تکرار، نوشته ژیلا واله
زن آراسته بود. بلند قامت با پوستی سیاه. چروکهای صورت، با اندام جوانش همخوانی چندانی نداشت و تلاشش برای پنهان کردن پریشانی، در زیر چهرهای آرام، آشکار بود. ولی با صدایی لرزان، چگونه میشود پریشانی را پنهان کرد؟
– مادرِ تونی هستم. با مدیر روابط عمومی کار داشتم.
خانم مدیر، مادر تونی را خوب میشناخت. اولین روزی که او را دیده بود، نوجوانی بود که برای پر کردن فرم تقاضای کار به دفترش آمده بود. بلند قد و لاغر با شکمی برآمده. به سفارش یکی از دوستانش، قرار بود کاری در فروشگاه به اوبدهند.
دختر پس از زایمان، برای بگذرانزندگی خود و پسری که به دنیا میآورد، مجبور به کار بود. از آن زمان هفده سال گذشته بود.
– پسرت قرار بود از دوشنبه سرکار باشه. الان پنج روزه که نیامده.
-مریضه. آبله مرغون گرفته. خودش اصرار داشت بیاد. تب داشت. دست و صورتش هم پر از دونه بود. مانع آمدنش شدم. دوشنبه آینده بهتون قول میدم اینجا باشه.
– ساعت هشت صبح بیاد پهلوی خودم تا بهرییسش معرفیاش کنم.
– شما همیشه به من محبت داشتید.
فروشگاه بزرگ همیشه در نظرش پر هیاهو میآمد. حالا، در خارج از ساعت کارِ فروش، چه مکان وهمانگیزی بود. با پلهبرقی به طبقهی بالا رفت. در روشناییِ کم این فضایِ بزرگ، به زحمت دفتر مدیر روابط عمومی را پیدا کرد. در زد و داخل شد.
پیکر ریزنقش پسر سیاه پوست، با صورتی پوشیده از دانههایی که نشان از بیماری او بود، همدردی مدیر را بر خلاف میل و مسئولیت شغلیاش برانگیخت.
– بسیار خوب تونی، بالاخره امدی. اگه مادرت به من نگفته بود هفده سالته، فکر میکردم هنوز وارد دبیرستان نشدی.
– خانم مدیر من یک پدرم. دخترم یک سالشه.
مدرسه را ول کردم. باید کار کنم. مخارج بچه و زنم را باید تامین کنم.
– تو دخترت رو دوست داری؟
– راستش هیچ احساسی بهش ندارم. آخه من خودم هنوز…پسرک مکثی کرد. سفارشهای مادرش را در ذهن مرور کرد. نکند حرفی بزند که مدیر تصور کند به درد کار نمیخورد. واژهها را در گلو فرو داد. با چشمان سیاهش به مدیر خیره شد.
مدیر تلفن را برداشت. شمارهای گرفت و به آن سوی گوشی فرمان داد تا به اتاقش بیاید و باکارمند جدید، آشنایش کند.
پسرک خوشحال بود. از اینکه بند را به آب نداده. از اینکه نگفته چه تصمیمی دارد. از این که تا چند ماه دیگر هجده ساله میشود. از اینکه میخواهد به ارتش برود تا بتواند با پیوستن به نیروهای خارج از مرز، شغل نان و آب داری دست و پا کند؛ و از اینکه نگفته بود که میترسد، میترسد از مسئولیت ناخواستهای که بر شانههای کوچکش سنگینی میکند.
نگفتههایش را با بغضش خفه کرده بود. فقط گفته بود میخواهم با کار در فروشگاه مخارج زن و بچهام را تامین کنم. و همین بس بود.
زن گوشی تلفن را گذاشت. زانوهایش سست شده بود. خود را روی صندلی سیاه چرمی انداخت. روزهای سخت گذشته در خاطرش زنده شد.
همیشه روال زندگیاش اینگونه بود. تا روزگار چهرهی خوشی نشانش میداد، خبری غیرمنتظره، طعم تلخ ناکامی بر گلویش مینشاند. در نوجوانی از پسری دو سال بزرگتر از خودش، باردار شده بود.پا به ماه بود که پدر بچهاش در یک حادثهی رانندگی جانش را از دست داد. او خود هم مادر بود و هم پدر، برای فرزندی که اکنون همان سرنوشت را برای دختر دیگری رقم زده بود.
اکنون زن با نواری سیاه بر بازو، تکیده ولی موقر، در مراسم رسمی عزاداری پسرش که در افغانستان کشته شده بود، شرکت میکرد.
دسامبر ۲۰۲۰