کارگاه داستاننویسی دالاس
اشکنک
نوشتهی: هستی
1
پدرم دست بزن داشت! هر ماه یکبار مادرم را میزد. مرا هم میزد اما من از زیر دستش در میرفتم یا درِ آپارتمان را باز می کردم و نمی فهمیدم که چطور پله ها را پایین میرفتم وتوی پارکینگ لابلای ماشین ها که بی صدا پارک بودند می نشستم و گاه دولا می شدم تا از زیر ماشین ببینم پدرم نیامده باشد. اما نمی آمد. وقتی برای فرار درِ آپارتمانمان را که باز میکردم دنبالم می گذاشت وفقط پر لگدش باسنم را هُل به جلو می داد که من دیگر از دستش در رفته بودم.
گاه به مادرم میگفتم وقتی میاد جلو بزندت، فرار کن یا هُلش بده. مادرم بغلم میکرد و می گفت من که دردم نمیاد. اما من میدیدم که پدرم با لگد به جان مادرم می افتاد، دو تا لگد بیشتر نمی زد و مادرم درحالی که چمباته میزد کنار مبل، سرش پایین و دو دستش روی سرش بود و پدرم بعد از لگد دوم عقب میرفت و فریادش مثل خُرده شیشه های تیز به اطراف پخش میشد و می گفت :
-مگه پدر خودت چه پدرسوخته ایه؟ الّا یک شاورز یه لا قبا؟ آخه به من بگو بدونم چیکار کرده تو زندگیش که تو این همه ازش دفاع می کنی؟ یکبارِ دیگه؛ فقط یکبار؛ از مادرم و خواهرام حرف زدی دهنت را پرخون میکنم. بعد میرفت روی مبل می نشست و کنترل تلویزیون را برمیداشت و در حالی که یک چیزهایی زیر لب می گفت به خواهرم که گوشه ای ایستاده و آستینش را توی دهانش کرده بود میگفت یه چایی بیار بابا. و من می فهمیدم که اوضاع آرام شده. مادرم بلند می شد اول میرفت دستشویی ربع ساعتی توی دستشویی می ماند بعد ها فهمیدم که تازه میرود انجا بغضش را خالی می کند . وقتی می آمد بیرون موهایش مرتب بود دست و صورتش را شسته بود و یکراست میرفت توی اشپزخانه و ماهیتابه را روی اجاق گاز می گذاشت. شعله را بالا می کشید وسراغ پیازها میرفت یک پیاز گنده می شست و خُرد می کرد هی! ریزشان می کرد هی اشک می ریخت. من میرفتم و شعله را کمتر می کردم. پدرم گردنکشیده، به مبل تکیه میداد و تلویزیون تماشا می کرد اما اخمهایش توی هم بود . و با اخم استکان چایی را هورت می کشید .
-مامان بده من پیازها را بریزم تو ماهیتابه . مادرم به من نگاه نمی کرد مادرم غرور داشت خیلی غرور داشت. حالا اشک هایش بی امان میآمد چشمهایش سرخ بود. در حالی که نگاهش به سمتی دیگر بود می گفت:
– فکر کنم پیاز های کاشمره تند و تیز و چش در میاره.
من پیازهای خُرد شده را داخل ماهیتابه می ریختم . چهار پایه آبی رنگ را زیر پاهایم می گذاشتم و با تمام قدرت هم می زدم . بخار پیاز بالای ماهیتابه سرگردان میشد. بعد مادرم کمی روغن به آن اضافه می کرد و صدای جلّز ولّز روغن هم درمیآمد . حالا دیگر خواهرم هم به آشپرخانه آمده بود. و داشت از قوری یک چایی دیگر برای پدرم می ریخت . هیچ کس حرف نمی زد فقط صدای ور ور تلویزیون که هر دقیقه کانالش عوض می شد می آمد.
– آیا میدانید 31 برابر جمعیتی که امروز روی کره زمین است در خاک…
-حیوانات در حال انقراض روز به روز بیشتر می شوند اینگونه حیوانات…
-قیمت دلار امروز در بازار ایران در مبادلات…
-جان و جهان دوش کجا بوده ای نی غلطم در دل ما بوده ای
دوش زهجر تو جفا دیده ام ای که تو سلطان وفا بوده ای!
صدای تلویزیون کمتر می شود.
مادرم سویاهای را که خیسانده درون پیازها می ریزد. سویا ها کمی آب دارند. چه غوغایی به راه می افتد وقتی آب و روغن داغ در هم میآمیزند. غوغا می خوابد.
مادرم ماکارونی را داخل قابلمه ای که آبش به جوش آمده می ریزد . نگاهش می کنم چشمهایش هنوز سرخ است. خواهرم دارد ظرف ها را گربه شوری می کند.
من سویا و پیاز را هم میزنم به مادرم فکر می کنم.
چهار نفری سر میز می نشینیم . خواهرم با من بحث می کند که این بشقاب من است. پدرم به من چشغُرّه می رود. بشقاب را به خواهرم می دهم. در عوض یکی از سیب زمینی های تهدیگش را کش میروم. خواهرم لبهایش آویزان می شود . مادرم یک سیب زمینی تهدیگی روی بشقاب خواهرم می گذارد. یک بشقاب پراز ماکارونی جلوی پدرم می گذارد. پدرم با اخم قاشقش را پر می کند چند ماکارونی از قاشقش آویزان است . قاشق را در دهانش می چپاند و سراغ لقمه بعدی می رود . یک لیوان آب هم کنار دستش است آب هم می خورد.
مادرم اما انگار با غذا بازی می کند. همیشه با غذا بازی می کند برای همین لاغر است . پدرم هرگاه او را دعوا میکند می گوید: پدرت نون به شما ها نداده مال همینه که یه ریزه گوشت به تنت نیس. از پدر بزرگم دلخور میشوم که چرا اینقدر مادرم را گشنگی داده.
حالا مادرم دارد ظرف ها را خشک می کند من و خواهرم توی اتاق می رویم. خواهرم سر تهدیگ با من قهر است الکی کتابی برداشته روی تختش دراز کشیده و کتاب را روبروی صورتش گرفته. میروم و پایش را که روی آن پایش انداخته و در هوا اویزان است و ادای کتاب خوانها را در می اورد می اندازم پایین. تهدید میکند!
– به بابا میگم که امروز رفتی پیش دایی!
خانه مادر ِمامانم چند خانه آنور تر است. من خودم به تنهایی به خانه مادر بزرگم میروم. اما خانه ی عزیز جون مادر پدرم خیلی دور است.
پدرم از پارسال تهدیدمان کرده که خانه دایی ام نرویم. اما ما می رویم یواشکی. البته گاهی هم می فهمد که رفته ایم ولی به روی خودش نمی آورد آخر دایی ام خیلی خوب و چهارشانه است وزنه می زند. بازوهایش سفت است. هیچ کس نمی تواند بزندش. قوی هست . همیشه یک چیزهایی برای من و خواهرم دارد. آدامس، پفک، شکلات ، پاستیل هم دارد!
میروم و پای خواهرم را روی زانوهاش که همچنان خم شده است می گذارم و میگویم:
-خوب دیگه نگو به بابا! خواهرم با مهربانی می خندد از این که پای افتادهاش را بلند می کنم که سر جای قبلی بگذارم. و می گوید به شرطی که اون خودکارت که بلند میشه را بدی فردا ببرم مدرسه. میروم و خودکار را می اورم.
-برای چی می خوای ببری مدرسه؟ اگه خانمتون ببینه می گیره یا میشکونه.
– می خوام نشونِ بچه ها بدم . آخه هاجر تیمورانی خیلی پُز می دهد که خاله اش از دُبـِی این را برایش آورده؛ آن را برایش آورده!
خودکار را دایی ام پارسال از بلغارستان برایم آورد. رفته بود آنجا که کار پیدا کند اما شش ماه نشده برگشت برای خواهرم یک بلوز و یک شکلات مغزدار آورد.
میروم و میپرم روی تختم. به خواهرم می گویم چراغ را خاموش کن می خواهم بخوابم خواهرم زیر بار نمی رود .بگو مگو می کنیم. مادرم در اتاق را باز می کند
– باز چتون شده مثه سگ و گربه صداتون میاد.
-مامان چراغ را خاموش نمی کنه خوابم میاد!
مادرم می فهمد که خواهرم الکی کتاب به دست گرفته مادرم خیلی چیزهای دیگری را هم می فهمد اما همه را نمی گوید. مادرم وقتی غمگین باشد کم حرف تر می شود.
چراغ را خاموش می کند. صدای تلویزیون هم خفه شده.
سرمیز صبحانه پدرم بغلم می کند بوی خوب صابون گلنارع طری می دهد. صورتش را زده نرم نرم است . کله ام را به زیر گردنش می چسبانم. دلم می خواهد از اصغر داورپور که هی اذیتم می کند برایش بگویم. مادرم سرحال تر از دیشب است. حوله را پیچانده دور سرش و برای پدرم چای می آورد. بخار رقص کنان از استکان چایی بالا میرود و محو میشود.
هر چهار نفر با هم بیرون می زنیم.
مدرسه من نزدیک تر است اول من را میرسانند. من همیشه اولین نفر هستم که به مدرسه می رسم. سرد است . بابای مدرسه درِ سالن را نیم ساعت بعد از اینکه من میرسم باز می کند کنار در می نشینم تا در باز شود. در خودم فرو می روم سرد است. بخار دهانم را روی شال گردنم هُل می دهم. با انگشتانم که دستکش پُرشان کرده روی زمین خط می کشم. آن وقت حسنجان استکی می آید. کوله پشتی اش تا نزدیکیهای زمین می رسد قدم هایش را به کُندی بر میدارد.آستین های کاپشنش دراز است می آید و کنارم می نشیند. آستین ها را بالا می زند و مثل من روی زمین با انگشتانش خط می کشد. رنگ صورتش زرد است و مدام سرفه می کند. عصرها پسر همسایه شان می آید دنبالش. پدرو مادرش تا شب کار می کنند. اما پنج شنبه ها مادرش با یک رنو سفید میاید دنبالش. مادرش لبهای سرخی دارد و رنگ موهایش طلایی است. قدش هم بلند است یکبار وقتی با آقای مدیر بیرون مدرسه داشت حرف میزد دیدمش. ناخن هایش هم بلند و سرخ بود و سویچ ماشین را هی توی دستش می تاباند و با آقای مدیر حرف میزد. مدرسه ما حیاط بزرگی دارد و زمین قوتبالش درست وسط حیاط است. وقتی ورزش داریم اقای ورزش ما را به داخل زمین می برد و ما هی دنبال توپ می دویم و هیاهو به را ه می اندازیم. یهو از پشت میکروفون صدا می آید:
– کلاس دوم ب سر و صدا نکنید!
ما ساکت می شویم و آقای ورزش انگشت درازش را روی دماغش می گدارد؛ یعنی ساکت! ولی ما دوباره وقتی دنبال توپ می دویم شلوغ می کنیم آنوقت دیگر آقای ورزش ما را به داخل کلاس میبرد. و می گوید که هرکی بیاید یک خاطره تعریف کند. مرتضی نعمتی زاده همیشه اول خاطره تعریف می کند.
پدرم عصرها به دنبالم می آید. از پنجره کیفم را می چپانم صندلی عقب و مثل یک مرد بزرک کنار دست پدرم در صندلی جلو می نشینم.
وقتی می رسیم خانه مادرم و خواهرم زودتر آمده اند. مادرم تند تند غذا را گرم می کند . بعد پدرم روی مبل دراز می کشد. هی فکر می کند بعد به ما می گوید میایید برویم پیش عزیز جون؟ خواهرم میرود و مانتو و روسری اش را می پوشد. من هم کاپشنم را روی لباسهام می پوشم و به راه می افتیم.
دوتا از عمه هایم با عزیز جون زندگی می کنند. یکی شان یک ماه رفت خونه شوهر و دوباره برگشت پیش عزیز جون!آن عمه ام کوچکتر است تازه امسال دانشگاه قبول شده. مادرم می گوید دانشگاه آزاد که دیگر پُز ندارد.
عزیز جون کرسی گذاشته، می بوسمش و ولو می شویم زیر کرسی. پدرم میرود و عزیزجون را میبوسد. بعد پدرجون می آید. پدر جون دستهای زبری دارد وقتی می آید عزیز جون زیر کرسی راهش نمی دهد اخر شلوارش خاکی است و دستهایش را هم نشُسته. بابام بلند میشود و با پدرجون دست میدهد و بغلش می کند. من می روم و چون قدم نمی رسد پایش را بغل می کنم اما شلوارش خاکی نیست و میدوم زیر کرسی.
بعد تا من و خواهرم زیر کرسی هستیم عزیز جون و بابام و پدرجون غیبشان می زند. فقط صدای پچ پچ از اتاق بغل می آید. عزیز جون کلی چیز دور خودش چیده هر وقت می رویم اول داروهایش را نشانمان می دهد. به بابام می گوید دکتر میگه عمل دارم.
مامانم می گوید از من هم سرحال تر است می خواهد بابات را سرکیسه کند! اما من نمی دانم سرکیسه کردن یعنی چه! در اتاق فقط من و خواهرم هستیم شیطنتم گل می کند تشک کلفت و قرمز رنگ عزیز جون را که نصفش زیر لحافکرسی است بالا می زنم . کلی پول زیر تشک است. خواهرم آستین کاپشنش را توی دهانش می کند و به من میگوید فضول بیا بشین سرجات!
همین اخبار برای مامانم کافی است.
عمه ها و پدرم وعزیزجون به اتاق بر میگردند. ما همین طور مثل بچه آدم نشسته ایم.
عزیز جون کمی نخود چی و پَر هلو توی دستهامان می ریزد . خواهرم الکی خودش را به دل درد می زند تا زودتر به خانه برگردیم .
به خانه می آییم. مادرم رفته خانه مادر جون. من کفشهایم را نکنده راهی خونه مادرجون میشوم. خواهرم هم بدو دنبالم. خانه مادرجون یک کوچه پایین تر است.
یک درخت خرمالو توی حیاط مادر جون هست پراز خرمالو اما برگی به درخت نیست. من خرمالو خیلی دوست دارم. اما خواهرم از طعم گس اش بدش می آید خواهرم دوست دارد همه چی از همان اول شیرین باشد. مادرجون می گوید نمی شود که همه چی خوب باشد تا دنیا دنیا بوده خوب و بد با هم بوده.
خواهرم خر است! نمی داند که خرمالو فصلش حالاست نه تابستان. طعم خرمالوی آخر پاییز با خرمالوی تابستان فرق می کند اصلا خرمالو مال پاییز است. خواهرم نمی داند خرمالو را تا وقتی نرسیده نباید چید. مادربزرگ می گوید خرمالو را باید به فصل اش خورد .خاله ام می نشیند کنار درخت خرمالو. میگویم چه می نویسی؟ برایم می خواند.
«کاش آدم ها
شبیه درخت خرمالو بودند،
که در پاییز برگهایش را ازدست می دهد
در حالی که عشقش به ثمر رسیده …!»
خاله ام حال خوبی دارد هی ذوق درخت خرمالوی بی برگ را می کند هی عکس از خودش و درخت خرمالو می گیرد.
آقا جون که به خانه می آید دو دستش پر کیسه های نارنگی و انار و پرتقال است.
2
یک شب که خوابیده بودیم و اتفاقا خواهرم چراغ را هم خاموش کرده بود. پدرم سراسیمه به اتاقمان آمد. بیدارمان کرد و گفت زود اماده شید. من و خواهرم نمیدانستیم برای چه؟ اما تند تند لباس پوشیدیم من دلم میخواست بخوابم اما از بابام خیلی حساب میبردم. تا می گفت یک کار باید بشود آن کار باید میشد. مادرم هم حساب میبرد اما خواهرم وقتی نمی خواست کاری را که پدرم خواسته بود انجام دهد اینقدر خودش را مثل گربه به پدرم می مالید و لوس بازی در می اورد که پدرم موهایش را نوازش می کرد و قبول می کرد که آن کار را انجام ندهد . اما من غرور داشتم و هیچ گاه خودم را خوار نمی کردم اصلا برای مرد زشت است ! حتی نباید گریه کند. اما گاه باید بزند! اصلا مرد باید یه موی عزراییل به تنش باشد تا همه ازش حساب ببرند!
آن شب من و خواهرم در صندلی عقب ماشین چپیدیم. هنوز نمی دانستیم به کجا می رویم.پ درم با اخم به مادرم گفت همه مدارک را برداشتی؟
خیابان ها هنوز نخوابیده بودند. چراغ ها ی خیابان روی درختهای لخت نور می پاشیدند. دلم می خواست بخوابم. چشمهایم داشت بسته می شد که ماشین ایستاد. جلدی ازماشین پیاده شدیم. چراغ مغازه ای تاریکی را می شکافت. هوا سرد بود داخل رفتیم. پدرم دست مرد را محکم فشرد. و چاکرم، مخلصم راه انداخته بود. ما هم به تبع خوش خلقِی پدر به صاجب مغازه لبخند زدیم. پدرم اخمالو نبود . فقط توی خانه اخم می کرد. اما با بقال و نانوا و کسبه خوش اخلاق بود.
عزیز جون می گفت باید مثل پدرت مردم دار شوی. من بلد بودم بچه دار یعنی چه، اما نمی فهمیدم مردم دار یعنی چیکار باید بکنم!
دو مهتابی پشت سر هم به دیوار بالای سر مرد چسبیده بودند نورشان توی چشمم می زد که می خواست همه جا را بکاوم. عزیز جون می گفت که مادرم سرمن به مهتابی ویار داشته و هر جا مهتابی روشن بوده عق میزده.
ما به نوبت روی یک صندلی چرمی پاره نشستیم و مرد از ما عکس گرفت بعد هم گفت ایشالا اسمتون در بیاد .پدرم به مرد گفت:
– خدا از برادری کم ات نکند و از مرد تشکر کرد کم مانده بود که دستش راببوسد!
هوا سرد است و من و خواهرم بخار دهانمانمان را پرتاب میکنیم توی آسمان. پدرم می گوید: این، کارش درسته. یه کاری میکنه که اسممون در بیاد…!
مادرم میگوید قسط خانه عقب افتاده چرا خواهرت پولمان را پس نمی دهد؟ پدرم عصبانی می شود دستش را بلند می کند که بکوبد بهصورت مادرم. صدای تند بوق ماشینی حواسش را پرت می کند. و فقط فحش میدهد. مادرم از پنجره ماشین الکی بیرون را نگاه می کند. پدرم هنوز دارد بد و بیراه می گوید.
چند روز است که مادرم دستش را بسته مچ لاغرش لای یک روسری گم شده. می گوید هیچ نشده اما راستش را نمی گوید، پدرم کتکش زده . امشب به مسجد میروم و دعا می کنم که زودتر قدم بلند شود تا جلوی پدرم بایستم و نگذارم مادرم را کتک بزند!
پدرم توی ماشین نشسته ومادرم هم کنارش. کیف سنگینم را روی زمین می کشانم. درِ ماشین باز نمی شود، همیشه باز نمی شود امروز حالش را ندارم از پنجره بپرم روی صندلی. پدرم پیاده می شود میترسم کتکم بزند. اما خوشحال است بغلم می کند. و از پنجره هُلم می دهد تو. قربان صدقه ام می رود. مادرم هم می خندد. میرویم خواهرم را هم از مدرسه بر میداریم. دلیل خوشحالی شان را می دانم . حالا چهار نفری توی ماشین هستیم.
پدرم می گوید :بچهها سزاورش بودند، قربون بزرگی خدا برم!
من هنوز سردرنمی اورم قضیه چیست؟
مادرم لبخند می زند سرش را برمی گرداند و من و خواهرم را نگاه می کند و می گوید لاتاری برنده شده ایم!
– لاتاری؟
– لاتاری چیه؟
خواهرم می خواهد نشان دهد که غرور دارد هیچ نمی گوید. که یعنی می داند لاتاری چیست!
پدرم می گوید قربون بزرگی خدا برم که می دونه هرکی لیاقتش چیه!
مادرم می گوید چند وقت دیگه میریم امریکا!
چشمهای من دارد از حدقه در می آید. خواهرم لواشکش را می مکد و می گوید امریکا!؟
پدرم می گوید توی مدرسه هیچی نگین. ولی من دلم می خواهد لج اصغر داوری پور را در بیاورم ولی پدرم هرروز می گوید اگه کسی بفهمه شاید نذارن بریم!
پدرم به مدرسه مان می آید تا وضعیت درسهایم را بپرسد . مدام در جواب مدیر مدرسه اوکی اوکی می کند. پدرم هنوز به امریکا نرفته کلی خارجی شده!
مادرم دو تا گلیم ته چمدان می چپاند و پدرم چندین قوطی کنسرو در چمدان دیگر. من خیلی دوست دارم که چندتا از اسباب بازی هایم را بردارم و داخل چمدان بگذارم ولی پدرم غُـرّش می کند که جا نداریم این اشغالها را ور ندار. اما یواشکی یک عکس که با اصغر داوری پور گرفته ام را لای گلیم ها می گذارم .
پدرم خوشحال است. با مادرم مهربان است. یعنی فرصت نمی کند به مادرم بپرد. از بس کار دارد و باید قبل از رفتن همه چیز آماده و مرتب باشد.
تو فرودگاه چند نفر از فامیل و آشناها به بدرقه مان آمده اند .عمه ها و خاله ها و مادربزرگها. چشمهایشان تر است. مادرم هم گریه میکند و زود با روسری اشکهایش را پاک می کند. من گریه نمی کنم چون فکر می کنم چند روز دیگر برمیگردیم و همه را می بینیم. پدرم دست توی جیبش میکند و یک چند دلاری توی دست عمه و عزیز جون می گذارد . مادرم حرص می خورد.
3
امریکا خیلی گرم است. به نظرم می آید که یک بویی می دهد. اصلا یک دانه پراید هم ندارد همه شاسی بلند! خواهرم ماشین ها را نشانم می دهد ومن گاه زنهایی را که دامن کوتاه پوشیده اند دید می زنم!کسی به ما نگاه نمی کند. هیچ کس توی رانندگی یا حتی ترافیک بر نمی گردد ببیند در ماشین بغلی چه خبر است! اما من و خواهرم از بغل هر ماشن که رد می شویم گردنمان را برمیگردانیم شاید راننده آشنا باشد!
حالا یکسالی است که در امریکا هستیم. پدرم از پشت تلفن دیگر با خانواده اش انگلیسی فارسی صحبت می کند. گاه که به خانه می آید عصبانی است و اخمهایش توی هم. دوباره مادرم را کتک می زند. نمیدانم امریکاییها هم زنهایشان را می زنند !؟
ما می ترسیم. به اتاق می رویم و از لای در نگاه می کنیم. مادرم جوابش رامی دهد. پدرم مشتش را پر می کند.
-کاش تا ایران بودم دوباره به مسجد رفته بودم و از خدا خواسته بودم که قدم را بلند کند اینجا که دیگر نمی شود دعا کرد.
دلم برای مادرم می سوزد!
امروز که از مدرسه به خانه آمدیم مادر روی مبل چمباته زده بود. پای چشمش کبود بود خانه به هم ریخته بود.
پدرم را پلیس برده بود!
سه ماه زندانش کردند . مادرم رضایت داد. من ندیده بودم پدرم گریه کند، اما هر بار که از زندان زنگ میزند گریه می کند.
پدرم وقتی آزاد شد دیگر با مادرم کاری نداشت. افتاده شده بود و مطیع.
دوباره پلیسها آمدند و پدرم را بردند این بار کاری نکرده بود داشت زندگی اش را میکرد. اما این کشور قانون دارد. فردا پدرم را از امریکا به ایران بر می گردانند. من و خواهرم دلمان برای بابایمان تنگ میشود!
دالاس: نوامبر 2019