تأملاتی بر نافمینیسم
پژمان رحیمی
۱. چرخهی نافمینیسمِ سفید، جنگطلبیِ صورتی، پینکواشینگ پسااستعماری
این دوران سفلهپرور هم گویا سرنوشت ما بوده است. فعالیت سیاسی در پرتو مناسبات شدیداً مالی شده و تحت قواعد بازار به بیزنس و کسب و کار عدهای تبدیل شده که روی وضعیت درب و داغون مردمی قماربازی و کاسبی میکنند. در این وضعیت هر چه بیشتر پول داشته باشی و سرمایهگذاران بزرگتری حمایتات کنند موجهتر به نظر میآیی. حزب و تشکیلات و برنامه و تئوری و هر چه که یک کار سیاسی و اجتماعی جدی میطلبد، امروزه به جیغ و داد و فیگور و خوشمزگیهای مشتی مجری و دلقک در این تلویزیون و آن کانال تبدیل شده است. این وضعیت مدام به تولد سلطانها میرسد، یکی سلطان سکه است، یکی سلطان شکر و یکی سلطان تایر و یکی هم سلطان زنان و اون یکی هم سلطان حقوق بشر و صلح! مصرفکنندگان این بازار هم تنها کاری که میتوانند بکنند و یا دقیقتر بگوییم، فرصت و حق ابراز وجودی که همان سرمایهگذاران و حامیان سلطانهای مختلف اجازه میدهند که مصرفکنندگان و مخاطبان داشته باشند تنها همان لایک و جیغ و دست و هورا برای همین سلطانهاست. این سلاطین در واقع همان جریانهای قدرت حاکم را نمایندگی میکنند و رقابتشان هم برای تسلط هر چه بیشتر بر این بازار است که بر سرکوب و غارت و چپاول پاییندستیها استوار است. هر نوع سیاستورزیای که متکی بر اقشار مردمی به خصوص طبقات ضعیفتر باشد، هر نیرویی که از ارادهی مستقل مردمی سخن بگوید و هر جریانی که طی این صدسال برای تغییرات ساختاری و اساسی تلاش کرده است در دستگاه تبلیغی مدافع این سلاطین مورد حمله قرار گرفته است و لجنمال شده است. از نشریات وابسته به باند نئولیبرال در در داخل کشور تا رسانههای خارج کشور مثل منوتو همگی در حال کوبیدن و تخریب چنین نیروهایی و مخدوش جلوه دادن سوابقشان هستند. جالب است که یک اصل مبنایی تمامی این سلاطین و نیروهای حامی آنان این است که مصرفکنندگان بازارشان یعنی مردم به یک «غلطکردم» تاریخی برسند از مقطع قیام ۵۷ برسند تا تضمینی باشد که علیه هیچ دیکتاتور دیگری مبارزهای سازمانیافته نکنند، بلکه تنها کافی است لایکزن حرفهای خزعبلات این سلاطین باشیم تا آنها با «گفتگو و مذاکره» حقوق ما را مطالبه کنند. برآمدن این سلاطین یعنی اینکهای مردم شما فقط سیاهی لشگر یک بده بستان و رقابت گاهی خشن میان اهالی قدرت هستید. همین وضعیت است که با مخاطبانی روبهرو هستیم که هم عاشق محسن رضایی و بختیار و قاسم سلیمانی هستند و هم با رضا پهلوی و آریوبرزن و امید دانا حال میکنند. در این وضعیت یا گرفتار نایاک و صلحطلبان صورتی امریکایی هستیم یا گرفتار سبزاللهی های عصبانی کمپین سفارت سبز وابسته با باند کارگزاران و سرمایهداران گردن کلفت وابسته به جمهوری اسلامی در غرب.
اصلاحطلبان به خصوص بعد از ۷۶، طبق تجربههای امنیتی خودشان در دههی ۶۰، همیشه توجه خاصی به آدمهای پوچ و توخالی و پرسر و صدا داشتند و من شخصاً در تجربهی کار ژورنالیستی و سیاسی خودم زیاد دیدم افرادی با این ویژگیها که جذب مزدوری اینها شدند. اما تا جایی که از مسیح علی نژاد خبر دارم، ایشان عمیقاً از سمت باند اصلاحطلب و به خصوص باند خانوادگی کارگزاران مورد حمایت است و بر اساس همین مناسبات و کارکردی که او برای طرحریزی پروژههای تبلیغی برای چالش رقبای سیاسیحامیانش در جمهوری اسلامی دارد به کار گرفته میشود. طرح و برنامههای او همیشه یک سر و صدای ظاهری دارد ولی در بطن آن فقط به محکمکردن مواضع و رویکرد نیروهای طیف رفرمیست میرسد که بنا به موقعیتهای مشخص از خاتمی و روحانی تا رضا پهلوی را شامل میشود. گفتاری که امثال علینژاد دارند در نقش یک گروهفشار رسانهای که فقط در سطح و به فرم یک نقنق با ریتم ثابت و حجم عظیمی راست و دروغ و ترفندو کلک همراه است، دقیقاً چیزی است که به کار جریانات بندبازی میآید که برای تضمین مؤثر بودن چانهزنی درونحکومتی خود به چنین نیروی فشارهایی که سر وصدای زیاد بکنند -ولی هیچ عمق و جهت مشخصی نداشته باشد- نیاز دارند که هر لحظه مثل گربهی مرتضا علی هر طور که پرت شوند در پرش آخر بر روی چهار دست و پا فرود میآیند و به پشتیبانی باند رفرمیست حکومتی و نیروهای مربوطه گارد بگیرند. مسیح علینژاد حکم شرخری را دارد که باند رفرمیست حکومت مثل باقی نیروهای فرنگ رفتهاش برای کسب امتیاز از صاحبان قدرت حاکم استخدام کردهاند و در صورت فروپاشی حکومت یا تغییر توازن قوا، سرعت عمل برای سهمبری و کسب موقعیت در دوران جدید را با وجود چنین نیروهایی که همگی در رسانهها و دانشگاهها و مراکز مختلف خبری و تحقیقی و رسانهای مشغول شدهاند، تضمین میکنند. تعداد زیادی از دانشجویان اصلاحطلب در خارج از کشور جذب نهادهایی شدهاند که همگی همچون قماربازی بر سر آیندهی این مملکت بازی میکنند. همگی ساپورت مالی قوی و امکانات رسانهای بینالمللی را در اختیار دارند، در عوض نیروهای مترقی که به راستی خواهان تغییرات اساسی در ایران هستند بدون استثنا در فقر و محدودیت بسیار قرار دارند.
اشارهی مختصری کردم به ماهیت کسانی مثل مسیح علینژاد و اینکه چطور این گونه اشخاص حلقههای واسطی هستند که گزینههای مختلف تغییرات سیاسی در ایران را در تلاشاند که بتوانند در کنترل داشته باشند و ویژگی برجستهی نمایشی آنها پر سر و صدایی و عمقی کم است که در هر شرایطی ممکن است تغییراتی زیادی هم به خود بدهند و به همین دلیل است که به صورت فردی نمایان میشوند و مجریان و برنامهسازان رسانهای قهرمانان و مرجع کنش سیاسی میشوند و اعمال آنان هم محوریت پیدا میکند و چون هیچ پایهی مشخص نظری طرح نمیشود، تابع مصلحت مشخص هم ممکن است هر دفعه چیزی ببافند، مثلاً اگر اعدامها زیاد شد اینها داغ میکنند و توپ و تشرشان زیاد میشود، اما مثلاً دم انتخابات که میشود یکی به میخ یکی به نعل میزنند تا اوضاع مشخصتر بشود. این تیپ دلقکها هم در نهایت مخاطب خود را هم در جامعهای که هیچ مرجع نهادینهای امکان حضور ندارد، مخاطبان بسیاری پیدا میکنند.
یک به اصطلاح انتقادی که رایج شده این است که می گویند نیروهای سیاسی، درست خمینی را نشناختند و عمق سیاه اندیشهاش را تشخیص نداده بودند. حالا اگر عجالتاً این حرف را قبول کنیم و اصراری به نقد و مخالفت باهاش نداشته باشم، باید اضافه کنم که به فرض این نقد درست باشد اما میزان سواد عمومی، حجم رسانهها و منابع اطلاعاتی و آموزشی مثل کتابها و نشریات و یا تشکلها و احزاب را در نظر بگیریم آن هم در دورانی که نه رسانهی مستقلی بوده، نه حزب و سازمانی و نه کسی جرات داشت تشکلی ایجاد کند و حجم کتاب و نشریهای که منتشر میشد بسیار بسیار ضعیف بود، به فرض اگر یک روستایی آن زمان عکس خمینی را در ماه باور کرده باشه در عوض در شهر هم کسی دسترسی درستی به منبع اطلاعاتی مناسبی نداشت. اکنون بعد از چهل سال، ضمن اینکه رژیم تمام تلاش خودش را برای کنترل و سانسور میکند ولی با وجود این همه منابع مختلف، اینترنت و شبکههای تلویزیونی و هزاران کتاب و نشریه در زبانهای مختلف در دسترس است، اگر جوان ما باز بیاید از «سلطنت» دفاع کند واقعاً باید چه گفت؟ نسل قبلی حالا شناخت نداشت، این نسل دیگه چه بهانهای دارد؟
***
بنیاد کدپینک که نهادی معروف در امریکا است در این سالها اهداف خود را پیگیری صلح معرفی میکند. فعالیتهای این گروه در امریکا بسیار چشمگیر است و در این سالها بسباری را به خود جلب کرده است. اما همین گروه وقتی به عرصهی بینالمللی میرسد، پیگیری صلح را در تأیید و تشویق حکومتهایی مثل جمهوری اسلامی ایران معرفی میکند و ناشیانه به تبلیغ صلح در پوشش دفاع و نرمالیزه کردن ماهیت و رفتار رژیمهای مثل جمهوری اسلامی میپردازد. این گرایش که سابقهای دیرینه به خصوص در بخش چپ سنتی امریکا دارد، در واقع از دو معضل بزرگ رنج میبرند. اول درک ناقص و غلط این جریانات از مقولهی «امپریالیسم» است که در این چهارچوب غلط، رژیمی مثل جمهوری اسلامی برای آنها «ضد امپریالیست» معنا میشود. برای این جریانات حتا تفاوتهای رژیمهای سکولاری مثل کوبا و ونزوئلا با حکومتهای ارتجاعیای مثل حکومت آخوندهای ایران هم بی معنا میشود و همه را با هم در یک جبهه «ضدامپرالیست» معرفی میکنند و لایق حمایت و پشتیبانی. معضل دوم در دیدگاه این گرایشات اتفاقاً تفکر پسااستعماری این جریانات است. در واقع این نیروها بیشتر از اینکه چپ در معنای مارکسیستی آن باشند، به گرایشات پسااستعماری تعلق دارند که محل تضاد را معمولاً غرب-شرق و یا شمال-جنوب در نظر میگیرند. به این معنا این جریانات یک همذاتپنداری میان مردم کشورهای مثل ایران را با حکومتهایشان را فرض میگیرد و به نوعی رژیمهای سیاسی را برخاسته و نمایندهی مردم همان کشورها -حالا گیریم با مقداری مشکلات و بحرانهای سطحی- میدانند. تفاوت این جریانات با نیروهای دست راستی این است که دست راستیها اساساً حملهی نظامی، تحریم و یا مماشات و معامله با رژیمهایی مثل ایران را تنها در راستای منافع طبقاتی جهانی خود پیگیری میکنند ولی این جریانات به اصطلاح صلحطلب با فرض منافع جوامع کشورهای مرکز به عنوان مبنای ابتدایی حرکت خود، از وضعیت کشورهای به اصطلاح پیرامونی و به خصوص از ویژگی حکومتهایشان تنها به عنوان محملی برای تقویت جبههی همان منافع ملل مرکزی استفاده میکنند. به همین دلیل است که خیلی اصرار دارند را روسری بر سر به کشوری مثل ایران سفر کنند و آن را «احترام به فرهنگ مردم ایران» معرفی میکنند!
مرزبندی و صفبندی با جناح جنگطلب دستراستی که برای غارت منابع و نیروی کار کشورهایی مثل ایران از فمینیسم نخنمای تبلیغاتی برای پوشش اهداف استفاده میکند و همچنین افشای گرایشات پسااستعماری به اصطلاح صلحطلبی که منافع خود را بی توجه به مردم ستمدیدهی ایران و همسفرگی با جنایتکاران تهران میبینند باید همزمان در دستور کار قرار داشته باشد. پدیدهای که ما با آن روبهرو هستیم مجتمعی از جریاناتی است که فرای منافع مردمی و بر فراز سر آنها و دور از دسترس و دخالت و مشارکت اقشار حداکثری مردم میخواهند اهداف خود را یا با معامله و مماشات و یا فشار و جنگ در برخورد با حکومتهای مثل جمهوری اسلامی به دست بیاورند. در این مجتمع از ارگانهایی همچون نایاک تا شرخرهایی همچون مسیح علینژاد و صورتیهای صلحطلبی مثل مدیا بنجامین از کدپینک حضور دارند و همگی علیه عاملیت و مشارکت رادیکال مردمی در سرنوشت خودشان حرکت میکنند.
جناح عقبماندهتری هم اخیراً فعالیتاش گستردهتر شده که با یک سخنرانی علیه مسیحعلینژاد، او را به عنوان یکی از چهرههای برجستهی پینکواشینگ معرفی میکند. شخصی به نام نسیم نوروزی که با تمام قوا در توییتر خودش از دولت روحانی و ظریف و عملکرد دولت دفاع میکند، از موضعی که به عنوان گرایشات پسااستعماری چپنما وابسته هستند، سخنرانیای به زبان انگلیسی در یکی از دانشگاههای امریکا علیه مسیح علینژاد ترتیب داد که در پرتو تشریح چیزی که پینکواشینگ مینامد، علینژاد و گرایشات همسو را در چهارچوب منافع سیاست خارجی امپریالیزم امریکا تعریف میکند در صورتی موضع انتقادی خودش هم کاملاً در چهارچوب مانور داخلی و خارجی جمهوری اسلامی و پیگیری منافع مشخصاش قرار میگیرد و اصراری هم بر فاصلهگذاریای که معمولاً جریانات «ضدامپریالیست» ظاهراً با رژیم جمهوری اسلامی اعمال میکنند، به شکل آشکاری ندارد. نسیم نوروزی و برخی دیگر شخصیتها و جریاناتی که در این پوشش مانور «ضدامپریالیستی» میدهند، با حمایت و پشتیبانی پنهان و پیدای جمهوری اسلامی و ارگانهای مدافع بینالمللیاش به فعالیتهای خود گسترش بیشتری داده است. نیروهایی که خود را با عنوان «جبههی سوم» یعنی در تقابل با جمهوری اسلامی و «امپریالیزم» معرفی میکنند، از آن جایی که اساساً در برخورد به مفهوم امپریالیزم دچار ابهامات مشخصی هستند و همچنین جایگاه و ماهیت رژیم جمهوری اسلامی را در همین رابطه نمیتوانند به طور دقیقی ارزیابی کنند، عملاً همچون مقطع قیام ۵۷ دقیقاً از همین سوراخ باز هم گَزیده شدهاند و احتمالاً باز هم گَزیده خواهند شد و بدین ترتیب روشن است که چرا گشایش جبههی سوم، قدمی از ادعای سلبی خودش به جلو بر نمیدارد و در هر تنش یا بحرانی این نیروها را به پشت جبههی همان لشگر «ضدامپریالیستی» نظام جمهوری اسلامی میکشاند.
***
۲. نافمینیسمِ بازاریِ «سمتنو»
سری نهم برنامهی ویژهی زنان شبکهی تلویزیونی منوتو -«سمتنو»- هم به پایان رسید و سری جدید هم از هفتهی گذشته آغاز شد. اگر چه همچنان فرصت کافی برای پرداخت مناسب به این مزبلهی رسانهای فراهم نشده ولی سعی میکنم برای زمینهسازی، مقدماتی را طرح کنم تا در فرصتهای دیگر بیشتر به جزییات بپردازیم. یکی از ویژگیهای جالب این برنامه این است که به قدری مجریان برنامه ناتوان هستند که ناخواسته سوتیهایی هم میدهند که کل داربست برنامه را منهدم میکند.
به طور کلی تلویزیون «منوتو» همچون یک سازمان ترویجی-تبلیغی ایدئولوژیک عمل میکند که برآیند نهاییاش، برجستهکردن و تقویت مولفهها و نیروهایی است که در مجموع ویژگیهای مشخصی در پیوند با نیروهای مسلط جامعه دارند، مثلاً به لحاظ سیاسی قابلیت پیوند با نیروهای همبسته با رژیم سیاسی حاکم تا سابق را دارد و این در نهایت هدفی ندارد جز ناتوانسازی فراگیر و تضمین انفعال بنیادی مخاطبان برای درونیکردن و پذیرش و گردننهادن به گزینههای مشخص سیاسی موجود که از مثلاً اصلاحطلب جمهوری اسلامی تا چهرههای خانوادهی پهلوی را شامل میشوند. برای چنین مخاطبی مسلماً یک تعریف مشخص از فرهنگ و هنر و سرگرمی مطرح میکنند که ویژگیهای همبستهای با همان نیروهایی سیاسی پیشگفته دارد. هر آن ویژگیای که اگرچه اندکی غر و نق و انتقاد سطحی را متوجه حاکمان میکند اما سعی دارد دایرهی خودیها را حفظ کند و از ورود نقدهایی که ممکن است با حاملان اجتماعیشان خطری جدی برای نظم حاکم ایجاد کنند جلوگیری به عمل آید. دایرهی خودیها همان اهالی قدرت یا صاحبان جایگاه و قدرت طبقات مسلط هستند که قدرت و پول را در اختیار دارند و ممکن یا به قدرت حاکم کنونی مربوط باشند به نوعی (مثلاً گرایش اصلاحطلب یا سبز و بنفش سیلیخورده و عصبانی مثل علینژاد و عمیدی) یا به حاکم سابق و بیتاش یعنی پهلوی و وابستگانش وابستگی دارند (مثل سمانه مرادی). پس مسلماً منوتو وقتی بخواهد به مسائل زنان توجه کند چیزی بهتر از «سمتنو» نباید ازش انتظار داشت. «سمتنو» خیلی تلاش میکند- به خصوص با معدود چهرههایی که دعوت کرده – خودش را ذیل گرایش به اصطلاح فمینیسمی قرار بدهد که به خصوص در دو دههی گذشته با کمپینسازیهای سطحی که با متن زندگی مصرفی و روزانهی به خصوص طبقهی متوسط هماهنگ است سعی میکند از فرصت بحران هویت جنبشهای رادیکال موج دوم فمینیستی و عمدهشدن رویکرد پستمدرنیستی سواستفاده بکند و با سر و صدای بسیار در فرمهای رسانهای جذاب تلویزیونی آن را پوشش دهد به شکلی که دیگر گرایشات، هر روز از لحاظ امکان طرح مجدد انتقادی خود در سطح جامعه ناتوانتر میشوند و در عوض گرایشات راست فاشیستی و ضدزن در مقابل ضعف گرایشات رادیکال فمینیستی تقویت شدهاند. شاید بتوان از این گرایش لاکچری و فانتزینما به عنوان گرایش فمینیستی نئولیبرال یاد کرد که اخیراً در پیوند با رسانههای فراگیر مسلط و شبکههای مجازی فراگیر شده است. این یک بحران جهانی است، مثلاً در سوئد هم حزب فمینیستی (که یکی از رهبرانش هم دختری ایرانی است ولی رسانههای فارسیزبان اسمی از او نمیبرند ولی «دریا صفایی» را که عضو یک حزب با گرایشات فاشیستی در بلژیک است را در بوق و کرنا کردهاند!) هر سال آرای کمتری را به خود اختصاص میدهد. به این معنا این گرایش تبلیغاتی ظاهراً طرفدار حقوق زنان، یک گرایش سیاسی ارتجاعی همبسته با قدرت مسلط هم محسوب میشود. «سمتنو» هم در پیوند با همین گرایش و هم در این چهارچوب سخنگوی گرایشاتی در بین فمینیستهای ایرانی است که همیشه در پیوند با حاکمیت شکل گرفتهاند. مثلاً «سمتنو» مدام از «فرح پهلوی» و اقدامات رژیم پهلوی برای زنان سخن میگوید یا چهرههایی که دعوت میکنند اگر مجیز پهلوی را نگویند حتماً دل در گروی بخش رفرمیستهای اسلامی حاکم دارند که در دورهای پیگیری حقوق زنان را در کمپینها و پروژههای مختلف مصادره کردند و اخیراً برخی از آنان در خارج از ایران با تغییر چهره به «براندازی»، اما با حفظ همان خط آویزان شدن به اهالی قدرت، در رسانههای قدرتمند دولتی جهانی مشغول شدهاند و باز هم قصد سواری از مطالبات زنان را دارند. این گرایش که ضمناً فمینیسم حکومتی شاید بتوان نامیدش، چه در داخل ایران و چه در خارج، همواره با قدرتهای مسلط داخلی و خارجی تعیین نسبت میکند. «سمتنو» هم چهرهها و گرایش مشخصی را تبلیغ میکند که رکن اصلی هویتیاش وابسته بودن به قدرت حاکم بوده است چه تشکیلات حکومتی و بوروکراتیک سازمان زنان دوران پهلوی و چه نیروهای عمدتاً با گرایش فمینیسم اسلامی و در پیوند با اصلاحطلبان رژیم جمهوری اسلامی. «سمتنو» از زنان میگوید ولی آنطور که حاکمان کانالیزه کردهاند و خط قرمزاش تأمین مشروعیتبخشی همین حاکمان است، از سلطنتطلباش بگیر تا رفرمیستهای حکومت اسلامی. حتا در اختلافی که گاهی بین مجریها بروز میکند این طیف به خوبی دیده میشود که از نگهبان نوستالژی و تئوریسین کمکی برنامه -تینا- گرفته تا «نیمهی پر لیوان» ِ مهتاب تا منطق مقایسهای مضحک تهران-ایران-لندنِ بهاره و فرانک را شامل میشود. این ویژگیها به بهترین نحوی با فرم اجرایی برنامه هم تطبیق دارند.
فرم برنامه کپی تاکشوهای رایج در امریکا و اروپا است که اغلب کارکرد سرگرمی دارند ولی مشکل اینجاست که «سمتنو» و تهیهکنندگانش میخواهند اعتبار یک برنامهی جدی فمینیستی را هم یدک بکشند اما «سمتنو» در واقع چیزی جز یک تاکشوی سطحی با چاشنی برخی مسائل نه لزوماً مربوط به زنان -با محوریت و پرسوناژ مجریان برنامه- نیست. مجریهای غیرحرفهای که حتا ابتداییترین مهارت بیان را هم بلد نیستند (مثلاً مشکلی که مجریان با قورت دادن آب دهان دارند!!)، با کمک پوشش و میکآپ و چشمک و ورجهوورجه با موزیک برنامه و… و با چسباندن زندگی شخصی خودشان به موضوع برنامه در واقع بازیگران و سوژهی کارگردان و دوربین هوشیار برنامه هستند که از چشمک و بغض و چشمغره و اخم و گریهی مجریها و نشت آگاهانهی! اطلاعات زندگی خصوصیشان، تقریباً یک ساعت برنامه جهت سرگرمی مخاطبی تولید میکند که لزوماً در مواجهه با «سمتنو»، مسالهی زنان را عمیقتر از چهارچوب یک تاکشوی معمول نمیتواند پیگیری کند. در قسمت ۷ سری نهم، مهمان برنامه (راکسی صابر) که خودش یکی از فرآوردههای صادراتی «سمتنو» است با اسم بردن از یکی چهرههای فعال زنان آمریکا، با تاکید معنیداری میگوید که لزوماً اسم این فرد را باید مجریان سمتنو شنیده باشند، ولی مجریان برنامه با خنده و حرکات دست نشان میدهند که اصلاً اطلاعی از آن شخص ندارند و جالب است که دوربین برنامه به خوبی این واکنشها را در یک قاب نشان میدهد، مثال در این زمینه بسیار است که فرصت جداگانهای برای بررسی این ویژگی میطلبد. اما فقط جهت طرح دقیقتر یک مثال دیگر هم جهت اطلاع علاقمندان به پژوهش در این زمینه را طرح میکنم. در سری پنجم سمتنو انیسا (استندآپکمدین ایرانی-آلمانی) با سمتنو همکاری داشت. ذهنیت او با توجه به حرفهی خودش به خوبی موقعیت عمومی سمتنو را نشان میداد. سمتنو یک برنامهی سرگرمی بود که کششاش به سمت مسائل زنان تنها در حیطهی سرگرمی بود که انیسا به خوبی نمایندگیاش میکرد.
جهالتنمایی و اصرار بر خنثیسازی همزمان مقولات مختلفی که مطرح میشود از ویژگیهای اصلی رتوریک به اصطلاح فمینیستی برنامهی «سمتنو» است. به دیگر سخن سمتنو در همان حال که از چیزی سخن میگوید، در لحظه آن را بیاعتبار هم میکند چرا که اساساً قرار نیست رویکردی انتقادی جدیای وسط کشیده شود. این ویژگی همان چیزی که میتوان فمینیسم بازاری و سرگرمیساز نامیدش. بی جهت نیست که در مقابل اعتراض مردان، «سمتنو» به فکر چارهای برای دلجویی از مردان برآمد و برای «مسائل مردان» هم برنامه ساخت! اما از حجم توهینها و متلکها به مجریان برنامه کاسته نشد تا اینکه برنامهی آخر سری نهم با حضور محمد خردادیان به برنامهای سراسر گلایه از «قضاوت» و «دخالت» مخاطبان در زندگی خصوصیشان تبدیل شد. این گلایهها بی مورد است چون چیزی که آنها از آن گله داشتند، اساساً از ملزومات چنین فرمی از برنامهسازی است. اغلب تاکشوها چنین منطق چهرهمحوری دارند و در سراسر جهان همیشه محل چنین کشاکشی هستند. مشکل اینجاست که مجریان برنامهی «سمتنو» جایگاه خودشان را متوجه نیستند. آنها قرار است عضوی از یک برنامهی سرگرمکنندهی معمولی باشند با تمامی حواشی قابل انتظارش که مخاطب خود عواملش را هم در حد محتوای همان برنامه جدی میگیرد پس کاملاً طبیعی است که مقابل روشنفکرنمایی مجریان واکنش جدی ایجاد میشود. یک آشنایی ساده با تاکشوهای مشهور در سطح امریکا و اروپا هم مشخص میکند که همواره حتا رکیکترین شوخیها در این برنامهها رایج است. اصلاً منطق این برنامهها همین است. مجریان «سمتنو» برای طرح هر موضوعی در اینستاگرام خودشان عکسی از خود با پوشش جدید و آراسته شیر میکنند – مثلاً دربارهی خشونت علیه زنان چند کلمهای کپی میکنند و مینویسند ولی با عکسی شیک از خودشان!!- و یا وقتی در برنامه ویژگیهای خود و مشکلات شخصیشان را عمده میکنند اتفاقاً دقیقاً ذیل منطق یک برنامهی سرگرمی عمل میکنند و بازخورد هم کاملاً طبق انتظار حول خود مجریان و چیزی که از خود نمایان میکنند خواهد بود. از تبعات این فرم کار همان واکنش مخاطبان به چیزی است که خود برنامهسازان پیشتر آن را جوری نمایش دادهاند که مورد قضاوتهای مشخصی قرار بگیرد. مثلاً نمایش پوشش جدید برای اجرای هر برنامه چه واکنشی غیر از قضاوت دربارهی لباس را عمدهتر میکند؟! هزار سال هم از این واکنشها گلایه کنید تغییری ایجاد نخواهد شد چون اساساً اجراگریِ این برنامه و عواملش علت چنان واکنشهایی است. یک برنامهی سرگرمکننده با موضوع «زنان» قاعدتاً نمیتواند رویکردی انتقادی عمیقی داشته باشد بلکه بیشتر سعی در وسط ایستادن دارد که تحت پوشش «قضاوت نکردن» یا «دیدن نیمهی پر لیوان» آن را توجیه میکند.
شاید بتوان شاهبرنامه و مانیفست «سمتنو» را گفتوگویشان با آزیتا ساعیان دانست، در این مورد در فرصت دیگری بیشتر مینویسم.
برنامهی «سمتنو» برخلاف شعار «بیطرفی» که مدام مجریهایش سر میدهند برمبنای یک قضاوت تاریخی کلان استوار است که حاکمان و قدرتمداران برحق هستند و رعیت و شهروند باید پیروی کند و به «انقلاب» ی که نتیجهاش «سیاه و باعث پشیمانی است» نباید فکر کند!
«سمتنو» از تاریخی دیدن و از نگرش تاریخی وحشت دارد و در عوض عاشق نوستالژی است. بر اساس همین نوستالژی است که با بزک کردن صحنه، مدافع دیکتاتوری ضد انقلابمشروطه، به عنوان پدر رهایی زنان معرفی میشود یا کل تشکیلات نمایشی و بیمحتوا و ابتر حقوق زنان پهلوی دوم را حلوا حلوا میکند. تنها با فرار از بررسی تاریخی و پرورش و تقویت نوستالژی است که این رسانهها به هدف خود نزدیک میشوند. «منوتو» و برنامهی «سمتنو» در این جهت با کسی شوخی ندارند و کاملاً ایدئولوژیک و سفت و سخت تماماً در همین خط حرکت میکند و همچون یک سازمان تبلیغی-ترویجی به پرورش نیروهایی برای تأمین هدف خودش میپردازد.
***
۳. «دریا صفایی» و هوراکشانِ وطنیِ فاشیسم
شخصی به نام «دریا صفایی» به نمایندگی از طرف یکحزب راستگرای افراطی در بلژیک به پارلمان راه یافته است و طبق معمول «مجلس افتخارطلبیِ ایرونی» جوری هوراکشی میکنند تو گویی ایشان با عضویت و انتخابشدن از طرف یک جریان شبهفاشیستی چه گلی قرار است به سرمان بزند. تعداد قابل توجهی ایرانی در احزاب سیاسی اروپایی مختلف حضور دارند. مثلاً یک وزیر ایرانی در دولت سوئد حضور داشت، یا یکی از لیدرهای حزب فمینیستی سوئد یک خانم جوان ایرانی است ولی کسی هیچ اسمیاز آنان نبرد و جیغ و دست و هورایی راه نیفتاد. تعداد زیادی جوان ایرانی ضمناً در احزاب سبز و سوسیال دموکراسی و حزب چپ حضور دارند ولی ما اسمی از آنان هم نمیشنویم. اگر قرار بر ایرونیبازی چیپ هم باشد دلیلی ندارد فقط اسم یک نفر از یک جریان ارتجاعی سوگلی رسانهای شود. پس داستان چیز دیگری است، دریا صفایی جهت تبلیغ با خط و دیدگاه سیاسیاش باید الگو معرفی شود.
احزاب راستگرای اروپایی همگی گرایشات فاشیستی و نژادپرستانه و خارجیستیزی هستند که در تحلیل چرایی برآمد این جریانات عوامل مختلفی مؤثر هستند ولی اینجا فقط به این بهانه میخواهم یک نکته را مطرح کنم:
به عنوان نمونه در مهدکودکهای سوئد مکاتب مختلف پداگوژیکی و آموزش کودکان پیگیری میشود ولی دست بالا از آن مکتب رجیو امیلیا است. این رویکرد پداگوژیکی ابتدا در منطقهای به همین نام در ایتالیا اجرا شد. در مکتب رجیو امیلیا محور اصلی کودکان هستند و تمامی فعالیتها به هدف مشارکت خودبنیاد و مستقل کودکان متمرکز هستند. بنیانگذاران این مکتب که -بعد از جنگ جهانی دوم رونق گرفت- از آنجا که زخمخوردهی فاشیسم در جریان جنگهای جهانی بودند، معتقد بودند که فاشیسم در جامعهای رشد میکند که کودکانش عادت به بردگی و تابعیت دارند و شرایط برای آموزش مستقل و آزاد و خلاق آنان فراهم نشده است. به همین دلیل مبنای نظر و عمل خود را بر چنین رویکرد آموزشی با کودکان قرار دادند. سالیانه هیئتهای زیادی از مربیان مهدکودکها از سوئد به ایتالیا سفر میکنند و در این زمینه تبادل تجربه میکنند. سوئد همیشه از کشورهای برجسته در زمینهی حقوق و آموزش کودکان بوده است. اما ببینیم چه اتفاقی در طی دو دههی اخیر افتاده است. دولتهای حاکم به پیروی از موج راستگرایی و تزهای طرفدار بازار و تعدیل نیروی کار و خصوصیسازی عرصههای عمومی، حوزهی آموزش کودکان را به مرز بحرانی خطرناک رسانده
اند. تعداد مربیهای کودکان به نسبت تعداد کودکان کاهش پیدا کرده و این به معنای افزایش فشار کار آنان است. بیماریها و استرسهای ناشی از فشار کار در بین مربیان افزایش پیدا کرده و به کودکان منتقل میشود. تقاضا برای کار در مهدکودکها شدیداً کاهش پیدا کرده و با خصوصیسازی در این عرصه، به کارگیری نیروهای پارهوقت و اغلب بدون آموزش مناسب شدت پیدا کرده که منجر به کاهش جدی کیفیت آموزش کودکان شده است. فشار برای کاهش هزینهها و صرفهجویی باعث شده امکانات آموزشی کمتری در اختیار کودکان قرار بگیرد و عملاً دستور کار آموزشی رجیو امیلیا اساساً کارایی ندارد. بسیاری از مهدکودکها به خصوص در مناطق فقیرتر عملاً فقط به یک بازداشتگاه موقت تبدیل شدهاند و بی هیچبرنامهی آموزشی مشخصی بچهها به حال خود رها شدهاند. طبق بررسیهای کارشناسان آموزش در سوئد، بیشترین آسیب در وضعیت متوجه ۱) کودکان فقیر ۲) کودکان دارای وضعیت خاص ۳) کودکان خانوادههای مهاجر و پناهنده.
حالا تصور کنید رویکردی آموزشی را که هدفش را پرورش کودکان آزاد و مستقل برای مقابله با خطر گسترش فاشیسم و ارتجاع و بردگی اعلام کرده بود در طی دو دهه سیاستهای سرمایهدارانهی تعدیل ساختاری و خصوصیسازی عملاً کنار گذاشته شده است و نتیجه این شد که کودکانی رشد کردند که اکنون در متن بحرانهای فزایندهی اقتصادی و اجتماعی به گرایشات دست راستی راسیستی و فاشیستی و دیگرستیزانه و زنستیزانه متمایل شدهاند و نمایندگانشان هم که رأی آوردهاند، جماعت ایرونی ذوق کردهاند، چرا؟ چون یکیشون ایرانی است! دریا صفایی از طرف حزبی انتخاب شده که دقیقاً خلاف آرمانهای مکتب پداکوژیکی رجیو امیلیا به بردگانی تابع نیاز دارد و نه انسانهایی آزاد و مستقل و خلاق و دیگریخواه. این جریانات نانشان در دیگریستیزی نژادی و مذهبی و جنسیتی در میآید. آنان مخالف سقط جنین و حقوق بنیادی موثرتر برای زنان هستند. خارجی و مهاجرستیز هستند. دریا صفایی به نمایندگی از چنین جریاناتی انتخاب شده است، خوشحالی این جماعت هم معنای مشخص خودش را خواهد داشت.
۴. جنایتِ دولتْمردِ لاکچری و همْدستیِ فمینیسمِ بازاری- نمایشی در تخفیفِ فاجعه
هنوز زود است که دربارهی همسرکشی محمدعلی نجفی خیلی دقیق سخن گفت اما گرایش مسلط لیبرالی و تقلیلگرای همبسته با آن که اخیراً به «فمینیسم» آویزان شدهاند، طبق روال همیشگی جوری استدلال میکنند که از عمق فاجعه تنها سطحی برای سُرسُرهبازیِ حقوقی ساده و کلیشههای چانهْزنی با نظام حقوقی اسلامی رژیم حاکم باقی میماند و در نتیجه راه حل هم بر خلاف سر و صدای نمایشی زیادی که این گرایش به راه میاندازند، چیزی در نهایت جز توصیه به تصویب چند تا قانون بیشتر و کمتر آن هم توسط «حاکم بهتر»(اگر نه یک «دیکتاتور مصلح») نیست. همین گرایش است که در برخوردش با ماجرای «همسرکشی» محمد علی نجفی، بر «زنکشی» و «خشونت علیه زنان» انگشت گذاشته است و کل ماجرا را در همین فرمولبندی کلیشهای -که سالها پیش توسط فمینیستهای رادیکال نقد شد- خلاصه میکنند و طبق معمول اوج انتقادشان به نقزدن پیرامون رفتار نجفی در فیلمهای منتشر شده خلاصه میشود. نجفی زنش را کشته است، توصیف «زنکشی» و «همسرکشی» آن هم با این متر و معیاری که حداقل به دیده میآید، در این مورد سادهترین تحلیلی است که میتوان ارائه کرد، یعنی بیان همان چیزی که مشاهده میشود. خودْهمانْگویی و تکرار آن چه دقیقاً به دیده میآید، همان اعتیاد پوزیتیویستی رایجی است که همان گرایش لیبرالی مذکور، قصد دارد با جیغ و دست و هورا و نمایشی کردنش، آن را به عنوان «فمینیسم» به خورد ما بدهد. این رویه در واقع شگرد نمایش اغراقآمیز رفرم و گزینههای محدود به آن در چهارچوب همان مناسبات یا وضعیت مستقر است، به هدف تضعیف و خاموشی وسوسهی رادیکالِ دست بردن به ریشهها. [1] در برخورد با این جنایت هم صدا و سیما و هم خود قاتل و هم سخنگویان فمینیسم بازاری-نمایشی رسانههای دستراستی با هم بر سر تقلیل مساله به «ستم جنسیتی» از چهارچوب تحلیلی فمینیزم ـدیگر نه حتا لیبرالی- بازاری نمایشی متحد شدهاند اگرچه صداو سیما و قاتل برای نرمالیزه کردن آن به کلیشههای آشنا در قتل زنان توسط مردان آویزان هستند و فمینسیتهای بازاری-نمایشی هم بر همین مبنا با نقل قول از مادر و فرزند مقتول برای آبکیپردازی «فمینیستی» خود خوراک جمع میکنند. این گرایش فکر میکند با انتشار گزارشهای بینالمللی دربارهی «همسرکشی» و آه و ناله راه انداختن برای یک زن مظلوم مقتول، اکنون رادیکالترین گارد را گرفته است! در صورتی که محافظهکارترین و ضدزنترین موضع در واکنش به قتل «میترا استاد»، همین اصرار بر بسنده کردن به تحلیل این جنایت در چهارچوب مشخص و شناختهشدهی زنستیزی معمول -که با «همسرکشی» و «زنکشی» معرفی میشوند- است.
تحلیل قتل میترا استاد نمیتواند به بنیانهای زنستیزانهای که در سطوح اجتماعی و اقتصادی و سیاسی و فرهنگی قابل ردگیری ساختاری است بیتوجه باشد. «زنستیزی» در مورد قتل جنایتکارانهی میترا استاد را در مواردی با این صورتبندیها میتوان به بررسی نشست: میترا استاد در جایگاه «زن دوم» در چهارچوب قوانین مذهبی حاکم، میترا استاد به عنوان «لکاته، شیطان و لوند و هوسباز و زیادهخواه» در چهارچوب مردسالاریِ زنستیز جاری، میترا استاد به عنوان «پرستوی» هدایت شده از طرف ارگانهای بدنام مرتبط با جریاناتی خاص که برای نجفیِ «رفرمیست» و «تکنوکرات نابغه» و «نجیب» جناحِ اصلاحطلب (که قدرت مانور خبری و تبلیغی در سطح جامعه را به عنوان بخشی از بدنهی قدرت برای تقویت این نگره دارد)، میترا استاد به عنوان قربانی زنکشیای که قوانین حاکم عملاً شفافیتی در قبال برخورد با مجرمانش ندارند. آری، قتل «میترا استاد» هم به واسطهی زن بودن او میتواند جنسیتی ارزیابی شود اما دقیقاً نکته بر سر چگونگی و تفاوتها و حساسیتهای تحلیل جنسیتی از موضع یک فمینیسم لیبرال و بازاری-نمایشی است در مقابل یک رویکرد رادیکال که تحلیل قتل «میترا استاد» را مثلاً به واکاوی گستردهتر «الگوهای موفقیت» لیبرالی (در ارتباط با معنای «پرستو») و همچنین تحلیل همنشینی این الگوها با ضدزنترین ایدئولوژیپردازیهای ارتجاعی مذهبی اما سرمایهپسند پیوند می زند.
قتل «میترا استاد» همسر دوم محمد علی نجفی اگر بخواهد تنها به «همسرکشی» و «زنکشی» و زمینههای قانونیِ تسهیلِ آن محدود بشود، نه تنها چشم را بر عملکرد جنایتکارانهی نظام حاکم و عواملش میبندد بلکه اتفاقاً یکی از مهمترین پیامدهای سلطهی این نظام زنستیز را پنهان میکند. این دقیقاً پاشنهی آشیل رویکرد تقلیلگرایی بود که شرحاش داده شد. این رویکرد اگر بخواهد از این خط قرمز گذر کند، شاخهای که خودش بر آن نشسته را میبُرد. این رویکرد بام تا شام از «موفیقتهای فردی» زنانی سخن میگوید که با «ارادهی شخصی» خود «موفق» شدهاند! اما وقتی مروری بر کارنامهی این زنانی که از سوی این گرایش کاسبانِ فمینیسم معرفی و در رسانههایشان تبلیغ میشوند نگاهی بیندازیم، اساساً باید در محتوای واقعی «ارادهی شخصی» و «موفقیت» شان تأمل کرد. از بیزنسهایی که در ارتباط با سرمایههای مشخص و معینی شکل گرفتهاند تا زنان دارای موقعیتهایی استثنایی تا زنانی که هر جا بودهاند در وابستگی به قدرت سیاسی مسلط تریبون و مقامی جستهاند، در بلندگوهای تبلیغاتی این گرایش به عنوان «زنان موفق» معرفی میشوند. در واقع الگویی برای موفقیت معرفی میشود که اساساً درکی فردگرا و نخبهگرا و اتفاقی و استثنایی (حتا ژنخوبگرا) و ایزوله و اتمیزه از یک جامعه دارد که مبنای حرکت و مرجع خود را نظام حقوقی حی و حاضر میداند و تلاشهایش برای دست و پنجه نرم کردن با آن را به شکلی اغراقآمیز خیلی پر سر وصدا و رادیکالْنما نشان میدهد. به همین دلیل است که باید اتفاقاً بر هویت واقعی «میترا استاد» تاکید داشت و جایگاهش در این رابطه و جنایت مشخص شود. «میترا استاد» از جمله زنانی است که طبق همین الگوی موفقیت، به دنبال رابطه با مقامات حکومتی بوده است و در این رابطهها منافع شخصی خودش را پیگیری میکرده و حتا به همسر دوم بودن هم رضایت داده است. او طبق اعتراف نزدیکان نجفی، در تلاش برای رابطه با تعدادی دیگر از شخصیتهای حکومتی نزدیک به نجفی هم بوده است و همچنین برای تهدید نجفی میخواسته با یک رسانهی نزدیک به سپاه پاسداران هم مصاحبه کند. آری چنین زنی به نوعی قربانی است ولی توصیف دقیق هویت و جایگاهش، برای فراروی از تقلیلگرایی لیبرالیستی فمینیسم نمایشیِ کنونی ضروری است. «میترا استاد» تنها یک نمونه از این زنان است که این سالها اطلاعاتی از آنها منتشر شده است. سرنوشت او اتفاقاً بهانهی خوبی برای چالشانگیزی علیه «الگوپردازیهای موفقیت» مسلط است. باید بر این موقعیت و نقش «میترا استاد» تاکید کرد تا انبار بزرگ مهمات حماقتپراکنی فمینیسم بازاری-نمایشیِ حاکم را منفجر کرد تا راه گذر به تحلیل رادیکال «زنکشی» و «همسرکشی» و زنستیزیِ «سرمایهداری مردسالار» گشوده شود و حتماً در این راه هر قربانیای در دایرهی توجه قرار دارد، نه اینکه الگوی شیادی فمینیسم بازاری و لاکچری رایج، از قتل «میترا استاد» گریه و زاری بکند ولی قتل روزانه و سیستماتیک هزاران زن محروم و فقیر و کارگر و کشاورز را -حتا اگر خبری ازش منتشر کند- اما چون در چهارچوب الگوپردازی نخبهگرایاش قرار نمیگیرند، به محاق ببرد و آخر سر به دمب نایاک و پومپئو و ترامپ گره بزند. باید شفاف گفت که «میترا استاد» همچون «مهناز افشار»، «بهاره رهنما»، «الهام چرخنده»، «مرجان شیخ الاسلامی»، «شهرزاد میرقلیخان»[2] و … در ارتباط تنگاتنگ با نیروهای امنیتی رژیم بوده، او هم کاندیدای شیادیهای انتخاباتی رژیم کنونی و هم دخیل در مناسبات آلودهی مالی بوده است و اکنون نمیتوانند با پوشش «حقوق زنان»، نقش امثال او را در جانْبخشی و پایداری این الگوهای نخبهگرا و فردگرای آلوده پنهان کنند. رمز تلاش گرایش فمینیسم بازاری برای نوحهسرایی برای «همسرکشی» همین است. قاتل یعنی نجفی را معرفی کردن به عنوان یک «مرد خشن» که «مردانگی» اش به او اجازه داده همسرش را به قتل برساند علاوه بر نابسندگی تحلیلیاش، دقیقاً یعنی پنهان کردن همان ساختاری که هم مجوز قتل به امثال نجفی میدهد و هم الگویی برای زنانی همچون «میترا استاد» پیش گذاشته است. این الگو سطح وسیعی را پوشش میدهد، از همسر یک سپاهی و وزیر و وکیل و امنیتی شدن تا لهلهزدن برای دیدار با مقامات حکومتی داخلی و خارجی و آویزان شدن به هر چیزی برای خودنمایی رسانهای و در موقعیت یک پناهنده عضو یک حزب خارجیستیز و نژادپرست شدن (نمونهی دریا صفایی) را شامل میشود. روی دیگر این محافظهکاری هم صدای و سیمای جمهوری اسلامی است که بدش نمیآید اتفاقاً این قتل در همین چهارچوب ارزیابی شود.
قاتل یعنی محمدعلی نجفی لاکچریترین وزیر این سالیان بوده است، نماد تدبیر و خرد و آرامش اصلاحطلبانه! فارغالتحصیل دانشگاه امآیتی امریکا و از بنیانگذاران حزب کارگزاران سازندگی، عضو هیئت علمی دانشکده ریاضی و علوم کامپیوتر دانشگاه صنعتی شریف و رئیس سابق سازمان میراث فرهنگی، صنایع دستی و گردشگری بوده است. نجفی از ۱۳۶۰ تا ۱۳۶۴ در دولتهای باهنر، مهدوی کنی و میرحسین موسوی وزیر فرهنگ و آموزش عالی و از ۱۳۶۷ تا ۱۳۷۶ در دولتهای موسوی و هاشمی رفسنجانی وزیر آموزش و پرورش بود. در دولت اول خاتمی رئیس سازمان برنامه و بودجه بود. در ۱۳۸۶ به عضویت در سومین دوره شورای شهر تهران انتخاب شد و در ۲۹ مرداد ۱۳۹۲ به دنبال انتصاب به عنوان معاونت رئیسجمهور از این سمت استعفا کرد. او در جریان تبلیغات انتخابات ریاست جمهوری ایران (۱۳۸۸) مشاور اقتصادی و برنامهریزی مهدی کروبی از نامزدهای معترض به نتایج انتخابات بود و نمایندگی مهدی کروبی در شورای نگهبان برای پیگیری مسائل مربوط به تقلب در انتخابات را برعهده داشت.
نجفی همیشه تکنوکراتی ایدهآل معرفی میشد که نمایندهای از رفرمیستهای اصیل درون حکومت معرفی میشدند. کاسبان فمینیسم بازاری در واقع خدمت دیگری هم به سیستم جنایتکار و زنستیز حاکم میکنند چون نمیخواهند «محمدعلی نجفی» را از پشت صحنه به جلو بکشاند تا چهرهاش به راستی و به نمایندگی جریان فکری-سیاسی-اقتصادیِ خاصی نمایان شود که خودشان بلندگوی تبلیغی آن هستند. نجفی یک «متخصص کاردان سر به زیر» نبود که پروپاگاندای اصلاحطلبان اکنون از رسانههای مختلف مشغول عزاداری برای مظلومیت او شدهاند، نجفی از اصلیترین نیروهای باند خمینی و از جماعت بنیانگذار این نظام ننگین است. نجفی اصیلترین چهرهی جریانی بود که خشنترین سرکوبها را در سالهای بعد از جنگ به پیش بردند. حالا امروز نجفیِ تحصیلکردهی امریکا هفتتیر کشیده است ولی پدرخواندهی کارگزاران در سرکوب و قتل مخالفان صاحب سبک بود.
نجفی از اصلیترین چهرههای «دولت سازندگی» رفسنجانی و تعدیل و خصوصیسازی و پروژههای تضعیف بنیادی حقوق کارگران بود که «زنانهشدن فقر» تنها یکی از پیامدهای قابل ذکرش بود. نجفی از چهرههای اصلی جریانی بود که «کارآفرین» را جعل کردند و بخش مهمی از تسهیلات و حمایتهای اجتماعی را قطع کردند. انتظار بیهودهای است که از رسانههای فمینیسم بازاری-نمایشی که صبح تا شب مشغول تبلیغ برندهای تعدادی «کارآفرین» مرکزنشین هستند[3]، انتظار داشته باشیم اجازه بدهند سطح تحلیل و نقد به اینجا برسد، چون خودشان به طور ارگانیک وابسته به همین رویکردها و منتفع هستند و اغلب چهرههای فعالشان وابستگی عمیقی به اینها دارند. این گرایش منافعش در خلاصه کردن این جنایت به «زنکشی» و «همسرکشی» در همان چهارچوب رویکرد لیبرالی است و مایل نیست اعتراضش را به جایی بکشاند که امنیت و منافع حامیان و بستگان طبقاتیاش به خطر بیفتد و نخبهگرایی و سرمایهسالاری زیر سؤال برود. قرار نیست «فمینیسم» شان به مناسباتی که امثال «میترا استاد» را به چنین وضعیتی میکشاند توجه کند و همچنین مایل نیستند بر نقش امثال «میترا استاد» در تثبیت و تحکیم مردسالاری حاکم بپردازند.
[1] برای نمونه به مواضع مسیح علینژاد و فرانک عمیدی توجه کنید. در همین راستا نمونهی «آمدنیوز» هم جالب است که اصرار دارد که نشان بدهد سپاه برای نجفی توطئه کرده است و این جنایت را به کارآگاهبازی و وسیلهای برای تولید سرگرمی خبری تبدیل کرده است.
در این یادداشت نیروهای مذکور در نظرم هستند و اشارهای به مواضعی که خیلی کمرنگ از سوی فمینیستهای چپگرا اعلام شده ندارم.
[2] جالب است تعدادی از همین «زنان موفق» بعد از فرار به خارج کشور به «فعال حقوق بشر» تغییر کاربری دادهاند.
[3] نمونهی درخشاناش بخش «حمایت کنیم» در برنامهی «سمتنو» ویژهی زنان در تلویزیون منوتو است.