بلورِ تَن
سولماز س
روزی را به یاد دارم که پدرم را در خواب دیدم با جامی لبریز از آب زلال، بر سکوی آینده، بر پلکانی از امید ایستاده و در نگاهش میخواندم:
«سولی، دختر زیبای من! بیا پیشم.»
بی کلمهای دعوتم میکند. و پیرامونش انوار آبی زیبای لاجوردی پرتو میافکند و من در تاریکی قیرگون پایین پلهها، مبهوت روشنایی اویم. میگویم :
“تو بر فراز آیندهای و من در قعر اکنونم. تو در نور فردای آبی و من در سیاهی امروز! هراسانم که چگونه به تو خواهم رسید. پلکان رفیعیست بین ما که گذار از آن سخت خواهد بود.”
دگربار نگاهش میگوید:
“تو خواهی توانست. بیا. دلم تنگت است! بیا. برایت هدیهای خواهم داشت.امیدهایت تو را به آینده رهنمون خواهند شد.”
به آرامی و مردد قدم بر پلههای امید مینهم و رو به سوی فراز آینده، از تک تک پلهها میگذرم.
با گذر از هر پله امیدی در دلم جوانه میزند و نهالستان دلم پُر شکوفه میشود.
“قلبم پر از امید است پدر! من تو را خواهم دید. و تو را خواهم دید.”
به فراز میرسم و پدرم جام لبریز را آرام، به دستانم میسپارد و نگاهی پر از تاکید و سفارش دارد.
بی کلام از نگاهش میخوانم:
“دخترم! خوب بنگر. آنچه در این جام است را میتوانی داشت، گر بخواهی!”
در جام مینگرم، انتظار دیدن صورت خود دارم اما، جای آن، تصویر فرداهاییست که خواهند رسید.
شهری میبینم با بناهای رفیع و استوار!
مردمانی زلال چون آب، چون تنگ بلور ماهی، که درونش پیداست. مردمی بالابلند، باریکتر از آدمیان. و دلاشان پاک، که در سینهْبلورین پیداست، و دستاشان از آلودگی مبراست.
آرام نگاهی پرسشوار به پدر میکنم .
انگار و میپرسم
: “کجاست اینجا؟ کیاند اینان؟
پدر هم نگاهی به پاکی و زلالی آنها دارد و با آرامشی چون سایهسار باغ زیتون، و لبخندی که از ایمانش بر میخیزد.
دگرباره نظر میکنم بر آن آب پاکیزه.
“من نیز آنجا خواهم بود. با تن بلورینی که پاکی و صفایش برهمه آشکار است .
با دست بلورینی که اگر آلودگی باشد، سیاهیها نما باشد.
آن دنیا را خواهم زیست که بلبلانش پرواز را آواز خواهند کرد، و کسی معنای قفس را نخواهد دانست!
من آن دنیا را خواهم ساخت، که کسی را خیال برتری بر کس نباشد.
من آن نفس را خواهم کشید که بیکابوسِ آتش، شعلهها در دلها بیافروزم.”
نگاه از جام میگیرم و سوی پدر مینکرم.
لبخندی دیگر دارد.
نهالستان دلم را با همین آب، سیراب میکنم.
دستانم بلورین میشود
آوریل ۲۰۲۰