوب توده ها و برانگیختن آنها به تمکین به استثمار و نظم جهانی بهره می جوید. این استدلال هارت و نگری تا حد معینی درست است. موقعیت جنگی و هراس از دشمنی که به ظاهر جز وحشت و نابودی هدفی را نمی جوید تمکین به و چه بسا استقبال از نظمی را دامن می زند که کارکرد آن در خود همواره با مقاومت توده ها روبرو است. ولی بهره بردن از جنگ بمعنای آغاز کردن آن نیست. جنگ در فرایند و ساز و کار دیگری آغاز می شود و تداوم می یابد. جنگ همچنین یکسو ندارد. غرب تنها نیروی دامن زننده آن نیست، هر چند که جنگ افروزی آن بطور معمول بیش از طرف مقابل است. جنگ هنوز در چارچوب آنچه والرشتاین نظم جهانی می خواند رخ می دهد. نظم جهانی در حال استقرار در گوشه و زوایای کره زمین است. این پیشروی با مقاومت روبرو می شود مقاومتی که گاه جنبه تهاجمی به خود می گیرد. نظم جهانی اما بخشهای عمده ای از جهان را فتح کرده و در خود ادغام کرده است. جنگ کنونی جنگی محدود است و بیش از تغییر حفظ ثبات و تداوم پیشروی یا متوقف شدن پیشروی را می جوید. هیاهوی آن و گاه حتی ادعاهای مطرح در آن کم نیستد، ولی در آن حد و قامتی نیست که زندگی خیل توده ها در جهان را متآثر از خود سازد.
جنگ نمایشی
در این پسزمینه، جنگ دو ویژگیِ تا حدی عجیب و متناقض یافته است. یکی آنکه هیاهو از کنش یا رخداد پیشی گرفته است. در رسانه های همگانی، مصاحبه های کارشناسان و سخنرانی های سیاستمداران پی در پی از حقانیت خود، زبونی دشمن و ادعای توانمندی در پیشبرد جنگ و نابود سازی دشمن سخن گفته می شود. اقدامات تدارکاتی برای تهاجم یا پیشگیرانه و دفاعی بیداد کرده و به چشم همه می آیند. سیاستمداران و نظامی ها نیز همواره از آن شکایت دارند که آمادگی و تدارک در حد مطلوبِ مورد نیاز نیست و تهدید دشمن را باید جدیتر گرفت. متخصصین ضد تروریسم و مسائل امنیتی نقش مهمی در بررسی ها و تحلیلهای آکادمیک و رسانه ای به دست آورده اند و بسیاری از مسائل را از چشمانداز نظامی و امنیتی بررسی می کنند و پژوهشگر برجسته ای همانند هانتینگتون پیشتر از موجهای دموکراسی می نوشت اکنون طرح نظریه مقوله جنگ تمدنها و آغاز دور نوینی از جنگ طولانی مدت حوزه های بزرگ تمدنی را در دستور کار خود قرار داده است.
گاه ادعاها و تهدیدهای ادعائی دو طرف تو پوچ از آب در می آید ولی این در امر شروع جنگ و فرایند آن اثری نمی نهد. نشانی از زرداخانه اسلحه شیمیائی و اتمی ادعائی صدام پیدا نمیشود و ارتش او بدون نشان دادن مقامت جدیای از هم می پاشد. ولی در تداوم آن جنگی رخ می دهد که چندین سال طول می کشد و بسیاری را به کشتن می دهد. دولت طالبان نیز در پی حمله آمریکا و متحدینش به سرعت سقوط می کند ولی باز توان نا امن سازی کشور برای نیروی مهاجم را از دست نمی دهد. این البته فقط آمادگی و توان ادعائی دولتهای سرکش و نیروهای یاغی نیست که نادرست از آب در می آیند. آمادگی غرب نیز فقط یک ادعا، ادعائی پوچ جلوه می کند. نیروهای وابسته به القاعده توانستند بدون برخورداری از توان یا امکاناتی فوقالعاده چند هواپیماهای مسافربری را ربوده از آنها به سان موشک برای حمله به مراکز اقتصادی وسیاسی (آمریکا) استفاده کنند، چند هزار نفر را بکشند، نمادهای اقتدار آمریکا را در هم شکنند – هر چند که می دانیم آنها نتوانستند ضربه جدیای به قدرت و اقتدار جهانی آمریکا وارد آورند.
به طور کلی، جنگهای اخیر بیشتر پدیده ای نمایشی و تبلیغاتی هستند تا امری نظامی و متعلق به جبهه های نبرد. ادعا، تهدید و اغراق در آن نقش مهمی ایفا می کند. دشمن را می ترسانند تا از سر ترس تسلیم شود. جنگ نیز که شروع می شود ادعای پیروزی سریع و دستیابی به اهداف پیشتر تعیین شده مطرح می شود. سعید الصحاف وزیر اطلاعات دولت صدام به سان نماد مسخره چنین رویکردی شناخته شده است ولی نباید فراموش کرد که بسیاری از سیاستمداران و متحصصین نظامی و امنیتی چنین ادعاهایی را طرح می کنند. اینجا امر نمایشی با ویژگی محدودیت گره می خورد. نمایش در خدمت محدود جلوه دادن جنگ قرار می گیرد.
دوم آنکه هیجان و بازتاب وجه حسی تجربه جنگ اهمیتی فوق العاده یافته است. جنگ امری دهشتناک است. با خون و خونریزی در آمیخته است. بدون تلفات انسانی و نابودی دستاوردهای مادی کار وزندگی نمی تواند پیش برده شود. بعلاوه، بخش مهمی از امکانات جامعه باید به پیشبرد دقیق و فنی آن اختصاص یابد و این فشار خاصی بر جامعه و زندگی یکایک افراد وارد می آورد. ولی جنگهای کنونی نه به سان امری دهشتناک، آغشته به خون و درد یا حتی امری حماسی که به سان یک بازی سرگرم کننده، یک زد و خورد پر از هیجان به نمایش گذاشته می شود. در این زمینه نه فقط رسانه های همگانی که همچنین سیاستمداران و سرداران جنگ نقش مه ایفا می کنند. آنها جنگ را به سان امری هیجانی گزارش داده، آنرا همچون از یکسو امر تعلیقی (گشوده به رویداد هر حادثه و فرجامی) و از سوی دیگر یک بازی سرگرم کننده باز می نمایند. از دید آنها، این جنگی است که هم در آن دشمن هر لحظه می تواند حیله ای به کار گیرد و حمله ای را آغاز کند و هم جنگی است که حداقل از سوی قدرتهای بزرگ با فراغ بال، با کمترین پرداخت هزینه و برخوردی از سر کنجاوی و شورِ تجربه راهکردهائی نو پیشبرده می شود. در غرب، جنگ به سان جنگ آخرین تکنیکها و برنامهریزی ها عقلائی با حماقت نهفته در یاغیگری معرفی می شود. همین عدم توازن قوا است که برای بسیاری جنگ را تبدیل به یک بازی نمایشی می کند. نزد دولتهای سرکش و نیروهای شورشی جنگ از آنرو نمایشی است که دشمن خویش را فاقد شور و ارده لازم برای پیشبرد جنگ دیده، فکر می کنند دشمن با مشاهده و تجربه توان و اراده جنگجوئی آنها خود را باخته جنگ را واگذار می کند. از آنرو آنها با نمایش و بلوف گام به جلو می گذارند. به استقبال برداشت غرب از بیرحمی و حیلهگری خود می شتابند و می کوشند که حتی تصویری تندتر و “تیرهتر” از خود ارائه دهند.
بخشی از هیجان جنگ برخاسته از فرجام وعده داده شده آن است. جنگ قرار نیست فقط دشمن را نابود سازد یا امنیت را برقرار سازد. بلکه قرار است آینده ای متفاوت برای کشور دشمن و جامعه خودی رقم زند. در غرب جنگ راه گشای استقرار دموکراسی در کشورهائی همچون ایران، عراق و افغانستان معرفی می شود. آمریکا و متحدینش اخراج ارتش صدام از کویت را به مثابه استقرار دموکراسی در آن کشور، رفتن صدام را به مثابه ورود دموکراسی به عراق و سقوط طالبان را گشایشی برای استقرار دموکراسی در افغانستان قلمداد می کردند. در سمت مقابل هم دولتهای “سرکش” و نیروهای یاغی جنگ را عرصه از پای در آوردن غولی بزرگ و در هم پیچیدن افسانه امپریالیسم می شمرند. آنها جنگ را زمینه ساز بازگشت سرزندگی به زندگی اجتماعی و سیاسی جوامع خود می خوانند. تعلیقی که اینجا شکل می گیرد هیجان می آفریند. همه با شور و کنجاوی جنگ را دبنال می کنند تا در وهله اول ببینند کی جنگ شروع می شود، چگونه تکوین می یابد و کی طرف غالب به پیروزی می رسد و در وهله دوم فرجام نهائی جنگ چه میشود و چه تغییراتی در پیامد آن در جوامع درگیر پدید می آید.
هیجان عاملی مهم در تبدیل جنگ به امری حسی و نمایشی است. در فرایند احساسِ هیجان نگاه بر جنبه نمایشی جنگ متمرکز می شود. جنبه نمایشی جنبه محسوس و قابل پیگیری یک پدیده است. در تب و تاب هیجان، مردم به رسانه ها و اطلاعات ارائه داده شده از سوی ماشین های جنگی روی می آورند. به محسوس ترین و تبلیغی ترین جنبه های نمایشی جنگ روی می آورند تا شناختی از فرایند آن به دست آورند. برخورد انتقادی و عقلائی پس نشسته جای خود را به برخوردی حسی هیجانی می دهد. در اوج چنین برخوردی، جنگ به پدیده ای یکسره رسانه ای و تبلیغاتی تبدیل می شود. شور جنگ که چیزی جز شور دانستن و در نتیجه متحقق شدن هر چه زودتر فرجام جنگ است بسیاری را در بر می گیرد. چون می خواهند هر چه زودتر فرجام آنرا بدانند خواهان شتاب گرفتن آن، بسیج تمام نیروها و داغ شدن چه بیشتر تنور آن می شوند. توجه به جنبه نمایشی از آنها شیفتگان جنگ می سازد. عامل اصلی اینجا هیجان است. به همین دلیل نیز تولید هیجان امری بسیار مهم برای نیروهای جنگ افروز و جنگجو است. آنرا نیز بیشتر با پرداخت جنبه نمایشی جنگ انجام می دهند.
نمایش، همانگونه که جامعه شناس آمریکائی- کانادائی گوفمن نشان داده، پای ثابت هر کنشی اجتماعی است.[7] تأثیر کنش بر دیگران برای هر کنشگری مهم است و کنشگر برای به جا گذاشتن تأثیری معین بر دیگران جنبه هائی از کنش خود را فرو می پوشانند و جنبه های دیگر را بیشتر نمایان می سازند. کنشگر همچنین خود را نیز به شکلی هدفمند به دیگران می نمایاند. بخشی از هویت و وجود اجتماعی خود را پنهان می کند و بخشی دیگر را با حدی از مبالغه (یا گزافه) به دیگران عرضه می کند. گاه خود را هوشمندتر و توانمندتر از آنچه هست نشان می دهد و گاه آنگاه که ضروری می بیند خود را ضعیف تر و ناتوانتر از آنچه هست نشان می دهد. تا به همین حد هر جنگی دارای بعد یا جنبه ای نمایشی است. نمایش تجهیزات جنگی، سخن گفتن از اراده استوار و قاطع، گزارش پیروزی ها و حتی تمرکز بر به دست آوردن پیروزی های سریع جنبه های نمایشی هر جنگی هستند. در جنگ های اخیر اما این جنبه اهمیتی فوق العاده یافته است. جنگ اینک آنگونه به نمایش در می آید که گوئی جنبه واقعی کشتار، خونریزی، تلفات و آسیبهای اقتصادی و اجتماعی خود را از دست داده است. جنگ شاید پیشتر نیز تا حدی به بازی (پر از ریسک و با احتمال برد و باخت) شباهت داشته است، ولی امروز بیش از پیش به سان یک بازی و نه چیز دیگری به نمایش گذاشته می شود. نیروهای درگیر آن تأکید دارند که از یکسو تکنیک، آمادگی و از خودگذشتگی آنها و از سوی دیگر شکوه، اراده محکم و خشم آنها باعث درهم شکستگی سریع یا حتی هزیمت طرف مقابل می شود.
بدون تردید جنگ پی در پی چیزی بیش از یک بازی و اقدام نمایشی از آب در می آید. پیروزی به سادگیِ پیش بینی نسخه های پیچیده شده نظامی ها و رسانه ها به دست نمی آید؛ بیرحمی، خون و خونریزی به اخبار، به نمایش خبری جنگ راه پیدا می کند؛ دشمن یا از بین نمی رود یا جای خود را به دشمنی بدتر از خود می دهد؛ و هیجان پس از زمانی کوتاه، آنگاه که دیگر جنگ به امری روزمره تبدیل شده، فروکش می کند. واقعیت جنگ، دهشتناک و زشت، خود را می نمایاند و مشخص می شود که جنگ فقط بخشی از سیاست است و نمی تواند به تنهائی مشکلات را حل کند. با این همه، نمایش تعطیل نمی شود. تعطیل آن به مثابه به پایان رساندن جنگ بدون رسیدن به پیروزی و حتی پذیرش شکست بشمار می آید. نمایش ادامه پیدا می کند ولی موضوع و هدفی دیگر پیدا می کند. واقعیت جنگ به حاش ، به پشت صحنه رانده می شود. از آن فرصتِ هر گونه خودنمائی باز گرفته می شود. نمایش، کتمان واقعیت را در دستور کار خود قرار نمی دهد. چنین کتمانی خود به خود باید به واقعیت جنگ اشاره داشته باشد. نمایش موضوع و هدف دیگری پیدا می کند. در جاهای معینی به هزینه مادی و انسانی جنگ به سان اعداد و آمار اشاره می شود؛ اعداد و آماری که بسا اوقات جز برای نخبگان برای کسی قابل درک نیست. رسانه های عمومی و سیاستمداران به گونه ای احساسی به هرج و مرج و خسارتهای مادی و انسانی به بار آمده در دوران پایانی جنگ توجه نشان می دهند. به این صورت، عامل وضعیتِ وحشتناکِ پیش آمده نه خود جنگ که طولانی شدن آن، دیوانگی دشمن و شکست یا عقب نشینی نیروی شروع کننده جنگ معرفی می شود. اینک جنگ دیگر نه به سان یک بازی که به سان دیوانگی نمایش داده می شود، دیوانگیِ نتیجه کنش نیروهائی که خود نیز نمی دانند چه می خواهند و فقط و فقط شیفته قدرت نمایی، خونریزی و اعمال خشونت هستند.
دولتهای سرکش در پی جنگ دچار فروپاشی می شوند. دولتهای طالبان، صدام و قذافی در پیامد جنگ از بین رفتند. نشان آنها ولی از بین نمی رود، و نمایش پیشتر آغاز شده از سوی آنها تا مدتی ادامه می یابد. گاه بازماندگان آنها جنگ را ادامه می دهند و گاه زد و خوردها و هرج و مرج ِ بر جا پس از سقوطشان جای خالی اقتدار آنها را به نمایش می گذارد. روح مردگان سرگردان و سردرگم در جامعه نمایش را پیش می برد. نمایشی که در آغاز نمایش اراده مستقل، سرکشی و شور کنش بود تبدیل به نمایشِ شکست اراده دشمن، شکست اراده سلطه و نظم می شود. دشمن یک بار دیگر به سان نیروئی ناتوان از پیروز شدن در جنگ و ایجاد نظم در جامعه نشان داده می شود.
جمعبندی
جنگ همانگونه که کلاوزویتس مطرح کرده ادامه سیاست است. جنگِ نمایشی نیز در چارچوب و تداوم سیاست نمایشی رخ می دهد. سیاست نمایشی سیاستی است که در صحنه های نمایشی و به قصد متأثر ساختن مخاطب (public) پیش برده می شود. در این سیاست حس و هیجان از جایگاهی مهم برخوردار هستند. مهم در آن متأثر ساختن توده ها بوسیله برپای داشتن صحنه نمایشی است. هدف مشارکت توده ها یا به شکلی مستقیم، با حضور خود، یا به شکلی غیر مستقیم به صورت تماشاچی، شنونده یا خواننده، است. تأثیر حسی و ایجاد هیجان عوامل برانگیختن توده ها به مشارکت در صحنه نمایشی است. آنچه که در ادبیات و درام مهم هستند از تعلیق و اجرای نمایش بر مبنای یک نمایشنامه گرفته تا اجرای نقش و صحنه آرائی همه در این سیاست مهم هستند. سیاست نمایشی سیاست دوران سلطهی بی چون و چرای سرمایه داری بر جهان، راه یافتن رسانه های همگانی به جهان زیست انسانها، واگذاری هر چه بیشتر مأموریتها به حوزه های کناکنش، مصرف گرائی و زیبامندی روز افزون حوزه های کنش و کناکنش است. در دورانی که انسانها دیگر شناخت دقیقی از یکدیگر ندارند و برای یکدیگر ناشناس هستند، نمایشِ خود بوسیله استفاده از پوشش حسی، رفتاری و پوشاکی اهمیت یافته است. ما با یکدیگر اکنون با میانجی گری جنبه های برونی و آشکار یکدیگر در کناکنش قرار می گیریم. اکنون هر کس می تواند بوسیله سازماندهی وجه برونی حضور خود در جامعه دریافت معینی را نرد دیگران بیافریند. نهادهای سیاسی، سیاستمداران و فعالین سیاسی نیز با همین رویکرد با توده ها وارد کناکنش می شوند.
جنگ نمایشی ولی تدوام محض و مستقیم سیاست نمایشی نیست. جنگ تداوم سیاست با استفاده از گونه دیگری از ادوات سیاسی است. اینرا نباید به مفهوم کمتر نمایشی بودن جنگ دانست بلکه بر عکس به معنای بیشتر نمایشی بودن جنگ دانست. بدون تردید جنگ دارای جنبه واقعی سرسختی از خونریزی و کشتار گرفته تا ویرانی است. در سیاست پارلمانی و کارزارهای انتخاباتی کمتر چنین جنبه ای را می توان یافت. از اینرو در مورد جنگ، سیاست نمایشی اهمیتی دو چندان می یابد. نمایش باید “واقعیت” را در پوششی حسی-هیجانی و مناسب روحیه ها و دریافتهای مدرن از جنگی کارآمد، محدود و فنی و همزمان جذاب و شور برانگیز ارائه دهد. جنگ هنوز در اذهان عمومی پدیده ای وحشتناک است و با توحش، کشتار و ویرانی تداعی می شود. مهمتر و بدتر از آن، هنوز بسیاری جنگ را زمینه ساز رها شدن نیروهای شر در جامعه می دانند؛ نیروهائی که می توانند آرامش و هر گونه شبه ای از وجود آزادی و دموکراسی در جامعه را نابود سازند. هراس توده ها آن است که جنگ اجازه دهد شریرترین نیروها قدرت را در دستان خود قبضه کنند. کارکرد ساز و کار نمایش آن است که نشان دهد جنگ امروز چنان فنی، دقیق و کارآمد شده که دیگر نه به توحش، کشتار و ویرانی می انجامد و نه برای شر فرصت خاصی را برای اعمال قدرت فراهم می آورد. کارکرد نمایش آن است که با ایجاد احساس یقین به کارکرد فن آوری (یا اراده قوی) و پیروزی احساس دلواپسی و هراس انسانها از فرایند و فرجام جنگ را خنثی کند و با ایجاد احساس تعلیق و هیجان انسانها را درگیر فرایند جنگ البته از راه دور و به گونه ای رسانه ای سازد.
[1] – Jean Baudrillard, The Gulf War Did Not Take Place, Power Publications, Sidney, 1995.
[2] – Carl Caysen, “Is War Obsolete? A Review Essay” in Theories of War and Peace, ed. by M. Brown, O Cote, S. Lynn-Jones and S. Miller, MIT Press, Cambridge Mass., 1998.
[3] – Melvin Small and J. David Singer, “The War Proneness of Democratic Regimes 1816-1865,” Jerusalem Journal of International Relations, Vol. 1 (4): 50-69, 1976.
[4] – Ian Beckett, ‘Total War’, in Warfare in Twentieth Century: Theory and Practice, ed. by C. McInnes and G.D. Sheffield, Routledge, London,1988.
[5] – Paul Virilio & Sylvére Lotringer, Pure War, Semiotext(e), New York, 1997.
[6] – Michael Hardt and Antonio Negri, Multitude: War and Democracy in the Age of Empire, Penguin, New York, 2004.
[7] – Irving Goffman, The Presentation of Self in Everyday Life, Penguin, Harmondsworth, 1969.